مادر🤍

امروز ساعت شیش شوهرم حالش بد شد و قلبش درد گرفت
پناه و آوردیم خونه مامانم و با شوهرم رفتیم بیمارستان
کارمون تا ساعت دو شب طول کشید
تو بیمارستان دو بار حالم بد و شد در حدی که به جنون رسیدم و حتی رفتم اسنپ بگیرم که برگردم خونه بعد یهو آروم میشدم
نه می‌تونستم شوهرمو ول کنم نه می‌تونستم برگردم خونه
ساعت دو که برگشتم مامانم گفت پناه شالتو اینقدر بو کرد که خوابید از دستش هم شال و در می آوردیم گریه میکرد
دوبار هم زمین خورد از گریه ضعف کرد
اون دوبار ساعتشو من به مامانم گفتم یه بار ساعت هشت و بیست و سه دقیقه بود یه بار هم ساعت یازده و ده دقیقه بود
مامانم تعجب کرد گفت آره همین حدودا بود تو از کجا میدونی؟
گفتم دقیقا تو این ساعتا من حالم بد میشد و انگار یه نفر قلبمو تو مشتش فشار میده می فهمیدم که پناه گریه شدید کرده

مادر بودن خیلی حس عجیبیه و من عاشق این حسو حالم🥺🌿

مقالات مرتبط

سوال های مرتبط