۱ پاسخ

زن داداشش باگریه گفت سحر خدا شاهده من قصد بدی نداشتم....
خواستم به زندگیتون کمکی کرده باشم......
اما این کمک نیست ظلمه.....
من این بچه رو نمیخام و ازشرش خلاص میشم.....
دیگه بقیه صدامونو شنیدن و در کمال تعجب همشون خوشحال بودن......
بهنام بدون توجه به بقیه منو گرفت بغلش و دور خونه میچرخوند.....
هر چی داد و بیداد کردم انگار نه انگار.....

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 73
برعکس خیلی از مادرا دوران بارداری خوبی داشتم.....
همه اعضای خانواده به فکرم بودن و حسابی هوامو داشتن....
حتی برادراش وقتی از سر کار میومدن واسه بچه لباس یا واسه من خوراکی چیزی می‌گرفتن می‌آوردن.....
بهنام فعلاً این سری واقعاً آدم شده بود.....
بالاخره روز زایمانم رسید و دختر قشنگم به دنیا اومد......
پدر شوهرم از اول ازدواج خودش آرزو داشته دختر دار بشه و اسمشو بزاره کژال....
بهنام و اعضای خانواده به من گفتن هر اسمی رو که خودت دوست داری روی بچه بزار و ما هیچ کاری نداریم.....
و من بعد از به دنیا آمدن بچه گفتم دوست دارم اسم بچه رو بذارم کژال....
پدر شوهرم از خوشحالی زد زیر گریه.....
ازم تشکر کرد.....
نه بابا جون این چه حرفیه در مقابل کارایی که شما در حق من کردید این کوچک‌ترین چیزیه که می‌تونستم انجام بدم.....
دخترم داشت روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد.....
همه اعضای خانواده هواشو داشتن.....
حسابی به دخترم می‌رسیدن......
تا اینکه وقتی من خواب بودم و بچه گریه می‌کرد سریع مادر شوهرم میومد و بچه رو می‌برد پیش خودش....
حتی خود بهنام که سحر لان حتماً زن داداشم حسودی می‌کنن....
اما واقعا اینطوری نبود و زن داداشش حسابی مراقب من و بچه بودن مثل یه خواهر
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.ر.ت ۵۶
بهنام اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.....
خیلی بیشتر از قبل هوامو داشت.....
روزام داشت خوب و خوش سپری می‌شد.....
چون هر دو تا زن داداش‌های بهنام بچه‌ای نداشت ن بهنام خیلی اصرار داشت که باید بچه‌دار بشیم....
تا اینکه رفتیم دکتر تا ببینیم چه خبره....
بعد از کلی آزمایش سونا دکتر گفت هر دوتاتون سالمید....
چند تا آمپول داد بهم و گفت هر ماه بیا کنترل....
بهنام خیلی خوشحال بود که مشکلی نداریم....
دوباره دعوت شده بودیم عروسی یکی از اقوام....
دوباره ترس وجودمو گرفته بود که خدایا نکنه بازم مثل دفعه قبل بشه.....
اما بهنام سری خیلی مراعات کرد....
عروسی حسابی خوش گذشت بهمون.....
همه سه دفعه قبل متوجه شدم که یکی دو تا از دخترا بدجوری زوم کردن رو بهنام.....
سعی می‌کردم به خاطر اونام که شده دست بهنامو محکم‌تر بگیرم.....
بهنام متوجه شد....
لپمو ب.وسید فکر نکن نمی‌دونم داری از سادت اینجوری ب.غلم می‌کنیا....
می‌ترسی دخترم مخمو بزنن.....
چرا باید بترسم ....
من به شوهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هیچ وقت از راه به در نمی‌شه.....
نمی‌دونم چرا حس کردم بهنام نگاهشو ازم دزدید.....
یک لحظه شکی به دلم اومد....
اما سریع با خودم گفتم نه من فکر ناجور کردم.....
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ ۱۲
دیگه اکثر بچه‌های دانشگاه عاشق این آقا شده بودن.....
ولی به هیچ کدومشون پا نمی‌داد حتی نگاهم نمی‌کرد.....
کلاً آدم سرسنگینی بود....
با بچه‌ها قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون.....
بازم بهنام باهامون اومد.....
از رفتارش مشخص بود که یکم حساسه نسبت به پوشش.....
یا مثلاً با پسرا که گرم می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم یه جوری نگاه می‌کرد......
اون روز بیشتر از هفت هشت ساعت با هم بودیم.....
هرکس در مورد زندگی صحبت می‌کرد.....
بچه‌ها گفتن که سحر خیلی شانس داره و خیلی خواستگار داره....
اما اصلاً قصد ازدواج نداره و به هیچ پسری وقت نمی‌ذاره.....
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت ولی خدایی سحر رفتار و اخلاقش خیلی شبیه بهنامه....
تا اینو گفت هم من هم بهنام به همدیگه نگاه کردیم......
بهنام گفت من دست خودم نیست زیاد اهل دختر بازی نیستم.....
یعنی دروغ بگم که کلاً کسی تو زندگیم نبوده یا نیستا.....
اما رابطه‌هام کلاً کوتاه مدته....
نمی‌تونم زمان طولانی با یه دختر باشم......
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت پس تو چه جوری می‌خوای زن بگیری
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۸۸
نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم....
شاید غیر قابل باور باشه ولی اصلاً سعی می‌کردم صورت بچه رو نگاه نکنم....
خیلی می‌ترسیدم می‌ترسیدم یه وقت مهرش به دلم جوری بیفته که نتونم از خودم دورش کنم....
و باید خودمو کنترل می‌کردم و هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم چون من امید مادر شدنو تو دل یه مادر دیگه زنده کرده بودم....
حتی توی راه خودم بغل نگرفتم بچه رو دادم بغل مادر شوهرم....
تا رسیدیم خونه من رفتم دوش بگیرم....
همونطور که داشتم ل.باسامو در می‌آوردم تا برم ح.موم داشتم با جاریمم صحبت می‌کردم....
زن داداش من دارم میرم دوش بگیرم خودتون بچه رو حمام کنید و هر کاری که دوست دارید انجام بدید لطفاً دیگه در مورد بچه با من صحبت نکنید که این کارو بکنیم یا نکنیم این بچه مال شماست فکر کن خودت بیمارستان رفتی و بچه رو با خودت آوردی.....
زن داداش صورتمو بوسید و رفت....
توی حمام تا تونستم گریه کردم....
من به خاطر حس خوب که به زن داداش داده بودم و هم به خاطر دوری که از بچه‌ام داشتم.....
اما خب من یه دختر دیگه داشتم من یه نور چشم دیگه داشتم.......
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 81
سریع شروع کرد به بحث کردن که با من....
وا عزیزم این چه رفتاریه تو داری از خودت نشون میدی....
چون هر دو تا بچه دختره داره این کارا رو می‌کنی.....
تا فهمیدی بچه من پسره چرا اینجوری رفتار کردی....
ببین اولاً خدا شاهده که من حتی نمی‌دونستم بچه پسره.....
دوماً اصلاً پسر باشه مگه چیه....
تو به جون انقدر درک و شعور داشته باشی که اینو بفهمی که نباید جلوی کسی که نمی‌تونه مادر بشه این عکسا رو نشون بدی یه درصد به این فکر کن که طرف ناراحت بشه اما تو این درک و شعورو نداری که بفهمی....
چه ربطی داره چون زن داداش بچه‌دار نمی‌شه نباید من تو این خونه ذوق کنم....
من نباید عکس بچه‌مو به بقیه نشون بدم که یهو این خانم ناراحت نشه....
جاریم انقدر حالش بد بود که حتی نای صحبت کردن نداشت.....
نه کسی مشتاق دیدن عکس‌های سونوگرافی تو نیست.....
اینو بهت بدم وقتی تو یه خانواده ۴ تا خانواده دارن با همدیگه زندگی می‌کنند پس خیلی چیزا رو باید نگه داری توی اتاق خواب....
لزوم نداره بقیه خیلی چیزا رو بخوان ببینن.....
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
مامانا توروخدا واسه یه دقیقه که شده خودتون رو بزارید جای من با بچه ای که دوروز دیگه ۴ سال و ۴ ماهش تموم میشه و دیگه ماشالله بزرگ شده و خوب هما چیزو می فهمه باید چی کار کرد با خدا دیگه خسته شدم بریدم ماهلین نشسته بود یه لحظه بلند شد دیگه تا کله اش پی پی کرده تو خورش اینقدر کرده بود که رسیده بود به کمرش و تا نزدیک گردنش پر از پی پی تمام لباساش و زندگی من از پی پی یکی شده بود خیلی عصبانی شدم بردمش تو حمام لختش کردم و شستمش‌ و دوتا هم محکم زدم رو بدنش و حسابی دعواش کردم آخه چقدر این وضعو تحمل کنه بچه ی ۲ ساله اگه بود تا الان یاد گرفته بود به مامانش جیش و پی پیشو بگه مشاوره هم بردمش میگه افتاده رو دور لجبازی باید صبور باشی و هیحی نگی آخه لجبازی تا کی تا کجا الان تو مهدشون به مربیش تا دلوین میخوادبره دستشویی میگه منم جیش دارم ولی به من نمیگه پی پی رو هم کلا نمیگه می دونم تاپیکم تکراریه ولی به خدا دیگه خسته شدم دیگه هیچ روشی هم جوابگو نیست رو این بچه چقدر صبورباشم و هیحی نگم اگه همچنان ادامه داشت چی اگه تا کلاس اول خواست این کارشو ادامه بده چی ؟؟از دیروز پیش همون مشاوره مهدشون می برمش رفتاردرمانی به امید اینکه خوب بشه اونجا هم خانومه گفت دقت و تمرکزشم خیلی پایینه و زود از یه جیزی خستا میشه میزاره کنار با مربی مهدشم و منم همین جوره همه رو خسته کردا دیگه این بچه 😭😭😭😭آخه یه بچه اینقدر باید خنگ باشه بابا دستم دیگه تا آرنج رفته تو گوهههه من با کارهای این بچه چطور فرشامو بدم بشورن واسه عید😫😥