۶ پاسخ

خیلی اوضاع داغونه بچه آوردن ظلم بزرگی هست در حق خودش

منم اگه بع موقع خدابهم بچه میدادالان سه داشتم مام عاشق بچه ایم بعد۱۸سال حدا این فسقلیوبهمون داداگه جوون بودم بازم دلم میخواس یکی بیارم

من از بچه قبلش متنفر بودم بعد ک بچه دار شدم بازم باش کنار اومدمو عاشقشم ولی هیچوقت حاضر نیستم بخوام بچه بیارم مخصوصا تو این خانواده و اینم پدرش باشه دیوانگی نمیکنم

تو اوضاع سخت ک شوهرا شکم مارو سیر نمیکنن بچه آوردن برا چیه شوهر من تا چند وقت پیش می‌گفت ی داداش بچم میخواد گفتم باشه تو خانوادت انگار اونا دارن پول شیر خشک و مای بی بی بچمو میدن میگن از شیر بگیرش مای بی بی بگیرش دیگه خرجتون زیاد میشه بعد میخوای یکی دیگه بیار تو تا حالا اسباب بازی و لباس نخریدی یبار خریدی میگفتی گرون حالا برام میخوای یکی دیگه بیاری چنان بزرگ کنی اینو بزرگ کن از این ب بعد ک لباساش باید بخری هرج کنی اسباب بازی خودش میخواد میفهمی چ خبره

حالا من دو دلم واقعا دوس دارم یکی بیارم ولی بعد ازچنددیقه پشیمون میشم هنو تکلیفم باخودم مشخص نیس😅

من و شوهرم عاشق بچه ایم من اگ ترس از زایمان نداشتم تاالان یکی دیگه هم اورده بودم

سوال های مرتبط

مامان آقا دیان مامان آقا دیان ۱ سالگی
مامانا گرفتار شدم تواین ساختمون
یکی از طبقه‌های پایینمون خانمش مربی مهد کودکه
خانواده خوبین هم بچه‌هاش خیلی با ادبن هم خانواده خیلی خوبین
دیشب که شوهرم رفته بود تو پارکینگ دیانم با خودش برده بود بعد خانمش بهش گفته بود که بدین پسرتونو مثلاً من ببرم با بچه‌ام بازی کنی یه ذره بیاد پیش ما
نه بچه منم اصلاً بی‌قراری نمی‌کنه یعنی با همه ارتباط می‌گیره اصلاً ی‌قرار نیستش که پیش کسی نمونه
بعد دیدم شوهرم نیومد بالا بعد نگران شدم خودم رفتم پایین از ترس اینکه من چیزی بهش نگم وایساده بود که این یه ذره اونجا بمونه بعد بیاره بچه رو
خلاصه اینکه بچه رو گرفت و منم کلی باهاش دعوا کردم که چرا بچه رو دادی خونه همسایه
امروز دوباره همسایه‌ام اومد دم خونمون
که بیاد با بچه ما بازی کنه بعد من بهش گفتم که بزار خب بچه شما بیان اینجا با هم بازی کنن
گفتش که نه آخه می‌دونم خسته‌ای و اینا دیگه یه ذره استراحت کن تو من می‌برمش زود میارمش
نمی‌دونم اصلاً انگار نتونستم نه بگم
اعصابم انقدر خورد شد از این کار دقیقاً طبقه بالاییمونم همین مشکل داشتیم هی میومد می‌گفت بچه رو بده من نمی‌دادم اً نمی‌دونم سر این خانم چرا اینجوری کردم حالا نمی‌دونم احساس کردم مربی مهد کودکی یه ذره اعتماد کردم نمی‌دونم چرا انگار
الان ۵ دقیقه است که بردتش پایین
همش نگرانم همش میگم برم بیارمش
به شوهرم گفتم میگه نه این اخلاق تو خیلی بده اینجوری خوب نیست واقعاً الان تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد بعد فردا خدایی نکرده یه اتفاقی هم بیفته میگم مادرش نباید بچه رو می‌داد نمی‌دونم چیکار کنم به نظرتون دارم اشتباه می‌کنم یا یا نه مثلاً مشکل نیست یه نیم ساعت بخواد خونه کسی بمونه؟