چند روز یکی از اقوام جوان مون فوت کرد خیلی روحی بهم ریختم الانم چند روزه دخترم تب داره تو 24 ساعت شاید 3 ساعت هم نخوابیدم، از اون طرف نتونستم برم سر کار به خاطر دخترم مجبورم تایم که تو روز دخترم خواب دورکاری کنم، خانواده ام هم ازم دورن، خانواده شوهرم هم که اصلا باهاشون ارتباط ندارم بر فرض که رابطه داشتیم برام بچه نگه نمی‌داشتن دخترم هم همش چسبیده بهم اینا رو گفتم که بدونین چقدر تحت فشار روحی و جسمی هستم
شام خورده بودیم دخترم هم که لب به غذا نمیزنه وسایل سفره رو یکم جمع کرده بودم یه شیشه شور درش باز بود خودم و شوهرم داشتیم ازش می‌خوردیم دختر کوچیکم هی چسبید بهم نمیفهمیدم چی میخواد کاری که هرگز نکرده بود یهو سر شونه ام رو گاز گرفت اصلا دلم از حال رفت جیغ زدم یهو خواست پام رو گاز بگیره داد زدم رو به شوهرم که چرا بلند نمیشی بچه رو بگیری اونم هم زمان که بلند شد داد زد یه بچه دوساله است دیگه و پاش و زد به ظرف شور همه رو ریخت تازه طلبکار هم هست به خدا جای دندن دخترم کبود شده و خون میاد منم یه پتو و بالشت برداشتم رفتم یه اتاق دیگه خوابیدم دخترم با شوهرم تنها باشن
هی این یک هفته تحمل کردم گفتم شوهرم کارش سنگین شب بخوابه گناه داره، حالا امشب بالاسر بچه مریض بشینه
فردا هم تولدش میخواستم فردا صبح برم براش کیک بخرم، ناهار بریم بیرون، عصر هم بریم براش به سلیقه خودش، کفش و شلوار و پالتو بخرم، اصلا دلم نمیخواد حتی دیگه بهش تبریک بگم چه برسه خرید کادو و کیک و....
دخترم

۵ پاسخ

پسرمنم همینه چنگ میندازه تمام صورتم زخمه می خوام بزنمش یا دعواش کنم شوهرم چنان چشم غوره ای میرفت که نگو به پسر م گفتم حالا برو صورت بابایی روچنگ بزن اونم رفت شوهرم هواسش نبود اینقد جیغ زد که دردم گرفته گفتم حالا درک کن شاید کارم اشتباه بوده که به پسرم گفتم ولی شوهرم باید درک میکرد که من درد میکشم وقتی پسرم گاز میگیره یاچنگ میندازه

الهی بگردم قشنگ درکت کردم

واای عزیزم با بچه کوچیک کال بیرون انحام میدی؟؟؟من ک همش بچم چشثسبیده بهم ،بچه منم ۳ شبه تب داره و اصن نخوابیدیم،خودم تا الان گریه کردم

عزیزم ماهم ازاین دعواها زیادداریم سربچه شایدحتی هرروز ولی چه کنیم بخاطربچه نمیشه کاری کرد توهم حالاکشش نده بییال بچه گناه داره مریص هم هست الان ب آغوش تونیازداره میدونم تحت فشاری بخدااگه جای من باشی چی میگی من همه جوره تحت فشارم همسرم پاش شکسته ۳ماه داره میشه توخونه ی بی پولی ی طرف اجاره خونه ک داره ازپول پیشمون میره ی طرف بچه هرروزیه چی میخوادیه طرف اینکه توبچه داری حتمابایدسروصداکنم تابچه روبگیره وگرنه تاخوداخرشب بامنه بچم اینم ی طرف اخلاق تندشم ی طرف بقیه هم ک بماندکه هرروزهم بامن قهره و هیچ جایی هم بامن نمیاد

اومد بلند شه یعنی بچه رو بگیره ناخواسته پاش زد به ظرف شور

سوال های مرتبط

مامان گل بهاری مامان گل بهاری ۲ سالگی
چند روز پیش یکی از اقوام نزدیک که جوان هم بود فوت کرد دخترم رو خواهرشوهرم نگه می‌داشت من از صبح تا غروب گرفتار بودم به خاطر کم خوابی و گریه این چند روز سر دردهای میگرنی ام عود کرده هیچ جوره با هیچ مسکنی خوب نمیشه
صبح هم ساعت 5 دخترم بیدار شد آب خواست دست زدم دیدم تب داره 38 ونیم بود بهش استا دادم ولی دیگه نخوابید تا ساعت 8 نیم وقتی دخترم خوابید خودم هم مسکن خوردم کنارش بیهوش شدم
هنوز نیم ساعت نبود چشمام گرم شده بود حس کردم آیفون مون زنگ میزنه هم زمان صدای پای راه رفتن هم شنیدم
تو عالم خواب گفتم حالا شوهرم در رو باز میکنه یهو یادم اومد شوهرم سر کار چنان از خواب پریدم از ترس چون بعد رفتن شوهرم هم در رو قفل کردم می دونستم جز خودم و دخترم کسی خونه نیست
رفتم سمت آیفون دیدم کسی زنگ نزده چون آیفون مون هم زمان با زنگ زدن عکس میگیره آخرین عکس برای صبح ساعت 7 بود که سرویس دختر بزرگم اومده بود
برگشتم دوباره تو اتاق خواب دست زدم دیدم تب دخترم باز رفته بالا
یعنی این اتفاقا باعث شد بیدار بشم وگرنه از شدت خستگی و بی‌خوابی اثر مسکن اصلا بیدار نمیشدم
خیلی خدا رحم کرد، نمیدونم این اتفاق توسط خدا یا نیروهای ماورا طبیعی یا به خاطر شرایط روحی سختی که ابن روزا گذروندم و اعصابم ضعیف شده هرچی علتش بود باعث شد بیدار شم وگرنه با اون تب بالا ممکن بود دخترم تشنج کنه تو خواب
مامان گل بهاری مامان گل بهاری ۲ سالگی
مامان های شاغل شما چطوری مدیریت میکنین تایم تون رو؟
من صبح ها ساعت 6 بیدار میشم تا صبحانه آماده کنم و دختر بزرگم رو راهی کنم و دختر کوچیکم رو ببرم مهد فقط در حال بدو بدو کردنم ساعت 7 که میشینم تو ماشین انقدر کل این یک ساعت دویدم که میگم خدایا شکرت نشستم 😅
بعد هم که سرکار شغلم هم فشار روحی و روانی زیاد داره بیشتر ذهنی خسته میشم تا دخترم از مهد بردارم بیام خونه 3ونیم دیگه خونه ام کل تایم تا ساعت 12 که بخوابم خدا میدونه همش در حال دویدنم
با دخترا وقت بزارم، شام شب و ناهار فردا رو آماده کنم(بیشتر 2 وعده درست میکنم هم شب بخوریم هم بمونه برای فردا ناهار )میان وعده دخترا و ظرف غذای دختر کوچیکم رو آماده کنم، چون صبحانه و ناهار و دوتا میان وعده اش تو مهد میخوره، خونه رو تمیز کنم آشپزخونه رو جمع کنم، شب دیگه هلاک غش میکنم
دلم میخواد یه کتابی بخونم، نیم ساعت حداقل تردمیل برم، باشگاه که دیگه فرصت نمیشه تایم ندارم
حس میکنم دیگه توان ندارم
سرکار هم نرم اصلا نمیتونم،نه به خاطر نیاز مالی، به خاطر اینکه مستقل بودن رو و تو اجتماع بودن رو دوست دارم
دخترم هم بدخواب شبا خواب با کیفیت ندارم
مامان دردونه مامان دردونه ۲ سالگی
ی خاطره ار کار مثلا یواشکی که کلی داستان شد واسم .....
دخترم زردی داشت ، بردیم بیمارستان نزدیک خونمون بستری کردیم . ۲روز اونجا بودیم . دخترم ک ان ای سی یو بود ، برای مادرا هم ی اتاق داشتن نزدیک همونجا . حالا چون دختر من شیر منو نمیخورد ، پرستارام هروقت حوصلشون میکشید زنگ میزدن میگفتن بیا بچتو ببین . خودشون شیرخشک میدادن بهش .
روزی که قرار بود دخترم مرخص شه ، منم وقت دکتر داشتم واس سزارینم که معاینه کنه و گواهی مرخصی واس شغلمم بده ...

حالا اون اتاق مادران حموم هم داشت ولی من دلم نبود به اونجا و به سرم زد برم خونه دوش بگیرم که فردا مستقیم بریم پیش دکتر خودم و لباس تمیز واس دختر بیارم .چون ۱۰ دیقه راه بود تا خونه . و گفتم به شوهرم یا مامانم بگم میرم خونه ، منو میکشن که بچه رو تنها نزار بیمارستان ... حالا nicu هم کلا ۲ تا نوزاد داشت و پرستارا هم اجازه نمیدادن بریم بچه هارو ببینیم ...
خلاصه به هیشکی نگفتم و رفتم خونه .... ابگرمکن خراب شد ...( فک کن تو این ۴ سال سابقه نداشت خراب شه ، با اب سرد دوش گرفتم .... اومدم اسنپ گرفتم ،، توراه ماشینش خراب شد کلی معطل
شدم ...
بعدم دقیقا اون ساعت داداشم اومده بود ملاقات بچه مثلا ، چون نامزدش هم تو اون بیمارستان کار میکرد، میتونست بیاد بچه رو ببینه ...هی زنگ میزدن کجاییییی ...منم از ترس اینکه بفهمن بیمارستان نیستم جوابشو نمیدادم... کل بیمارستان رو گشته بودن ....
کلا رفت و امد من ۱ ساعت هم نشد ولی کلی استرس کشیدم چون بیخبر رفته بودم ... حالا اصلا بود و نبود من تو بیمارستان فرقی نمیکرد به حال بچه ... فرداش بچه رو هنوز مرخص نکردیم با شوهرم رفتیم دکتر خودم
مامان سورن مامان سورن ۳ سالگی
وای که آبروم توی دانشگاه رفت. نمی‌دونم گریه کنم یا بخندم.
امروز رفتم دانشکده. کار اداری داشتم و سورن رو با خودم بردم. از درِ بخش که پامو گذاشتم تو. چند تا از دانشجوها‌ی کارشناسی تا من و سورن رو دیدن، اومدن نزدیک‌تر که نگاه کنن، انگار از سورن خوششون اومده بود و می‌خواستن باهاش بازی کنن. سورن بیچاره کلافه شد. همون لحظه استادم رسید. سرش رو آورد نزدیک و گفت: "چه دختر بامزه‌ای!" هنوز دهنم رو می‌خواستم باز کنم که سورن خان چنگ زد تو بینی استاد. وای که از شرمندگی آب شدم، رفتم تو زمین. زبونم نمی‌چرخید که چیزی بگم. به تته‌پته افتاده بودم. رگه‌ی خون رو روی بینی بزرگ و گوشتالود استاد می‌دیدم. گفتم: "استاد ببخشید. بچه‌س. بدخواب شده".
حالا بدتر از همه‌چیز واکنش استاد بود. وایساده بود برای من و دانشجوها سخنرانی می‌کرد که آرامش این بچه به هم خورده، زن‌ها باید به خانواده رسیدگی کنن. درس نباید اولویت زن‌ها باشه و دانشگاه‌ها هم باید برای مادرها آسون‌گیری کنه و ... داشت این‌ها رو می‌گفت که خون یه دختر دانشجو به جوش اومد و اون هم باز یه سخنرانی فمینیستی درباره‌ی دانش زنان کرد. کار داشت بالا می‌گرفت. توی اون هیاهو سورن هم گریه می‌کرد. من دیدم بهتره بزنم به چاک. گریه‌ی بچه رو بهونه کردم‌ و اومدم بیرون. کارم رو هم رها کردم. 
چه روزی بود! یه‌هفته‌س می‌خوام ناخن‌های این پدرسوخته‌رو بگیرم، نمی‌ذاره. تو خواب هم که ناخن‌گیر رو می‌برم سمت دستش هشیار می‌شه. این‌قدر نذاشت تا یه داستان خنده‌دارِ گریه‌دار رو به بار آورد.
مامان ارغوان مامان ارغوان ۳ سالگی
مامان ها دخترم داره ۶ ماه میشه اما همچنان روزا گریه داره و بی قراره! یعنی وقتی میزارمش زمین و یا از پیشش پا میشم جیغ و گریه راه میندازه! کبود میشه از گریه! مگه میشه ۶ ماه تمام بچه بی قرار و گریه زاری کنه! بخدا بریدم دیگه،جونم دراومده! روزی هزار بار کفر میگم و پشیمونم از دنیا اوردنش!! امروز هم پریود شدم هم از دیشب بی خواب و خسته کلا روزم رو بد شروع کردم با بدن درد و سر درد، سر دختر بزرگم داد زدم و حتی ۲ تا زدم به پشتش!خیلی گریه کردم،خیلی پشیمونم از مادر شدن! ارزوی مرگ میکنم برای خودم بعدش میگم بچه هام چی میشن و زیر دست کی بزرگ میشن!! توان پریتار گرفتن و کمکی رو ندارم،هزینه هامون خیلی بالاست!
خلاصه داغونم،کاش اصلا بچه نداشتم یا که حداقل همون یکی کافی بود!بدن ام رو به تحلیل رفتنه😑🥺!خستم،هیچ جا نمیتونم برم،نه ورزشی،نه معاشرت و مهمونی، هیچی هیچی!این همه درس و معاشرت و کار رو بستم گذاشتم کنار به خاطر بچه ها فقط!اصلا ارزش نداشت این همه چیز رو از دست بدم که چی !بهترین عمر و لحظه هام داره با لجبازی بچه،جیغ و گریه و خستگی هاش میگذره! الان ۶ ماه میشه خونه مادرم نرفتم،۳ تا کوچه پایین تره اما اینقدر که کار میریزه روزا سرم...
با شوهرمم رابطه ام بهم ریخته،به کوچیک ترین حرفش و کارش حساس شدم! حتی فکر طلاق میاد سرم!از قبل بچه با هم سر موضوعی مشکل داشتیم اما الان حساس تر شدم و واقعا تحملش رو ندارم دلم میخواد دیگه نبینمش،نباشه تو زندگیم... هیچ وقت اینقدر حس درموندگی نکرده بودم تو زندگیم!!
مامان نورا مامان نورا ۲ سالگی
سلام مامانی گل ، این تاپیک برای مامانایی که گوش دختراشون رو تا حالا سوراخ نکردن و میخوان سوراخ کنن هست
من دیده بودم درمانگاه نشاط کودک نوشته سوراخ کردن گوش بدون درد و خونریزی انجام میشود ولی ننوشته چه ساعتی و کدوم بخش ، دیگه منم بعد از ظهر دخترم رو بردم و قسمت صندوق پول پرداخت کردم و گوشواره ها رو هم انتخاب کردم و صندوقدار بهم گفت برو بخش پرستاری ، رفتم اونجا دیدم همه ی تختها پر از بچه های مریض و سرم به دست و جا نبود حتی رو صندلی ها پر بود ، و پرستاری که کارهای تزریقاتی انجام میداد و سرش خیلی شلوغ بود اومد کارهای سوراخ کردن گوش رو انجام داد ، یکم ترسیدم گفتم خودتون انجام میدید ، گفت بله پس کی انجام میده ، گفتم شما سرتون شلوغه و پیش مریض ها هستید ، گفت باید ساعت خلوتی میومدید ، گفتم خب شما باید ساعت تعیین کنید مثلا از ساعت ۱ ظهر تا ۳ که مردم بدونن ، من که دیگه تا اینجا اومدم اگه قراره دخترم مریض بشه دیگه حتما ویروس بهش منتقل شده ، خداییش اصلا دخترم اصلا اذیت نشد و اصلا حس نکرد چه اتفاقی افتاده ، آب نبات چوبی هم داده بودم دستش و سرگرم شده بود ، ولی چشمتون روز بد نبینه از فرداش افتاد به اسهال و بعد استفراغ و تب ، که تا الان کلی وزن دخترم سبک شده