۵ پاسخ

پ ۸
دریا بود....
الو سحر دختر تو تا الان خوابیدی....
آره دریا خیلی خسته بودم نمی‌دونم که خوابم برد....
چه خبر چیکارا می‌کنی.....
سحر یه چی بگم باورت نمی‌شه....
چی خیر باشه....
راجع به بهنام....
چیه نکنه ازت خوشش اومده کلک منو سر کار گذاشتید و رفتید پی عشق حال....
چرت نگو بابا تا تو پیاده شدی کلاً درباره تو سوال می‌کرد.....
واقعا چی می‌گفت....
هیچی گفت که این سحر دوست پسر داره...
منم گفتم نه دوست پسر ندارم و خواستگار تا دلت بخواد.....
گفتم حتی استادمون هم خواستگارش در اومده بود....
آهان اون چی گفت....
زد زیر خنده گفت فکر کن تصور کن استاد حامدی....
چه عشقایی به وجود میومد....
به حرفش هر دوتامون خندیدیم....

پ ۹
نمی‌دونم چرا انگار خوشحال بودم از اینکه بهنام سراغمو می‌گرفته.....
اما اصلاً نمی‌تونستم خودمو با بهنام تصور کنم.....
نمی‌دونم دلیلش....
بالاخره روزامون می‌گذشت و بیشتر همدیگرو می‌دیدیم.....
توی تلگرام یه گروهی درست کرده بودیم که بچه‌های کلاس بودن.....
بهنامم تو گروه بود.....
اونجا کلی با همدیگه چت می‌کردیم و می‌خندیدیم.....
دو روز بود که بهنام نمی‌اومد دانشگاه.....
توی گروهم گفت که حالش اصلاً خوب نیست و بدجوری سرما خورده....
بچه‌ها خدایی قدر خونوادتونو بدونید خیلی بده تو شهر غربت باشید
الان اگه مامانم یه سوپ درست می‌کرد و می‌خوردم حالم خوب می‌شد.....
بچه‌ها گفتن خب برو از بیرون بگیر بخور....
بچه‌ها باور کنید نمی‌تونم از جام تکون بخورم.....
یکی از پسرا گفتم که آدرس بهنامو بگیره و بگه که می‌خوام بیام بهت سر بزنم.....
اونم بهش پیام داد آدرسشو ازش گرفت.....
سریع پا شدم دست به کار شدم که براش یه سوپ درست کنم.....
اتفاقاً مامانمم پای مرغ گرفته بود و تو یخچال بود....
گفتم بهتر چند تا می‌ریزم توی سوپ تا قشنگ خوشمزه بشه.....
دو سه ساعته سوپ آماده شد.....
زنگ زدم دریا با همدیگه سوپ آوردیم تا بدیم بهش....
حتی به مامانمم جریان گفتم و گفت چه اشکالی داره اون تو این شهر غریبه ببرید بهش.....
رفتیم ما درو زدیم تا تا ما رو دید شوکه شد.....
خونه تو یه وضعی بود که نمی‌شد تصورش کرد

پ ۷
بهنام گفت درسته اینجا که اومدیم جای قشنگیه اما باور کنید یک سوم قشنگی‌های مهابادم نمی‌شه.....
هر کس از یه مکان قشنگ مهاباد تعریف کرد....
دریا گفت سحر تو چرا حرف نمی‌زنی....
گفتم بچه‌ها شاید خنده‌دار باشه....
ولی من تا حالا مهاباد نرفتم.....
بهنام زد زیر خنده باور نمی‌کنم کسی باشه که نیومده باشه ....
حالا که نرفتم که چی می‌خوای چی بگم.....
دوباره بحث عوض کردن....
قشنگ معلوم بود که این پسره قراره با من لج کنه حرصمو درآره منم هرچی حرف بارش کنم....
قرار گذاشتیم هفته بعد بریم سمت مهاباد....
با اینکه رانندگیم خوب بود اما نمی‌تونستم مسیر طولانی رو رانندگی کنم مخصوصاً اونجا که راهشم بلد نبودم.....
قرار شد نهایت دو یا سه تا ماشین ببریم.....
بالاخره هفته بعد رسید و رفتیم.....
بهنام گفت که بهتره بریم سد مهاباد و بعد بریم سمت بازارچه اینا.....
رفتیم کنار سد کلی بزن و برقص کردیم خیلی هم خوش گذشت.....
از اونجام رفتیم کنار ساعت یه رستوران خیلی شیک بود اونجا و به حساب بهنام یه ناهار مشتی زدیم.......
کلی گشتیم کلی خرید کردیم....
منو دریا ماشین بهنام نشسته بودیم.....
برعکس اون قیافه و استایل همش آهنگ‌های قدیمی گوش می‌کرد.....
آقا بهنام میشه لطفاً آهنگ‌ها رو عوض کنی ه دیگه حالم داره به هم می‌خوره.....
سریع عوض کرد و زد آهنگ‌های بهتر......
راه افتادیم سمت تبریز خوابم برد....
تا چشم وا کردم دیدم دریا میگه پاشو رسیدیم....
به بهنام گفتم مرسی همین جا ما رو پیاده کن از اینجا به بعد رو آژانس می‌گیریم و میریم....
اما قبول نکرد و گفت باید خودم برسونمتون.....
اول منو رسوند و بعد دریا رو رسوند.....
تا رسیدم خونه از خستگی خوابم برد....
فرداش که نزدیکای ظهر بود از خواب بیدار می‌شدم گوشیم زنگ خورد

پ ۱۱
یکم بعد بهنام تو گروه نوشت بچه‌ها امروز خوشمزه‌ترین سوپ زندگیموخوردم....
حتی از پیامشم خجالت کشیدم.....
نوشت که سحر ازت خیلی ممنونم واقعاً لطف کردی کاش بتونم این محبتت رو جبران کنم....
به نام من خیلی ازت معذرت می‌خوام واقعاً بدجوری گند زدم نمی‌دونی این اولین باره تو زندگیم دارم خجالت می‌کشم.....
این حرفو نزن همین که درست کردی و به یادم بودی خیلیه.....
راستش وقتی به مامانم گفتم که دوستم تو این شهر غریبه و این پیام فرستاده سریع گفت براش یه سوپ درست کن البته فکر نمی‌کردم که اینجوری بشه....

پ ۱۰
تو اون وضعیتش داشت از ما پذیرایی می‌کرد که گفتیم بابا بشین سر جات تو اگه حال داشتی که این وضع خونه زندگیت نبود......
سریع گفتم بهنام دوست دختر اینا نداری که یه وقت بیاد اینجا ما رو ببینه قشقرق به پا کنه.....
لبخندی زد و گفت نه بابا دوست دختر کجا بود.....
خودش پا شد از صبح کشید که بیاره بخوره....
یهو با صدای خیلی بلند شروع کرد به خندیدن.....
من انقدر پر شده بودم که یادم رفته بود ناخن‌های مرغو بکنم....
یعنی از خجالت داشتم آب می‌شدم.....
دریا گفت خاک تو سرت اینم از آشپزی کرد نت
از خجالت حسابی گرمم شده بود.....
بهنام گفت هیچ اشکالی نداره اتفاقاً این ناخن‌ها خوشمزه‌ترش می‌کنه.....
و شروع کرد به خوردن.....
ولی سحر انصافاً خیلی خوشمزه شده....
کلی هم فلفل زد به سوپ و خورد....
بالاخره یکم نشستیم و پا شدیم اومدیم

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ ۱۲
دیگه اکثر بچه‌های دانشگاه عاشق این آقا شده بودن.....
ولی به هیچ کدومشون پا نمی‌داد حتی نگاهم نمی‌کرد.....
کلاً آدم سرسنگینی بود....
با بچه‌ها قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون.....
بازم بهنام باهامون اومد.....
از رفتارش مشخص بود که یکم حساسه نسبت به پوشش.....
یا مثلاً با پسرا که گرم می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم یه جوری نگاه می‌کرد......
اون روز بیشتر از هفت هشت ساعت با هم بودیم.....
هرکس در مورد زندگی صحبت می‌کرد.....
بچه‌ها گفتن که سحر خیلی شانس داره و خیلی خواستگار داره....
اما اصلاً قصد ازدواج نداره و به هیچ پسری وقت نمی‌ذاره.....
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت ولی خدایی سحر رفتار و اخلاقش خیلی شبیه بهنامه....
تا اینو گفت هم من هم بهنام به همدیگه نگاه کردیم......
بهنام گفت من دست خودم نیست زیاد اهل دختر بازی نیستم.....
یعنی دروغ بگم که کلاً کسی تو زندگیم نبوده یا نیستا.....
اما رابطه‌هام کلاً کوتاه مدته....
نمی‌تونم زمان طولانی با یه دختر باشم......
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت پس تو چه جوری می‌خوای زن بگیری
مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
سلام دخترا قبول باشه عزاداری هاتون 🏴
منم خواهرم ده روز اول روضه داره من دو روز آخر فقط اومدم از دیروز خدا قبول کنه 🏴🏴🖤
اینم نذری امروزش که از نصف شب مشغولش بودیم 😍
پارسال سر همین دیگ دقیقا تو همین مرحله گوشتاش بودم داشتم گوشتاشو میریختم که گوشیم زنگ خورد دوستم گفت حمیده قرعه‌کشی کربلا که ثبت نام کرده بودیم به اسممون در اومده که بعد ده روز هم راهی شدیم 6 نفر بودیم با دوستام 🤩 اصلا نمیدونین دیگه چه حالی شدیمممم کلا روضه حال و هواش عوض شد 😍😭😍😭😍😭
شمام هر جا رفتین منو فراموش نکنین🏴🖤
این نوحه هم هر کی دوس داره دانلود کنه حالشو ببره من که قفلی زدم روش... 🏴
پریشونم... 🏴
یه جورایی من شبیه مجنونم... 🏴
من از کی عاشق شدم نمیدونمممم... 🖤🏴
پریشونم....🖤🏴
از همه دل گیرم الا خوده حسین... 🖤
دلم برات تنگ شده حسین دلم برات تنگ شده حسین... 🖤
به یاد همتون بودم مخصوصا کسايی که نتونستن برن مراسم کسایی که دوس داشتن نذری و روضه بدن شرایط نداشتن مثل خودم🥺😢 به یاد اموات همه انشالله همگی فیض ببرن 🤲 انشالله همگی حاجت روا بشین از دست آقا امام حسین ازشون کم نخواین چون خیییییلی کرم دارن😍😭
مامان پرنسس مامان پرنسس ۴ سالگی
سلام
دیروز تولد بودیم مادر مامانم عاشق عروسهاش هست همچنین خاله ام من دیروز ناهار نخوردم کیکم هم نخوردم بعد خاله ام ۲تا ظرف پفک هندی درست کرده بود یکیو اوردپخش کرد منم کم برداشتم برای خودم چند تا دونه بعد رفتم سراغ اون یکی ظرف پفک هندی بخورم قشنگ تو جم بلند گفت نخور اونو دست نزن همچنین ضایع شدم که تو جم بعد زن داییم گفت میری از اون ظرف پفک هندی بیاری خوشم اومد گفتم والله منم اومدم چند تا بخورم بهم گفت نخور ب اون دست نزن گفتم زندایی خودت برو بردار من برم باز میگه دست نزن زن داییم گفت پس برای چی آورده رفت آورد ب همه تعارف کرد نه مادربزرگم که خاله ام ب اون هیچی نگفتن خیلی ناراحت شدم هی میگم من تولد اینا نمیام مامانم گفت باید بیای یکی از دایی هام مجرده منو تو جمع ضایع کرد ب هر دو زندایی هام میگفت این دیونه س منو میگفت منم گفتم خودت دیونه ای اینجوری همه رو میبینی بعد گفت دایی رژیم بگیر یه کم گفتن شوهرم بالشت پر دوست داره چوب شور دوست نداره خندید گاز گرقت رفت نتونست جواب بده احمق خدا جواب تک تکشونو بده. از همه میخوریم والله

ببخشید زیاد چت کردم🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈