۸ پاسخ

عزیزم بمونید برای هم 😍

چه صحنه قشنگیه😘😘👌👌 اشکم در امد من که چشمم به در خشک شد بچه امو بیارن ببینم اما نیومد رفت دستگاه من با اون وضعم میرفتم دیدنش ❤️❤️

مادر شدن خیلی لذت داره و خیلی مسولیت داره خدا دلتون شاد کنه

تولدت مبارک پسرکوچولو🤍🎈

تولدش مبارک نیکان جونو عزیزم خدا حفظش کنه برات من تولد پسرم. لحظه به لحظه زایمانم یادم میومد و احساسی میشدم درسته خیلییییی چالش وحاشیه داشتیم وداریم ولی خیلیییی شیرینه❤️❤️❤️

زنده باشین و سلامت هر دو تون انشالله ،منم پسرم پنجم بهمن یه ساله میشه دقیقا همین حس رو دارم

اینم نیلا بلافاصله بعد از تولد

تصویر

چقدر شبیه نیلا هست

سوال های مرتبط

مامان آقا محمد حسین❤️ مامان آقا محمد حسین❤️ ۱۶ ماهگی
قلب مادر❤️ تولدت مبارک
دیروز یکساله شدی و من با دیدنت تک تک لحظه هایی که کنار هم توی این یکسال گذروندیم توی ذهنم مرور میکردم❤️
روز اولی که تورو توی بغلم گذاشتن و من استرس داشتم که میتونم از پسش بر بیام؟
روزایی که به خاطر کولیک و رفلاکس بیقراری میکردی و شبا توی بغلم میخوابوندمت و چند ساعت سرپا بودم که خوابت ببره❤️🥺
پروسه ی دندون در آوردنی که حتی الانم گاهی اوقات اذیتت میکنه و من به این فکر میکنم هرچقدر هم سخت باشه میگذره❤️❤️
جان مادر، خنده های تو دلیل نفس کشیدنای منه❤️
ممنونم که به دنیا اومدی و زندگیمونو غرق نور کردی🥺❤️
وقتی بهت نگاه میکنم هم خوشحال میشم هم بغض میکنم مامانم
دلم برای کوجولوتر بودنات تنگ میشه و خوشحالم از اینکه بزرگ شدی❤️
روزی رو میبینم که لباس دامادیتو تنت کنم و توی دلم همش قربون صدقت برم ❤️
بهترین هدیه خدا به من تویی🥺❤️
ممنون که اومدی و منو مادر کردی😍😍🥺❤️
.
.
ان شاءالله قسمت همه ی خانوما بشه مادر شدن و این حس شیرین و عجیب❤️❤️❤️❤️
مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۲ ماهگی
خانما یه تحربه جالب شاید یه سریا بگن توهمه ولی من با گذشت این چند سال هنوز اون لحظه رو یادم نشده
مادر بزرگم برج ۷ سال ۹۹ فوت کرد دو هفته قبلش تو خونه باهم تنها بودیم تو خونه یه سکوتی بود منم کنار مادر بزرگم نشسته بودم یهو دست راستشو گذاشت رو دست چپم گفت اگه من مردم غصه نخوری اونجا گفتم مادر این چه حرفیه حرفای خوب خوب بزن بعد دوهفته پر کشید همون دست چپم جایی که مادربزرگم دستشو گذاشته بود شروع کرد به داغ شدن گرمای دستشو رو دستام حس میکردم شبانه روز حتی خواب شبو ازم گرفته بود بیتابی میکردم واسش سر خاکش خیلی خیلی گریه میکردم خاطره هاش منو میسوزوند همون لحظه که سر قبرش بودم فک کنم روز سومش بود انگار چهرشو دیدم که دوتا دستاشو مقابل لپام گرفته ولی نه اینکه دستاشو روی صورتم حس کنم انگار یه فاصله ای داشت گفت مادر انقدر بی تابی نکن دورت بگردم از اونجا کمی اروم تر شدم بعد روز هفتم دیگه اون حس از روی دستم برداشته شد ولی گاهی یهو به یادش میفتم و گرما رو رو دستم البته با شدت کمتر حس میکنم مثل همین چند دقیقه پیش که این موضوع رو به هوش مصنوعی گفتم و یه سری تو ضیحات داد و این شعر و واسم فرستاد🥲🥲🥲🥹🥹🥹