پ.ا.ر.ت ۵۶
بهنام اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.....
خیلی بیشتر از قبل هوامو داشت.....
روزام داشت خوب و خوش سپری می‌شد.....
چون هر دو تا زن داداش‌های بهنام بچه‌ای نداشت ن بهنام خیلی اصرار داشت که باید بچه‌دار بشیم....
تا اینکه رفتیم دکتر تا ببینیم چه خبره....
بعد از کلی آزمایش سونا دکتر گفت هر دوتاتون سالمید....
چند تا آمپول داد بهم و گفت هر ماه بیا کنترل....
بهنام خیلی خوشحال بود که مشکلی نداریم....
دوباره دعوت شده بودیم عروسی یکی از اقوام....
دوباره ترس وجودمو گرفته بود که خدایا نکنه بازم مثل دفعه قبل بشه.....
اما بهنام سری خیلی مراعات کرد....
عروسی حسابی خوش گذشت بهمون.....
همه سه دفعه قبل متوجه شدم که یکی دو تا از دخترا بدجوری زوم کردن رو بهنام.....
سعی می‌کردم به خاطر اونام که شده دست بهنامو محکم‌تر بگیرم.....
بهنام متوجه شد....
لپمو ب.وسید فکر نکن نمی‌دونم داری از سادت اینجوری ب.غلم می‌کنیا....
می‌ترسی دخترم مخمو بزنن.....
چرا باید بترسم ....
من به شوهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هیچ وقت از راه به در نمی‌شه.....
نمی‌دونم چرا حس کردم بهنام نگاهشو ازم دزدید.....
یک لحظه شکی به دلم اومد....
اما سریع با خودم گفتم نه من فکر ناجور کردم.....

۵ پاسخ

پ ۶۰
سحر اینو بدون من دوست دارم...
راستشو بخوای این همون دختریه که وقتی مجرد بودم باهاش دوست بودم....
خیلی اتفاقی پیش اومد و جای دیدمشو چند بار همدیگرو دیدیم....
و همونجوری که دیدی و می‌دونی یه اتفاقاتی هم بینمون افتاد....
اما اینو بدون مثل سگ از کاری که کردم پشیمونم....
اگه بهم فرصت بدی همه چی رو درست کنم....
خسته نشدی از این حرف خسته نشدی از این کلمه تا کی قراره بهم بگی که بهم یه فرصت دیگه بده ببخشید....
می‌دونی چیه این حرفو گذاشتن واسه مواقع خیلی خیلی حساس....
اما تو عادت کردی به این کلمه این کلمه شده ورد زبونت....
بهنام من ازت جدا می‌شم...
اما همونطور که می‌دونی الان جایی رو ندارم برم....
من تا یک هفته دیگه از این خونه میرم....
وقتی که از ارث بهم پول رسید با پولم رفتم طلا خریدم....
با خودم گفتم فردا میرم طلاها رو می‌فروشم و میرم دنبال یه خونه واسه اجاره....
و با بقیشم واسه خودم اسباب اساسیه می‌خرم.....
اون شب بلندترین شب سال نه بلندترین شب زندگیم بود.....
تا خود صبح اشک ریختم....
من اینو خوب می‌دونم که بهنامم بیدار بود.....
ساعت هفت و نیم صبح بود که طلاهامو برداشتم از خانه زدم بیرون.....
تا مغازه‌ها باز کنند بیشتر از دو ساعت طول کشید.....
بالاخره رفتم و طلاهامو فروختم.....
و اومدم سمت خونه....

پ ۵۹
کو بزار نگاه کنم ببینم چی شده.....
دیگه مطمئن شده بودم خبریه....
چون کاملا مشخص بود که رد چیه ‌.....
بهنام این سری می‌خوای چه جوری توجیه کنی....
تابستون نیست بخوای بهونه بیاری پشه خورده....
من کاری نکردم که بخوای بگی زنم موقع س.س ک باهام این کارو کرده....
بهنام شروع کرد به چرت و پرت گفتن که من نمی‌دونم به کجا خورده و این حرفا.....
ببین بهنام به عنوان زنت نه به عنوان یه جنس مونث به عنوان یک زن این حرف رو دارم بهت می‌زنم اون کسی که تو باهاش خیلی زرنگه خیلی خوب می‌دونه داره چیکار می‌کنه....
ببین وقتی می‌دونه تو زن داری باهات جاهایی میره که می‌تونه بقیه می‌بیننت....
من که می‌دونم متاهلی گ.ردنتو اینجوری می‌کنه تا زنت ببینه.....
اینو بدون من دیگه حاضر نیستم با تو زندگی کنم ....
فکر نمی‌کنم تو هم بتونی جلومو بگیری یا حرفی بزنی که قانعم کنی....
بهنام برعکس دفعه قبل سکوت کرده بود....
مثل آدمی که همه چی رو پذیرفته.....
سحر ،ببین منو نمی‌خوام بهت دروغ بگم....

پ ۵۸
پدر شوهرم از اون طرف گفت نه پسرم فکر نکنم همچین چیزی باشه هر کسی هم که گفته دروغ گفته....
مردم حسرت چشم و ابروی سحر را می‌خورند....
هرجا میرم تعریف از زیبایی سحره....
حالا پسر احمق من بره با یه زن خ.راب به زنش خیانت کنه....
مادر شوهرم از اون طرف گفت آها شما از کجا می‌دونی زن خ.رابه نکنه تو هم چیزی می‌دونی و به ما نمی‌گی.....
نه خانم من چیو باید بدونم ولی زنی که حاضر شده به زن هم نوع خودش خیانت بکنه پس اون زن خ.رابه دیگه....
بهنام حسابی صورتش سرخ شده بود...
با بغض جوری که صدا می‌لرزید رو به بهنام گفتم بهنام تو نمی‌خوای چیزی بگی.....
سحر دیگه چی باید بگم دارم میگم دروغه هر کسی هم که گفته غلط کرده....
ولی بهنام من خر نیستم یه مدت تو فقط سرت تو گوشیه تا می‌خوام بیام سمت گوشیت جوری شیرجه می‌زنی رو گوشی که آدم فکر می‌کنه چه خبره.....
من احمق نیستم من یه مدتیه بهت شک کرده بودم ولی هر دفعه خودمو گول می‌زدم که باور نکنم.....
دیگه نتونستم بقیه حرفمو بزنم اشتم بالا می‌آوردم که رفتم سمت دستشویی....
یکم بعد مادر شوهرم اومد بالا سرم....
سحر دخترم حالت خوبه مادر....
آره مامان نمی‌دونم چم شد فکر کنم از ناراحتی زیادیه....
دخترم تو حرف هیچ کسیو باور نکنیا....
دختر قشنگ‌تر از تو خانم‌تر از تو مهربون‌تر از تو مگه می‌تونه پیدا کنه

پ ۵۷.....
کم کم احساس کردم که بهنام داره گوشیشو ازم قایم می‌کنه....
همش به گوشیش پیامک میومد....
یا حتی وقتی می‌خواستم برم سمت گوشی جوری هول می‌شد که انگار خبری بود.....
حس زنانه بهم می‌گفت یه چیزایی هست....
اما انگار نمی‌خواستم باور کنم....
و هر دفعه خودمو یه جوری قانع می‌کردم.....
تا اینکه داداش بزرگی بهنام با عصبانیت از سر کار اومد خونه....
حالت اخم به بهنام گفت چه خبره داری چقدر غلط‌هایی می‌کنی....
چی شده داداش جریان چیه.....
دوستام میگن هر روز با یه زنه می‌گردی....
میبریش خرید
رستوران ....
یا هر جای دیگه.....
بهنام که معلوم بود حساب هول کرده گفت نه هرکی گفته غلط کرده....
از استرس زیادی به حالت تهوع افتادم.....
دستم یخ شده بود.....

پ ۵۹
نتونستم جلوی اشکمو بگیرم محکم بغلش کردم و گفتم مامان کاش دروغ باشه....
چون من زندگیمو دوست دارم من شوهرمو دوست دارم....
من نمی‌خوام به چیزای دیگه‌ای فکر کنم....
مادر شوهرم گفت این حرفو نزن با صدای آروم گفت اگه اینجوری هم باشه مادر، م.رگ موش رو می‌ریزم تو غذاش تا راحت بشیم و شروع کرد بلند خندیدن....
سعی می‌کرد تو هر شرایطی منو بخندونه یه کاری کن از فکر و خیال بیام بیرون.....
تا اومدم پذیرایی دیدم بهنام نشسته یه گوشه.....
سحر بیا اینجا کارت دارم...
خودمو بیخیال نشون بدم ولی بهنام منو خوب می‌شناخت....
بگو بهنام می‌شنوم....
تو واقعاً به من شک داشتی فکر می‌کردی خبریه....
آره ،که چی.....
سحر تو حرف روانیا رو باور نکنیا.....
نمی‌دونستم چه جوابشو بدم....
بدون هیچ عکس العملی اومدم نشستم پیش مادر شوهرم.....
از این موضوع چند ماهی گذشت.....
و بهنام انقدر قسم خدا و پیغمبر خورد تا باور کنم حرفاشو....
شب بود تو اتاقمون خوابیده بودیم....
نمی‌تونستم توی تاریکی بخوابم یعنی از تاریکی می‌ترسیدم.....
همیشه باید شب خوابی چیزی روشن بود....
همینجوری که داشتم با بهنام عاشقانه صحبت می‌کردم حس کردم که گردن بهنام ک.بود شده.....
با استرس گفتم بهنام گردنت شده.....
جوری که بهنام به استرس افتاد نه چیزی نیست

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۰
بچه داشت روز به روز بزرگتر می‌شد....
دیگه شروع کرده بود به خندیدن.....
بالاخره بچه جاریم به دنیا اومد...
با اینکه خیلی ازش خوشم نمی‌اومد و واقعاً دلم رو شکسته بود اما باز هم رفتم هم دیدن بچه‌اش و هم خودش.....
دیگه خونمون حسابی شلوغ شده بود سه تا بچه کوچیک داشتیم.....

مادر شوهرم خیلی خوشحال بود همش می‌گفت باورم نمیشه که خدا توی دو سال تمام آرزوهای منو برآورده کرد و هر سه تا پسرم صاحب بچه شدن.....
رابطه با بهنام خیلی خوب بود....
بهنام عکس ظاهرشو رفتارش خیلی قلب مهربون و نازکی داشت.....
گاهی می‌گفت سحر وقتی تو صورت هدیه نگاه می‌کنم خجالت می‌کشم حس می‌کنم کار خیلی بدی کردم....
اما وقتی آرامش می‌کردم می‌گفت نه سحر کار خوبی کردیم ما می‌تونیم دوباره بچه‌دار بشیم ولی اونا هیچ وقت نمی‌تونستن بچه‌دار بشن......
بچه‌هامون داشتن بزرگ و بزرگتر می‌شدن و خانواده ما هر روز داشت صمیمی‌تر از قبل می‌شد....
خیلی جالب بود خونه نه بحثی بود نه دعوایی مه سرشون تو کار خودشون بود و احترامات رو به جا می‌آوردن....
شیطون خانواده بهنام بود....
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ ۱۲
دیگه اکثر بچه‌های دانشگاه عاشق این آقا شده بودن.....
ولی به هیچ کدومشون پا نمی‌داد حتی نگاهم نمی‌کرد.....
کلاً آدم سرسنگینی بود....
با بچه‌ها قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون.....
بازم بهنام باهامون اومد.....
از رفتارش مشخص بود که یکم حساسه نسبت به پوشش.....
یا مثلاً با پسرا که گرم می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم یه جوری نگاه می‌کرد......
اون روز بیشتر از هفت هشت ساعت با هم بودیم.....
هرکس در مورد زندگی صحبت می‌کرد.....
بچه‌ها گفتن که سحر خیلی شانس داره و خیلی خواستگار داره....
اما اصلاً قصد ازدواج نداره و به هیچ پسری وقت نمی‌ذاره.....
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت ولی خدایی سحر رفتار و اخلاقش خیلی شبیه بهنامه....
تا اینو گفت هم من هم بهنام به همدیگه نگاه کردیم......
بهنام گفت من دست خودم نیست زیاد اهل دختر بازی نیستم.....
یعنی دروغ بگم که کلاً کسی تو زندگیم نبوده یا نیستا.....
اما رابطه‌هام کلاً کوتاه مدته....
نمی‌تونم زمان طولانی با یه دختر باشم......
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت پس تو چه جوری می‌خوای زن بگیری
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 73
برعکس خیلی از مادرا دوران بارداری خوبی داشتم.....
همه اعضای خانواده به فکرم بودن و حسابی هوامو داشتن....
حتی برادراش وقتی از سر کار میومدن واسه بچه لباس یا واسه من خوراکی چیزی می‌گرفتن می‌آوردن.....
بهنام فعلاً این سری واقعاً آدم شده بود.....
بالاخره روز زایمانم رسید و دختر قشنگم به دنیا اومد......
پدر شوهرم از اول ازدواج خودش آرزو داشته دختر دار بشه و اسمشو بزاره کژال....
بهنام و اعضای خانواده به من گفتن هر اسمی رو که خودت دوست داری روی بچه بزار و ما هیچ کاری نداریم.....
و من بعد از به دنیا آمدن بچه گفتم دوست دارم اسم بچه رو بذارم کژال....
پدر شوهرم از خوشحالی زد زیر گریه.....
ازم تشکر کرد.....
نه بابا جون این چه حرفیه در مقابل کارایی که شما در حق من کردید این کوچک‌ترین چیزیه که می‌تونستم انجام بدم.....
دخترم داشت روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد.....
همه اعضای خانواده هواشو داشتن.....
حسابی به دخترم می‌رسیدن......
تا اینکه وقتی من خواب بودم و بچه گریه می‌کرد سریع مادر شوهرم میومد و بچه رو می‌برد پیش خودش....
حتی خود بهنام که سحر لان حتماً زن داداشم حسودی می‌کنن....
اما واقعا اینطوری نبود و زن داداشش حسابی مراقب من و بچه بودن مثل یه خواهر
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 79
بهنام واقعاً رفتارش خیلی خوب شده بود.....
بالاخره رفتیم سونوگرافی و گفتن که بچه دختره.....
بهنام خیلی خیلی خوشحال بود.....
برای ما فرقی نمی‌کرد من دوست داشتم فقط بچه‌ام سالم باشه جنسیت برام واسم مهم نبود....
اما چون تو شهر غریب بودم و می‌دونستم این غربت تا عمر دارم همراهمه دوست داشتم که دختر داشته باشم و بشه همدمم.....
بالاخره دو ماه دیگه گذشت و معلوم شد یکی از جاریامم حامله است....
جاری بزرگم خیلی ناراحت بود...
با اینکه خیلی سعی می‌کرد به روی خودش نیاره اما کاملاً مشخص بود که چقدر ناراحته....
جاریم ۳۷ سالش بود دکتر بهش گفته بود که آخرین راهت رحم جایگزین هست.....
اما جاریم نمی‌خواستی اینو قبول کنه....
شایدم حق داشت هر مادری دوست داره که خودش مادر بشه...
کم کم متوجه شدیم که جاری بزرگم دچار افسردگی شده.....
کاملا حق داشت عروس بزرگ خانواده بود و دو تا عروس کوچکتر از اون هر دوتاشون بچه داشتن....
گاهی با خودم می‌گفتم کاش توی خونه نبودیم....
کاش حداقل هر روز ما رو نمی‌دید
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۸۸
نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم....
شاید غیر قابل باور باشه ولی اصلاً سعی می‌کردم صورت بچه رو نگاه نکنم....
خیلی می‌ترسیدم می‌ترسیدم یه وقت مهرش به دلم جوری بیفته که نتونم از خودم دورش کنم....
و باید خودمو کنترل می‌کردم و هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم چون من امید مادر شدنو تو دل یه مادر دیگه زنده کرده بودم....
حتی توی راه خودم بغل نگرفتم بچه رو دادم بغل مادر شوهرم....
تا رسیدیم خونه من رفتم دوش بگیرم....
همونطور که داشتم ل.باسامو در می‌آوردم تا برم ح.موم داشتم با جاریمم صحبت می‌کردم....
زن داداش من دارم میرم دوش بگیرم خودتون بچه رو حمام کنید و هر کاری که دوست دارید انجام بدید لطفاً دیگه در مورد بچه با من صحبت نکنید که این کارو بکنیم یا نکنیم این بچه مال شماست فکر کن خودت بیمارستان رفتی و بچه رو با خودت آوردی.....
زن داداش صورتمو بوسید و رفت....
توی حمام تا تونستم گریه کردم....
من به خاطر حس خوب که به زن داداش داده بودم و هم به خاطر دوری که از بچه‌ام داشتم.....
اما خب من یه دختر دیگه داشتم من یه نور چشم دیگه داشتم.......
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 81
سریع شروع کرد به بحث کردن که با من....
وا عزیزم این چه رفتاریه تو داری از خودت نشون میدی....
چون هر دو تا بچه دختره داره این کارا رو می‌کنی.....
تا فهمیدی بچه من پسره چرا اینجوری رفتار کردی....
ببین اولاً خدا شاهده که من حتی نمی‌دونستم بچه پسره.....
دوماً اصلاً پسر باشه مگه چیه....
تو به جون انقدر درک و شعور داشته باشی که اینو بفهمی که نباید جلوی کسی که نمی‌تونه مادر بشه این عکسا رو نشون بدی یه درصد به این فکر کن که طرف ناراحت بشه اما تو این درک و شعورو نداری که بفهمی....
چه ربطی داره چون زن داداش بچه‌دار نمی‌شه نباید من تو این خونه ذوق کنم....
من نباید عکس بچه‌مو به بقیه نشون بدم که یهو این خانم ناراحت نشه....
جاریم انقدر حالش بد بود که حتی نای صحبت کردن نداشت.....
نه کسی مشتاق دیدن عکس‌های سونوگرافی تو نیست.....
اینو بهت بدم وقتی تو یه خانواده ۴ تا خانواده دارن با همدیگه زندگی می‌کنند پس خیلی چیزا رو باید نگه داری توی اتاق خواب....
لزوم نداره بقیه خیلی چیزا رو بخوان ببینن.....