۴ پاسخ

پیش میاد دیگ ماهم ادمیم حق داری گاهی خسته شیمو کم بیاریم

اشکال نداره عزیزم گاهی ماهم حق داریم ..منم سر شب با جا کلیدی عروسکی سیلیکونی جند باز زدم رو دستش فک کردم درد نداره ولی دیدم خیلی گریه کرد امتحانی زدم دست خودم‌‌ خیلی درد داشت اینقد ناراحت شدم گریم گرفت چند بار بوسش کردم گفتم ببخشید کلی باهاش بازی کردم خندوندمش یادش رفت 😭😭😭😭

سلام اشکال نداره ماهاچون مادریم نباید خودمونو فراموش کنیم من کاملا درکت میکنم وطبیعیه بااین شرایط گاهی ادم ازکوره در بره .شما بی شک مادر خوبی هستی ولی خسته ای
ناراحت نباش فردا باپسرت صحبت کن ازش عذرخواهی کن ببوسش درجا ازدلش درمیاد برای من پیش اومده بارها

الانم خوابم نمیبره دارم دق می کنم از خفگی و بغض..... 😔😔😔😔😔😔

سوال های مرتبط

مامان بهراد و برسا مامان بهراد و برسا ۴ سالگی
وقتی بچه دومم رو باردار بود همش به خودم قول میدادم پسر بزرگم رو دعوا نکنم کلا توی این ۴ سال خیلی کم پیش اومده بود دعواش کنم.
الان پسر کوچیکترم یک ماهشه و من خسته ترین مادر دنیام.
شب خوابی کافی ندارم و روز ها مجبورم تمام توانم رو بزارم برای بچه ها و کارهای خونه نمیدونم خسته باعث میشه از کوره در برم یا واقعا حق دارم .
امروز چند بار زدم توی سر خودم برای که عصبانیتم رو سر بچم خالی نکنم.
نمیدونم پماد کالاندولای برادرشو کجای خونه خالی کرده فقط دیدم دیگه چیزی توش نیست.😵‍💫
یه بار دیدم قوطی کبریت رو برداشته و جیوه دوتا کبریت رو خورده🥴
کلی آب ریخته پشت یخچال😅
و.....
نمیدونم حق داشتم عصبی بشم یا نه.
درکل پسرم خیلی عاقل هست و با برادر کوچکترش خیلی خوب کنار اومد .
منو خیلی در میکنه بخاطر اینکه مثل قبل نمیتونم براش وقت بزارم.
ولی خب شیطنت هم داره.
خیلی خوشحالم که اختلاف سنی بچه هام کمه.
ولی خودم گاهی کم میارم.
همش میگم یه روز دلم برای ریخت و پاش و شیطنت های بچه هام تنگ میشه.
ولی گاهی با خودم میگم دیگه هیچوقت ۳۰ ساله نمیشم که بتونم برای خودم وقت بزارم.
انگار خودمو فراموش کردم
مامان آرشا و آیهان مامان آرشا و آیهان ۴ سالگی
سلام دوستان صبح بخیر
من خیلی ناراحتم قلبم داره میترکه دیشب ساعت۹ونیم ارشا خوابید و ۴صبح بیدارشد منم چون دندون درد داشتم دیگه نخوابیدم و رفتیم تو اتاقش بازی کنیم تا۸صبح که پاشدم صبحونه اماده کنم
روزقبلش هم خیلی خستم بود خلاصه پرتقال اب گرفتم و لباس شستم و چندجور صبحونه چیدم ولی ی لقمه هم نخورد از طرفی دستشویی داشت و خودش رو نگه داشته بود هی میگفت بریم هی میگفت نه
دندونمم شدید درد گرفته بود عصبی شده بودم
گفتم پس پاشو بریم بخوابیم اومددنبالم هلش دادم گریه کرد خیلی خیلی ناراحت شدم کلی گریه کردم شاید چیزی نباشه ولی این اواخر خیلی اشکش رو دراوردم خیلی کم تحمل شدم بشدت عصبی اصلا انگار خودم نیستم
بعدازاون هربار ک رفتم سمتش انگار میترسید اولش یجوری نگاه میکرد بعد میومد سمتم خودم حس میکنم ناراحته چون چندبار به شوهرم گفته ک مامانم داد میزنه و مدام بهونه شوهرمومیگیره
حالا اوردمش پارک دلم واسه معصومیتش میسوزه چرااینجوری شدم قبلا هیچی بهش نمیگفتم صبرم بیشتربود میدونم ظهر باز ممکنه عصبی بشم چون مقاومت میکنه نمیخوابه و‌چون خستم کم میارم
خیلی دلم پره خیلی واسش ناراحتم ازخودم خیلی عصبی و‌ناراضی ام