مامان های شاغل شما چطوری مدیریت میکنین تایم تون رو؟
من صبح ها ساعت 6 بیدار میشم تا صبحانه آماده کنم و دختر بزرگم رو راهی کنم و دختر کوچیکم رو ببرم مهد فقط در حال بدو بدو کردنم ساعت 7 که میشینم تو ماشین انقدر کل این یک ساعت دویدم که میگم خدایا شکرت نشستم 😅
بعد هم که سرکار شغلم هم فشار روحی و روانی زیاد داره بیشتر ذهنی خسته میشم تا دخترم از مهد بردارم بیام خونه 3ونیم دیگه خونه ام کل تایم تا ساعت 12 که بخوابم خدا میدونه همش در حال دویدنم
با دخترا وقت بزارم، شام شب و ناهار فردا رو آماده کنم(بیشتر 2 وعده درست میکنم هم شب بخوریم هم بمونه برای فردا ناهار )میان وعده دخترا و ظرف غذای دختر کوچیکم رو آماده کنم، چون صبحانه و ناهار و دوتا میان وعده اش تو مهد میخوره، خونه رو تمیز کنم آشپزخونه رو جمع کنم، شب دیگه هلاک غش میکنم
دلم میخواد یه کتابی بخونم، نیم ساعت حداقل تردمیل برم، باشگاه که دیگه فرصت نمیشه تایم ندارم
حس میکنم دیگه توان ندارم
سرکار هم نرم اصلا نمیتونم،نه به خاطر نیاز مالی، به خاطر اینکه مستقل بودن رو و تو اجتماع بودن رو دوست دارم
دخترم هم بدخواب شبا خواب با کیفیت ندارم

۸ پاسخ

چقدر همه دلاشون گرفته🥲 ما زنها خیلی تنهاییم گاهی اوقات حتی از هم جنس هامون هم زخم زبون میخوریم و این خیلی بدتره امیدوارم فرزندان سالم با روان سلامت بزرگ کنید تا چرخه این آسیب ها شکسته بشه

خیلی درکت میکنم و با تمام وجود میفهمم که چقدر نیاز به یه همراه و یکم آرامش داری منم مشکل شمارو دارم خیلی خستم خیلی دوستم ندارم دستمو جلو کسی چه همسرم چه پدرم بابت پول دراز کنم بخاطر عزت نفسم میرم سرکار ولی خستم

من بچم یک سالشه روز کم میخوابه وقتی سه ساعت تو روز بخوابه شب بدخواب میشه.
ساعت ده میخوابونم تا ده صب ولی خودم یکسره بیدارم میکنه شیرمیدم

ببخشید شغلتون چیه

منم صبح ساعت ۶ و نیم بیدار میشم سریع صبحانه دخترم رو حاضر میکنم ۷ و ربع سرویسش میاد دنبالش
پسرمم که میره خونه مادرشوهرم،شب قبل هم وسایلشون رو حاضر میکنم...ساعت ۴ شروع میکنم غذای فردا و شام شب رو سریع حاضر میکنم،تو‌‌ تایمی که غذا داره میپزه همینجوری که تو آشپزخونه نشستم کتاب میخونم یا فیلم میبینم
الان چند ماهه ماشین ظرفشویی خریدم خیلی حجم کارم کم شده،ظرفا رو اکثرشون رو میذارم تو ماشین
دخترمم که حجم مشقاش خیلی زیاده ولی خب بعضی اوقات بیخیال جمع و‌جور کردن خونه میشم و بیشتر به کارای شخصیم میرسم

من هم مثل شمام منتهی شام رو حاضری میخوریم یا یه وقتایی میریم رستوران که حال و هوامونو عوض شه، خودم درگیر تمیز کردن خونه نمیکنم در روزهای کاری ،آخر هفته ها کمکی میاد

راستش من قبلا شاغل بودم ولی از زمان پسرم دیگه نتونستم برم سر کار .هرچیم برنامه ریزی میکنم پیبنم وافعا نمیکشم ...واققعا پسرم شلوغه و بریزو بپاشش زیاده .فک کنسپید من با اینکه تو خونه ام وقتی برای رسیدن به
خودم حتی یک اصلاح ساده ندارم چه برسه به اینکه بخوام برم سر کار ..بخدا قسم از گردن درد و پا درد و شانه درد شبا نمیتونم بخوابم واقعا خدا به شمایی که شاعلین توان مضاعف بده

ما هم که خانه دار هستیم اوضاعمون همینه
یسره باید بریز و بپاش جمع کنیم

سوال های مرتبط

مامان گل بهاری مامان گل بهاری ۲ سالگی
چند روز یکی از اقوام جوان مون فوت کرد خیلی روحی بهم ریختم الانم چند روزه دخترم تب داره تو 24 ساعت شاید 3 ساعت هم نخوابیدم، از اون طرف نتونستم برم سر کار به خاطر دخترم مجبورم تایم که تو روز دخترم خواب دورکاری کنم، خانواده ام هم ازم دورن، خانواده شوهرم هم که اصلا باهاشون ارتباط ندارم بر فرض که رابطه داشتیم برام بچه نگه نمی‌داشتن دخترم هم همش چسبیده بهم اینا رو گفتم که بدونین چقدر تحت فشار روحی و جسمی هستم
شام خورده بودیم دخترم هم که لب به غذا نمیزنه وسایل سفره رو یکم جمع کرده بودم یه شیشه شور درش باز بود خودم و شوهرم داشتیم ازش می‌خوردیم دختر کوچیکم هی چسبید بهم نمیفهمیدم چی میخواد کاری که هرگز نکرده بود یهو سر شونه ام رو گاز گرفت اصلا دلم از حال رفت جیغ زدم یهو خواست پام رو گاز بگیره داد زدم رو به شوهرم که چرا بلند نمیشی بچه رو بگیری اونم هم زمان که بلند شد داد زد یه بچه دوساله است دیگه و پاش و زد به ظرف شور همه رو ریخت تازه طلبکار هم هست به خدا جای دندن دخترم کبود شده و خون میاد منم یه پتو و بالشت برداشتم رفتم یه اتاق دیگه خوابیدم دخترم با شوهرم تنها باشن
هی این یک هفته تحمل کردم گفتم شوهرم کارش سنگین شب بخوابه گناه داره، حالا امشب بالاسر بچه مریض بشینه
فردا هم تولدش میخواستم فردا صبح برم براش کیک بخرم، ناهار بریم بیرون، عصر هم بریم براش به سلیقه خودش، کفش و شلوار و پالتو بخرم، اصلا دلم نمیخواد حتی دیگه بهش تبریک بگم چه برسه خرید کادو و کیک و....
دخترم
مامان گل بهاری مامان گل بهاری ۲ سالگی
چند روز پیش یکی از اقوام نزدیک که جوان هم بود فوت کرد دخترم رو خواهرشوهرم نگه می‌داشت من از صبح تا غروب گرفتار بودم به خاطر کم خوابی و گریه این چند روز سر دردهای میگرنی ام عود کرده هیچ جوره با هیچ مسکنی خوب نمیشه
صبح هم ساعت 5 دخترم بیدار شد آب خواست دست زدم دیدم تب داره 38 ونیم بود بهش استا دادم ولی دیگه نخوابید تا ساعت 8 نیم وقتی دخترم خوابید خودم هم مسکن خوردم کنارش بیهوش شدم
هنوز نیم ساعت نبود چشمام گرم شده بود حس کردم آیفون مون زنگ میزنه هم زمان صدای پای راه رفتن هم شنیدم
تو عالم خواب گفتم حالا شوهرم در رو باز میکنه یهو یادم اومد شوهرم سر کار چنان از خواب پریدم از ترس چون بعد رفتن شوهرم هم در رو قفل کردم می دونستم جز خودم و دخترم کسی خونه نیست
رفتم سمت آیفون دیدم کسی زنگ نزده چون آیفون مون هم زمان با زنگ زدن عکس میگیره آخرین عکس برای صبح ساعت 7 بود که سرویس دختر بزرگم اومده بود
برگشتم دوباره تو اتاق خواب دست زدم دیدم تب دخترم باز رفته بالا
یعنی این اتفاقا باعث شد بیدار بشم وگرنه از شدت خستگی و بی‌خوابی اثر مسکن اصلا بیدار نمیشدم
خیلی خدا رحم کرد، نمیدونم این اتفاق توسط خدا یا نیروهای ماورا طبیعی یا به خاطر شرایط روحی سختی که ابن روزا گذروندم و اعصابم ضعیف شده هرچی علتش بود باعث شد بیدار شم وگرنه با اون تب بالا ممکن بود دخترم تشنج کنه تو خواب