پارسال روز مادر بود بابام زنگ زد گفت دخترم اماده شو بیا پاساژ طلا فروشا میخوام برای مامانت کادو بگیرم گفت تو بیا منم از اینطرف میام اگه خودم بیام دنبالت دیر میشه
اماده شدم رفتم من زودتر از بابام رسیده بودم از اونجایی هم که یک هفته بود که پریودیمم عقب افتاده بود از فرصت استفاده کردم و با هزار جور استرس و دلهره رفتم داروخونه یه دختر خیلی خوشگلیم پشت میز نشسته بود گفت جانم
گفتم بی بی چک میخوام گفت اوه اوه مبااارکه انقد ذوق کرده بودم ک نگوووو
خودمم دلهره داشتماا
ولی وجودم پر از خوشی بود انگار میدونستم که چمه و چرا پریودیم عقب افتاده
بعدازظهرش که اومدم خونه از بی بی چک استفاده کردم خیلییی زود دوتا خط بنفش رنگ افتاد روش
بغض کردم ولی از خوشحالی
دلم نمیخواست اصلا ثانیه ها بگذرن خیلی لحظه های خوبی بودن...
روز زن بود و منم قشنگترین هدیه رو از خدا گرفته بودم
روز مادر بود و فهمیدم که خدا منم لایق مادر شدن دونسته
امروز از اون روز یک سال میگذره
تو این یک سال قشنگترین حس ها و تجربه های زندگیمو داشتم با وجود پسرم خدایا شکرت بابت وجود پسرم ❤️🥹
الهی که دامن همه چشم انتظارا سبز بشه به حق این روز عزیز که شب آرزو هاست و خیلی عزیزه

شـــــکر ایـــــــزد مـــــنانــ کـــهـ از خــــــانهـ صـــدایـ خنــــدهــ هـــــایـ پــــسرم مــــــی آیــــــد🥹❤️🥹
( جورابای نوزادی باباشه🥹❤🥰)

تصویر
۸ پاسخ

خداروشکر عزیزم 🩷

خداروشکر 🥺خدا از خوشحالی دلتون دل خواهر منم خوشحال کنه انشاالله 🤲

چه قشنگ 🥺خدا واست نگهش داره چشام گلبی شد

خدارو شکر عزیزم

دقیقا منم پارسال روز زن فهمیدم مادر شدم🥰

😍😍😍

ای جون دلم منم چشام پر شد از تجربه ات چقدر خوشگل خدا دامنت رو سبز کرده😍🥲
منم دخترم رو از امام رضا جان دارم و دقیقا روز ۸ ماه رمضون ساعت ۸ شب فهمیدم باردارم دقیقا شب سال تحویل چند ساعت قبلش بود
دخترمم ساعت ۸ صبح به دنیا اومد انقدر این همزمانی ها قشنگن برام که هیچ وقت یادم‌ نمیره

خداروشکر خیلی حس خوبیه

سوال های مرتبط

مامان هدیه ماندگار 💙 مامان هدیه ماندگار 💙 ۶ ماهگی
پسر بزرگم می پرسه مامان منم بچه بودم اینجوری باهام بازی می کردی 🥺🥺دلم گرفت چون وقتی بچه بود ما طبقه ی بالای خونه ی مادر شوهرم زندگی می کردیم اون زمان بیست سالم بود و خودم کم سن و سال بودم برای بچم فقط حکم یه دایه رو داشتم شیرش میدادم جاشو عوض می کردم بعد می دادم مادر شوهرمم مادر شوهرم صدام میکرد ومن می رفتم پایین پسرمو شیر میدادم بعد اصلا مادر شوهرم نمی ذاشت بشینم توی خونه اش پیش بچه ام همش میگفت پاشو برو سراغ کارات غذا واینا بپز برای شوهرت نمی ذاشت کنار بچم باشم واقعا هیچ خاطره ای از بچگی پسر بزرگم ندارم حتی یه بار اونقدر که پسرمو نمی دیدم زنگ زدم به خواهرم با گریه که نمی ذارن بچمو‌ببینم 🥲🥲خواهرم زنگ زد به مادر شوهرم که بچه رو بذارید مامانشم ببینه مادر شوهرم اونرمان کلی قاطی کرد که اره لیاقت نداری من بچتو نگه دارم 😞😞😞دخترم که به دنیا اومد واقعا عاقل بود اصلا پایین نمی رفت فقط پیش خودم بود الآنم شکر خدا از اون خونه در اومدم ودارم نهایت لذت رو از وجود پسر کوچیکم میبرم ولی همیشه یه حسرت ته دلمه که نذاشتن از بچگی پسرم نهایت لذت رو ببرم .خلاصه اگه خانواده ی شوهرتون زیاد دوروبر بچه هاتون نیستن خوشحال باشید بچه باید کنار مادرش باشه ناراحتم که کم سن و سال بودم و نتونستم از حق مادریم دفاع کنم 😞😞در عوض الان دارم از جوونی پسرم لذت می برم .در جواب پسرم گفتم مامان تو بچگیت پیش من نبودی اما از دوسه سالگیت همش باهات بازی می کردم گفت آره مامان اون موقع ها رو یادمه که با هم قایم موشک بازی می کردیم من پشت پرده قایم می شدم تو همش دنبالم می گشتی بعد پیدام که می کردی تو خونه دنبالم می کردی بغلم می کردی بوسم می کردی 🥹🥹
مامان نی نی💙🧿 مامان نی نی💙🧿 ۸ ماهگی
تویی که تا دیروز دختر مامانت بودی و امروز مامان شدی🥹 روزت مبارک💙🤍💚


پارسال شب یلدا خونه پدر شوهرم بودیم و همه فامیلاشون بودن
جاریم ۳ ماهه باردار بود و همه بمن میگفتن نوبتیم باشه نوبت فاطمه جونه

منم بعد ازدواج تصمیم بارداری نداشتم تقریبا ۵ ۶ ماهی بود تو اقدام بودم و نمیگرفت
شاید بعضیا بیمنظور و با منظور میگفتن‌ولی یکم دلم پر بود حالم خوش نبود و فکر میکردم نمیتونم باردار شم
باید ۲۵ ام آذر پریود میشدم و نشده بودم ولی خب میگفتم شاید پریودم نامنظمه
خلاصه بیخبر از همه جا نگو یک ماهی هست ی گل پسر تو دلم بوده و من خبر نداشتم 🤱🏻

روز یک دی برگشتم تهران بمحض رسیدنم به خونه بیبی چک زدم (به شوهرم نگفتم میترسیدم منفی شه و ناراحت بشه)
وای خدایا خط اول پر شد تا خط دوم ظاهر شه مردم و زنده شدم مثبت بود و باورم نمیشد همیشه بیبی چکام ی خطی بودن

بازم اعتنا نکردم صبح روز دوم دی پارسال رفتم آزمایش بتا و تقریبا همین ساعتا بود که جوابم گرفتم و مثبت بود

خدایا ازت ممنونم که منم لایق مادر ی فرشته کوچولو شدن دونستی👶🏻
یکسال از اون روز گذشت
و الان ی فرشته کوچولو تو ننو کنار مادرش خوابیده و مامانش داره گهواره گردی میکنه
الهی دامن همه اقدامیا سبز بشه و طعم شیرین مادر شدن رو بچشن💚

۱۴۰۳/۱۰/۰۲ ساعت ۱۸/۱۸

💙💚💙
مامان شهرزاد مامان شهرزاد ۷ ماهگی
امروز به معنای واقعی روزِ بدی بود ، از صبح شروع میکنم:
شهرزاد یکم از صبح بیحال بود ،زدیم از خونه بیرون با مامان بابام و شهرزاد ، توی مغازه مانتو فروشی یهویی شهرزاد بالا آورد😢هر چی خورده بود از دیشب بالا آورد و روی دستم افتاد چشماشم بست،اینقدر ترسیدیم زود زدیم بیرون رفتیم متخصص اطفال،منشی راهمون نمیداد داخل میگفت بقیه باید برن ، حالا همه ی مامان های تو مطب به منشی میگفتن اجازه بدین ایشون زودتر بره بچه اش حالش خوب نیست،منشی نمیزاشت😑دخترم بی حال روی دست مامانم بود منم چشمام پر از اشک بود،خلاصه یکی از مریض ها بنده خدا نوبتشو داد به ما بین مریض رفتیم داخل،دکتر معاینه کرد گفت ویروس جدید که بین بچه ها پخش شده رو گرفته،گفت آب بدن بچه کم شده،دوتا آمپول داد یه سرم و یه شربت،آزمایش خون هم نوشت براش،الهی بگردم دخترم اینقدر گریه کرد موقع خون گرفتن😭😭
خودمم از دکتر ک اومدم حالم خوب نیست سردردم،از بس گریه کردم نگران دخترم بودم .....
جواب ازمایش خون ساعت هفت شب میاد باید برم بگیرم😥

خلاصه که اصلا روز خوبی نداشتم .....