۴ پاسخ

چیشد اخر دروردن رحمتو؟؟؟؟

عزیزم قدم نو رسیده مبارک ...شیر دوش برقی چند خریدی

خب بخیه هات چیشد

چ خوب ک ب اون همه بچه شیر دادی آفرین

سوال های مرتبط

مامان روشا گلی😋 مامان روشا گلی😋 ۴ ماهگی
#پارت سوم
اون موقع که به همسرم زنگ زدن که بیا خانما داره عمل میشه رفته بود نماد شو برداشته بود همراه ساک و اینا اومده بودن بیمارستان
خلاصه تا مادر شوهره رو دیدم کلی ماچ و بغل و گریه که تنها موندم دق کردم و از این حرفا .
انتقام دادن به بخش اما مردها نمی‌تونستن بیان ملاقات ‌ همسرمو پدرشو راه ندادن کلا .خلاصه رفتم بخش و مادر شوهرم زیرمو تمیز کرد لباسمو عوض کرد . میرفت به پرستاران گریه میکرد می‌گفت عروسم درد داره اونام نیامدن مسکن میزدن و من ده دقیقه آروم بودم دوباره درام شروع میشد که مادر شوهرم رفت از داروخانه برام شیاف گرفت هر سه چهار ساعت میزد دردم بهتر شده بود اما چون عمل سختی داشتم درام شدید بود .
دیگه تقریبا شیش هفت ساعت بعد اومدن سند و کشیدن گفتن یه چیز گرم بخور راه برو . مادر شوهرمم برام پد گذاشت و لباس زیر تنم کرد با عشق به اینکه اگه راه برم زودتر بچمو میبینم با هر سختی و عذابی بودپا شدم . پنیک هم شدم که باعث شدهارتا روانشناس مشاوره ام کنن
به سختی راه رفتم که پرستار اومد گفت نرو رو تخت بریم نی نی رو ببینیم ‌
دیگه بهملباس گرم دادن رفتیم طبقه پایین
همسرم از لحظه ای که منو بردن اتاق عمل پایین منتظرم بود. رفتم پایین دیگه فیلم هندی باز یو ماچ و بغل و بوسه ‌ و گریه چ زاری و عذر خواهی که تنهام گذاشت و این حرفا
رفتیم قسمت ان ای سی یو نوزادان ک نی نی رو ببینیم .
چون دکتر گفته بود مشخص نیست کی بند ناف افتاده دور بچه نی نی باید تحت نظر باشه شاید اکسیژن نداشته باشه
رفتیم دیدم یه فرشته خوابیده با چشمای باز همه رو داره نظاره می‌کنه که دکترم گفت برو شیر بدوش بریز تو سرنگ بیار نی نی حالش خوبه
# تجربه سزارین
مامان نیلا مامان نیلا ۱ ماهگی
#تجربه سزارین ۴
در کل هیییییچ دردی نداشتم ولی همه چیو حس میکردم ،البته بریدن شکمو هم حس نکردم......فقط دستیار دکتر روی دنده هامو فشار میداد ک بچه بیاد پایین درد نداشت ولی حس فشار باعث میشد تکون بخورم و آی آی میکردم چون ب ریه و دندم فشار بود ک با مهربونی برام توضیح دادن بخاطر بچس،،یه مایع تلخیم اومد گلوم یه لحظه ترسیدم ک چندتا سرفه کردم نفس عمیق کشیدم و یه پارچه گذاشتن زیر سرم،در عرض چند دقیقه بهم گفتن بچه اومد و صدای گریه اش درومد ک اونجا خودمم دیگه حسابی گریه کردم و تخلیه احساست،،،،تو این فاصله ک بخیه میزدن پرسیدم بچم کجاس چرا گریه نمیکنه ک دختر بالاسرم گفت بیداره داره اطرافو نگاه میکنه تکونش دادن صداش اومد ،بعد چند دقیقه اوردنش صورتشو چسبوندن صورتم ک اونجا برای دومین بار بعداز عشق به شوهرم، عشق و تجربه کردم ....دکتر خداحافظی کردم رفت بخیه ام تموم شد یه اقایی اومد دوباره منو کشید رو برانکارد بردن ریکاوری،اونجا سرم و پمپ درد زدن برام تقریبا ۱ ساعت اونجا بودم پرستار بچمو اورد از سینم بهش شیر داد،تو این فصله زنگ زده بودن حراست پایین همسرمو مامانارو صدا زده بود بیان بالا دم اتاق عمل وایساده بودن بچه رو دیدنو بردن پایین ،،،،منم اصلا سرمو تکون نمیدادم خیلی کم حرف میزدم که سردرد نگیرم....خاستن ببرنم طبقه پایین ک باز خانوادمو تو راهرو دیدم و باهام اومدن تو بخش بستری...
مامان 😘آراز مامان 😘آراز ۱ ماهگی
نزدیکای ۶/۳۰ بود رسیدیم بیمارستان
کلی برف و بارون اومده بود از شبش خیلی هوا سرد شده بود منم ک استرس خالی بودم بیشتر میلرزیدم
ساعتای ۷ و ربع بود که صدامون زدن بریم بخش زنان مدارکمون رو تحویل بدیم
رفتیم اونجا ولی انقد شلوغ بود که تا ۸ فقط معطل شدیم تا مدارکمو ازم بگیرن و لباس پوشیدم
ساعتای ۹ اومدم نوار قلب بچه رو گرفتن و برامون شانت زدن که اینا تا ساعتای ۹/۳۰ باز طول کشید
به بقیه خانومای اونجا سوند میزدن اما من سوند نزدم گفتم با دکترم هماهنگ کردم واسم اتاق عمل قراره سوند بزنه

بعد از ۹/۳۰ دیگه هیچ کاری نداشتم بجز انتظار و انتظار
حالا مگه نوبتم می‌شد
دیگه همه رو کم کم راهی کردن فقط دو سه نفری مونده بودیم
یکم حالت ضعف و تشنگی داشتم
تحمل کردم بالاخره ساعت ۱۱و نیم سوار ویلچرمون کردن و بردن طرف اتاق عمل

اونجا باز به جز من یکی جلو تر تو نوبت انتظار نشسته بود اون خانوم رو ساعت ۱۱و۴۵ بردن و من تنها اونجا موندم
همش تو اون مدت دعا میکردم قرآن میخوندم و ناخودآگاه اشکم در میومد
بالاخره یکی از کادر اتاق عمل ساعت ۱۲/۲۰ بود اومد دنبالم گفت بریم اتاق عمل
دنبالش راه افتادم رسیدیم به یه اتاق خیلی دلباز یه تخت وسط بود و چند تا چراغ بالای سرش
راسش فک نمیکردم اونجا اتاق عمله 🤷🏻‍♀️😂فک کردم فقط سوند میزنن یا کار دیگه ای میکنن اونجا رفتم رو تخت خوابیدم اومدن فشارمو گرفتن ‌بهشون یاد آوری کردم ک سوند ندارم برام بزنن

یکم طول کشید تا دکتر و بقیه بیان حدود ساعتای ۱۲/۴۰ بود دکتر اومد فوری برام بی حسی زدن
مامان چش قشنگ مامان چش قشنگ ۲ ماهگی
پارت دهم
شدم همچی برام تموم شد همه دردام تموم شد 🥺🥺 صدای دخترمو 4و 14دقیقه شنیدم قبلش گریه شدم گفتم چرا بچم گریه نمیکنه همه ریخت سرش هر کسی یکار می‌کرد هیچکی جواب منو نمی‌داد که ماما گفت نترس خستس چند تا ضربه زد تا گریه شد و لباساش پوشوندن ماما آمد گفت زور بده جفتت بیاد دوتا دادم تا جفتم آمد لرز شدیدی منو گرفته بود خیلی بد بود نمیتونستم خودم کنترل کنم ماما 20 دقیقه برام بخیه می‌کرد و من لحظه به لحظه بخیه خوردن حس کردم و سه بار بی حسی زد اصلا اثری نذاشت برام ماما گفت اینقد سر بخیه جیغ کشیدی سر زایمان نکشیدی آروم باش تا بتونم بخیه کنم یه پتو انداختن روم و بخیه زدن و تموم شد بچمو دادن بهش شیر بدم ساعت پنج و نیم بود تقریبا که اولین شیرش خورد یاد نداشتم با کمک شوهرم دیگه یاد گرفتم رفتم دسشویی خواهر شوهرم آمد منو از سر به پایین همجام شست و داشتم میومدم سرم گیج رفت و آمدم بخورم زمین شوهرم منو گرفت لباسام پوشوند یه موز بهم داد تا حالم خوب شد از بخش آمده بودن دنبالم تا اینکارا کردم ماما ازش تشکر کردم و اینا وسایلم جمع کردیم و رفتیم توی بخش ساعت 6و نیم صبح شده بود دیگه
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
تجربه زایمان قسمت آخر
بعد صدای دکتره اومد گفت اون قیچی رو بده بندنافشو قیچی کنم
همون لحظه من برای دخترکم دعا کردم
برای همسرم برای خانواده هامون برای هرکسی و هرچی که یادم بود دعا کردم..
و دیگه دوختن و تموم شد
دکتر بیحسی میگفت ایشالله بری سال دیگه برگردی چون موقع آمپول ریلکس بودم😂
خلاصه یه مشمبا بزرگِ محکم انداختن زیرم و با اون بلندم کردن گذاشتنم روی یه تخت دیگه دخترمم که روی تخت نوزاد بود همراه خودم میاوردن
بردنم بجایی نمی‌دونم کجا یه اتاقی بود من فقط سقف و می‌دیدم هیچ حسی ام به بدنم نداشتم
یه ۲۰ دقیقه ای اونجا بودیم بچمم همش گریه میکرد ،همون پرستار رو مخه اومد بچمو گذاشت رو سینم و گفت باید شیر بخوره چند تا میک که زد گذاشتش رو تختش دوباره و رفت
بعد اومدن بردنمون بیرون و همسرم و مادرشوهرم اونجا بودن
الهی بگردم همسرم از شدت بغض اشکاش سرازیر شد هم کلی خوشحال بود هم بخاطر اذیت هایی که من شدم ناراحت
منم کلی بغض داشتم اما بزور تحمل کردم و بغضمو قورت میدادم بردنم طبقه پایین با آسانسور و مامانمم اونجا بود با مامانمم صحبت کردم
بعد دیگه بردنمون تو بخش و همسرم و چند از پرستارای اونجا گذاشتنم روی اون یکی تخت و بچمم پیشم رو تخت نوزاد بود ...
دوتا شیاف ام همون لحظه برام گذاشتن
فرداش سوندمم دراوردن
راه رفتن و اینا خیلی برام سخت بود نمی‌تونستم راه برم ،بزور با کمک مامانم با کلیییی درد پاشدم رفتم دستشویی
یجوری بود که مامانم میومد تو دستشویی کمکم میکرد نمی‌تونستم
خلاصه دردای بعد سزارین و الآنم دارم و شیاف میزارم البته خداروشکر خیلی بهترم ولی خب بالاخره دردای خودشو داره..
اینم از تجربه من از زایمان
مامان دخمل کوچولو🩷💗 مامان دخمل کوچولو🩷💗 ۲ ماهگی
#پارت-هشتم
بعد اون اومدن نینیو گرفتن یه شورت یبار مصرف تنم کردن با دوتا پوشک بزرگ گذاشتن و کمکم کردن بشینم رو ویلچر و خودمو اول بردن بیرون قسمت زایشگاه که مادر شوهرم و مامانم اونجا بودن
یهو شوهرم و داداش کوچیکم و بابام و پدر شوهرمم اومدن داخل منم نه شلوار داشتم نه چیزی سرمم باز بود رو ویلچر🤣 همه تبریک گفتن و خوشحال شدن و نینی هم اووردن و همه ولم کردن اون گوشه تنها موندم رفتن سر وقت نینی بی معرفتا🥴
فقط بابام اومده بود پیشم از جیبش ادامس دراوورد داد بهم🤣
بعدش منو بردن قسمت بستری زایشگاه و سه تا تخت بود هر دوشون سزارین بودن و تکونم نمیتونستن بخورن
خودم از ویلچر اومدم پایین و در حالی که ادامسامو درمیاووردم و میذاشتم دهنم🤣
رفتم رو تخت و دراز کشیدم و مامانم و مادر شوهرم اومدن داخل
یکم نشستن و مامانم موند پیشم و مادر شوهرم رفت
من دیگه درد نداشتم هیچ دردی فقط تکون خوردنی یکم بخیه هام درد می‌گرفت و میترسیدم باز بشه
کل شب بیدار بودیم با مامانم و نینی اذیت میکرد ولی نه به اندازه بچه بقیه
اون سزارینی ها اصلا دستشویی نمیتونستن برن حتی تکون‌ نمیتونستن بخورن مادرشون بچه رو میاوورد میذاشت رو سینشون بچه شیر میخورد و کلا سوند داشتن و همش ناله میکردن ولی من حالم خوب بود خودم تنهایی میرفتم دستشویی میومدم
به نینی خودم شیر میدادم مینشستم و کلا حالم خوب بود ولی خونریزیم زیاد بود
اون شب خیلیییی طول کشید خسته ام بود از هفت صبح بیدار بودم یه کوب
صبح که شد خودم باز رفتم دستشویی اینا اومدم گفتن بعد ناهار مرخصی منم تا ناهارمو خوردم لباسامو خودم عوض کردم و پاشدم رفتم بیرون زایشگاه و بقیه چشمشون‌ چارتا شده بود که عصر زاییده الان ظهر اینجوری میره میاد