پارت چهارم
_امروز امتحان داشتم.نگاه خیرش و که دیدم تازه فکر وضعیتم افتادم.در کمدم و باز کردم و مانتو و شلواری بیرون کشیدم.
مانتوم و روی همون تیشرت پوشیدم و شلوار و شال به دست به سمت در اتاق رفتم که صداش اومد
_آیلین خشکم زد. صدای لعنتیش قلبم و لرزوند.
_من کاری به طلاق ندارم.از نظر من تو هنوز زن منی.با مکث ادامه داد
_نمی تونی مال کس دیگه بشی.حتی توان برگشتن هم نداشتم.جمله ی آخرش رو دقیقا کنار گوشم گفت.برگشتم سمتش و در حالی که سعی میکردم محکم باشم گفتم
_میخوای دوباره ازدواج کنیم؟یا نه...میخوای بشینم توی این خونه تا هر از گاهی بیای و بهم بفهمونی مال توعم و حق زندگی ندارم..پوزخند زدم و گفتم
_سه شبه از نامزدت دور موندی زده به سرت هذیون میگی.درو باز کردم که دستشو روی در گذاشت و درو بست.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
پارت سوم
_شما امر کن بانو. گوشیو سر جاش گذاشتم.با حسرت نگاهی به تخت خواب انداختم و وسوسش به جونم افتاد.خیلی زود نگاهم و به کتابم انداختم. نباید میخوابیدم.باید درس میخوندم و بعدشم میرفتم آشپزخونه و ظرف میوه و کیک هایی که کوفت کردن و می شستم.شروع به درس خوندن کردم اما پلکام فقط ده دقیقه دووم آوردن و نفهمیدم کی خوابم برد.
* * * * *
با حس نور خورشید چشمام و به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب اهورا بود.پلکاش تکونی خورد و خواست چشماشو باز کنه که داد زدم
_باز نکن.با شنیدن صدام کامل بیدار شد و غرق خواب نگاهم کرد.باز داد زدم
_چشاتو ببند.
پوزخند معناداری زد و کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب گفت
_چه فایده وقتی کل شب و نگات کردم.
مات برده نگاهش کردم و نالیدم
_تو چه غلطی کردی اهورا؟دستش و زیر سرش زد.بلند داد زدم
_چرا حالیت نیست ما طلاق گرفتیمممم؟
از فکر اینکه الان بیرونی ها صدام و شنیدن هول کردم. فهمید و گفت
_آفتاب نزده رفتن.کلافه نفسم و بیرون دادم که با دیدن ساعت جیغم در اومد
_مدرسم دیر شد.قهقهه ش در اومد
_آخی... کوچولو چه نگران مدرسشم هست. ساعت ده شده دیگه تا تو برسی میشه یازده خودتو خسته نکن.نالون گفتم
پارت دوم
طلاقم گرفتم اما هنوز راحت نشدم.امروز قرار بود برای تعیین جنسیت بچه ی مهتاب می رفتن. لابد الان هم فرار بود کلی پزشو بدن و اجاق کوری منه بدبخت و توی سرم بزنن.پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه به در زدم و وارد شدم.
خیر سرش رئیس بود اما لم داده بود روی صندلی و خیره به یه نقطه شده بود.
پرونده ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_کاری با من ندارید میتونم برم؟بدون اینکه نگاهم کنه با اشاره ی دست گفت برو. عوضی انگار مگس کیش میکنه حالا خوبه ایل و طایفه ش خونه ی منن.با حرص نگاهش کردم و بدون حرف از اتاق بیرون رفتم.گوشام و محکم گرفتم و نگاهمو به کتابم دوختم اما مگه سر و صداشون تمرکز میذاشت؟امروز معلوم شد تحفه ی مهتاب خانوم پسره.نمیدونستم از دست ادا و اصولاشون بخندم یا جیغ بزنم.انگار آسمون باز شده و این خاندان تلپی افتادن پایین.این همه آدم پسر به دنیا میارن هیچ کدوم این کارا رو نمیکنن.
و البته نکته ی مثبت این قضیه این بود که فردا صبح گورشونو گم می کردن.گوشیم لرزید،با دیدن پیامک سامان لبخندی روی لبم نشست
_ناهار امروز خیلی چسبید میدونم با خودت میگی چه قدر بچه پروعم اما میشه دعوتم و برای شام فرداشب قبول کنی؟با همون لبخند روی لبم براش نوشتم
_بذارید برای آخر هفته که هم مدرسه ندارم هم شرکت زود تعطیله! خیلی زود جوابش اومد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.