پ ۶۰
سحر اینو بدون من دوست دارم...
راستشو بخوای این همون دختریه که وقتی مجرد بودم باهاش دوست بودم....
خیلی اتفاقی پیش اومد و جای دیدمشو چند بار همدیگرو دیدیم....
و همونجوری که دیدی و میدونی یه اتفاقاتی هم بینمون افتاد....
اما اینو بدون مثل سگ از کاری که کردم پشیمونم....
اگه بهم فرصت بدی همه چی رو درست کنم....
خسته نشدی از این حرف خسته نشدی از این کلمه تا کی قراره بهم بگی که بهم یه فرصت دیگه بده ببخشید....
میدونی چیه این حرفو گذاشتن واسه مواقع خیلی خیلی حساس....
اما تو عادت کردی به این کلمه این کلمه شده ورد زبونت....
بهنام من ازت جدا میشم...
اما همونطور که میدونی الان جایی رو ندارم برم....
من تا یک هفته دیگه از این خونه میرم....
وقتی که از ارث بهم پول رسید با پولم رفتم طلا خریدم....
با خودم گفتم فردا میرم طلاها رو میفروشم و میرم دنبال یه خونه واسه اجاره....
و با بقیشم واسه خودم اسباب اساسیه میخرم.....
اون شب بلندترین شب سال نه بلندترین شب زندگیم بود.....
تا خود صبح اشک ریختم....
من اینو خوب میدونم که بهنامم بیدار بود.....
ساعت هفت و نیم صبح بود که طلاهامو برداشتم از خانه زدم بیرون.....
تا مغازهها باز کنند بیشتر از دو ساعت طول کشید.....
بالاخره رفتم و طلاهامو فروختم.....
و اومدم سمت خونه....
پ ۵۹
کو بزار نگاه کنم ببینم چی شده.....
دیگه مطمئن شده بودم خبریه....
چون کاملا مشخص بود که رد چیه .....
بهنام این سری میخوای چه جوری توجیه کنی....
تابستون نیست بخوای بهونه بیاری پشه خورده....
من کاری نکردم که بخوای بگی زنم موقع س.س ک باهام این کارو کرده....
بهنام شروع کرد به چرت و پرت گفتن که من نمیدونم به کجا خورده و این حرفا.....
ببین بهنام به عنوان زنت نه به عنوان یه جنس مونث به عنوان یک زن این حرف رو دارم بهت میزنم اون کسی که تو باهاش خیلی زرنگه خیلی خوب میدونه داره چیکار میکنه....
ببین وقتی میدونه تو زن داری باهات جاهایی میره که میتونه بقیه میبیننت....
من که میدونم متاهلی گ.ردنتو اینجوری میکنه تا زنت ببینه.....
اینو بدون من دیگه حاضر نیستم با تو زندگی کنم ....
فکر نمیکنم تو هم بتونی جلومو بگیری یا حرفی بزنی که قانعم کنی....
بهنام برعکس دفعه قبل سکوت کرده بود....
مثل آدمی که همه چی رو پذیرفته.....
سحر ،ببین منو نمیخوام بهت دروغ بگم....
پ ۵۸
پدر شوهرم از اون طرف گفت نه پسرم فکر نکنم همچین چیزی باشه هر کسی هم که گفته دروغ گفته....
مردم حسرت چشم و ابروی سحر را میخورند....
هرجا میرم تعریف از زیبایی سحره....
حالا پسر احمق من بره با یه زن خ.راب به زنش خیانت کنه....
مادر شوهرم از اون طرف گفت آها شما از کجا میدونی زن خ.رابه نکنه تو هم چیزی میدونی و به ما نمیگی.....
نه خانم من چیو باید بدونم ولی زنی که حاضر شده به زن هم نوع خودش خیانت بکنه پس اون زن خ.رابه دیگه....
بهنام حسابی صورتش سرخ شده بود...
با بغض جوری که صدا میلرزید رو به بهنام گفتم بهنام تو نمیخوای چیزی بگی.....
سحر دیگه چی باید بگم دارم میگم دروغه هر کسی هم که گفته غلط کرده....
ولی بهنام من خر نیستم یه مدت تو فقط سرت تو گوشیه تا میخوام بیام سمت گوشیت جوری شیرجه میزنی رو گوشی که آدم فکر میکنه چه خبره.....
من احمق نیستم من یه مدتیه بهت شک کرده بودم ولی هر دفعه خودمو گول میزدم که باور نکنم.....
دیگه نتونستم بقیه حرفمو بزنم اشتم بالا میآوردم که رفتم سمت دستشویی....
یکم بعد مادر شوهرم اومد بالا سرم....
سحر دخترم حالت خوبه مادر....
آره مامان نمیدونم چم شد فکر کنم از ناراحتی زیادیه....
دخترم تو حرف هیچ کسیو باور نکنیا....
دختر قشنگتر از تو خانمتر از تو مهربونتر از تو مگه میتونه پیدا کنه
پ ۵۷.....
کم کم احساس کردم که بهنام داره گوشیشو ازم قایم میکنه....
همش به گوشیش پیامک میومد....
یا حتی وقتی میخواستم برم سمت گوشی جوری هول میشد که انگار خبری بود.....
حس زنانه بهم میگفت یه چیزایی هست....
اما انگار نمیخواستم باور کنم....
و هر دفعه خودمو یه جوری قانع میکردم.....
تا اینکه داداش بزرگی بهنام با عصبانیت از سر کار اومد خونه....
حالت اخم به بهنام گفت چه خبره داری چقدر غلطهایی میکنی....
چی شده داداش جریان چیه.....
دوستام میگن هر روز با یه زنه میگردی....
میبریش خرید
رستوران ....
یا هر جای دیگه.....
بهنام که معلوم بود حساب هول کرده گفت نه هرکی گفته غلط کرده....
از استرس زیادی به حالت تهوع افتادم.....
دستم یخ شده بود.....
پ ۵۹
نتونستم جلوی اشکمو بگیرم محکم بغلش کردم و گفتم مامان کاش دروغ باشه....
چون من زندگیمو دوست دارم من شوهرمو دوست دارم....
من نمیخوام به چیزای دیگهای فکر کنم....
مادر شوهرم گفت این حرفو نزن با صدای آروم گفت اگه اینجوری هم باشه مادر، م.رگ موش رو میریزم تو غذاش تا راحت بشیم و شروع کرد بلند خندیدن....
سعی میکرد تو هر شرایطی منو بخندونه یه کاری کن از فکر و خیال بیام بیرون.....
تا اومدم پذیرایی دیدم بهنام نشسته یه گوشه.....
سحر بیا اینجا کارت دارم...
خودمو بیخیال نشون بدم ولی بهنام منو خوب میشناخت....
بگو بهنام میشنوم....
تو واقعاً به من شک داشتی فکر میکردی خبریه....
آره ،که چی.....
سحر تو حرف روانیا رو باور نکنیا.....
نمیدونستم چه جوابشو بدم....
بدون هیچ عکس العملی اومدم نشستم پیش مادر شوهرم.....
از این موضوع چند ماهی گذشت.....
و بهنام انقدر قسم خدا و پیغمبر خورد تا باور کنم حرفاشو....
شب بود تو اتاقمون خوابیده بودیم....
نمیتونستم توی تاریکی بخوابم یعنی از تاریکی میترسیدم.....
همیشه باید شب خوابی چیزی روشن بود....
همینجوری که داشتم با بهنام عاشقانه صحبت میکردم حس کردم که گردن بهنام ک.بود شده.....
با استرس گفتم بهنام گردنت شده.....
جوری که بهنام به استرس افتاد نه چیزی نیست
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.