۱۰ پاسخ

مثلا صبح که بیدار میشه شاداب خندون شیر میخوره یه کم بازی میکنه بعد خوابش میگیره قبلا خودم کنارش دراز میکشیدم نوازشش میکردم می‌خوابید الان یهو بغض می‌کنه و بعد انفجار دیگه اینقدر طول میکشه تا بخوابه باز بیدار میشه شیر میخوره دوباره
..یبار گهر صبح ماجرا داریم یبار اخر شب
بچه من موقع خواب اینطوری میشه

😐😐😐😐😐😐😐
جدیدا وقتی میام گهواره سوالی بپرسم میبینم عین همون قبلش یکی پرسیده
واقعا چرا بچه من یه بچه نسبتا اروم بود از شنبه تا حالا پدرم در اومده اقدر گریه میکنه قبل خوابش حالا میخاد صبح باشه ظهر باشه شب باشه فرقی نداره گریه میکنه شدیددددد اول فکر کردم شاید جایش درد می‌کنه که نیست شیر هم بهش میدم پس میزنه فقط شدید گریه و جیغ تا بالاخره خوابش ببره
منم نفهمیدم توی این یه هفته چی تغییر کرده و چش شده

من گاهی که خیلی گریه میکنه نمیدونم کجاش درد میکنه بهش یکم استامینوفن میدم میدونم خوب نیست ولی چاره ای ندارم🥲

کولیکه گلم،پسرم اینجوری بود تاسه صب سه ماه بکوب کارش گریه بود،مرده بودم بخدا

امروز پسر منم خیلی اذیت کرد همش گریه میکرد و منم نفهمیدم چش بود 🤦🏻‍♀️شیرم که نمیخوره نمیدونم چیکارش کنم چقدر سخته بچه داری

وایییییی دختر منم امروز پدرمو درآورد.الانم هنوز نخوابیده.

پسرم منم اینجوری بود بردمش دکتر معاینه اش کرد فهمیدم گلوش درد میکرده

کولیکه

از کی گریه هاش شروع شد چند وقتش بود ؟

دقیقا بچه منم امشب پدرمو‌در آورد تا بخوابه

سوال های مرتبط

مامان خاله ریزه👶🏻💖 مامان خاله ریزه👶🏻💖 ۲ ماهگی
ادامش تو کامنتا

مامان ۱۷ ساله | قسمت اول: شب تنهایی، اما نه بی‌کسی
هیچ‌کس فکر نمی‌کرد "ستاره"، دختری با موهای بافته و دلِ پر از رویا، قراره توی ۱۷ سالگی مادر بشه.
اما ستاره فرق داشت… قوی بود. زلال بود. از اون دخترا که حتی گریه‌ش هم بوی امید می‌داد.
اون شب… شبی که درد از جونش بالا می‌رفت،
نه مامانی بود، نه بابایی.
ولی یه دست محکم، گرم، پر از عشق دستشو گرفته بود.
شوهرش. کسی که شاید دنیا بهش شک کرده بود،
ولی اون نه تنها شک نکرد، بلکه براش شد همه‌چی.
تو ۱۲ ساعت درد، اون مرد کنارش بود—عرق می‌ریخت، نگران بود، ولی عقب نرفت.
هر بار ستاره چشمش رو بست از درد، صدای آروم شوهرش می‌گفت:
"قربونت برم، فقط یه کم دیگه... ما داریم مامان و بابا می‌شیم."
و وقتی فرشته‌شون چشم باز کرد،
یه دست ستاره رو گرفت، یکی دست شوهرشو…
و اون لحظه، سه‌تا قلب توی یه اتاق، با هم تپیدن.
همون روز، شوهرش رفت و با دل‌وجون، براش سیسمونی خرید—نه گرون‌ترینا، ولی با عشق‌ترینا.
یه پتوی صورتی کوچیک، یه شیشه‌شیر با قلب روی شیشه، و لباسای نوزادی که بوی امید می‌داد.
ستاره گریه کرد… نه از درد، از شادی.
چون فهمید، با اینکه مامان و باباش نبودن، ولی تنها هم نیست.