ادامش تو کامنتا

مامان ۱۷ ساله | قسمت اول: شب تنهایی، اما نه بی‌کسی
هیچ‌کس فکر نمی‌کرد "ستاره"، دختری با موهای بافته و دلِ پر از رویا، قراره توی ۱۷ سالگی مادر بشه.
اما ستاره فرق داشت… قوی بود. زلال بود. از اون دخترا که حتی گریه‌ش هم بوی امید می‌داد.
اون شب… شبی که درد از جونش بالا می‌رفت،
نه مامانی بود، نه بابایی.
ولی یه دست محکم، گرم، پر از عشق دستشو گرفته بود.
شوهرش. کسی که شاید دنیا بهش شک کرده بود،
ولی اون نه تنها شک نکرد، بلکه براش شد همه‌چی.
تو ۱۲ ساعت درد، اون مرد کنارش بود—عرق می‌ریخت، نگران بود، ولی عقب نرفت.
هر بار ستاره چشمش رو بست از درد، صدای آروم شوهرش می‌گفت:
"قربونت برم، فقط یه کم دیگه... ما داریم مامان و بابا می‌شیم."
و وقتی فرشته‌شون چشم باز کرد،
یه دست ستاره رو گرفت، یکی دست شوهرشو…
و اون لحظه، سه‌تا قلب توی یه اتاق، با هم تپیدن.
همون روز، شوهرش رفت و با دل‌وجون، براش سیسمونی خرید—نه گرون‌ترینا، ولی با عشق‌ترینا.
یه پتوی صورتی کوچیک، یه شیشه‌شیر با قلب روی شیشه، و لباسای نوزادی که بوی امید می‌داد.
ستاره گریه کرد… نه از درد، از شادی.
چون فهمید، با اینکه مامان و باباش نبودن، ولی تنها هم نیست.

تصویر
۱۴ پاسخ

مامان ۱۷ ساله | قسمت هفتم: شب مریضی باران

عید دیدنی تموم شد،
ستاره خسته برگشت خونه، با قلبی پر از خاطره‌های خوب…
اما وقتی درو بست، یه چیزی توی دلش لرزید.
باران، کوچولوی نازش، رو مبل دراز کشیده بود، چشم‌های خواب‌آلود، صورت قرمز و داغ.
صدای کوچولوش گرفته بود.
باران مریض شده بود.

ستاره سریع به سمتش دوید، دستان لرزون.
گفت:
ـ باران؟ عزیزم چی شده؟
صدای کوچولوش گرفته بود، ولی هنوز لبخند می‌زد…
چشمای نگران ستاره پر از اشک شد، دنیای کوچکش یه دفعه تیره شد.

سرش رو بلند کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ باید سریع ببریمش دکتر.
آرام شد. درست مثل همیشه.
تمام استرس‌ها و ترس‌ها رو کنار گذاشت، فقط یه مامان بود که باید کاری می‌کرد.

زود بردش دکتر، از دکتر اومدن، بچه‌اش هنوز با تب، بی‌حال بود.
باران با چشم‌های نیمه‌باز به ستاره نگاه می‌کرد، دست کوچولوشو می‌کشید، ولی انگار هیچ‌چیز نمی‌تونست آرامش بخش باشه.
ستاره، با همه‌ی ناتوانیش، با همه‌ی دردهایی که خودش احساس می‌کرد، بچه‌شو برد خونه و نشست روی مبل.

بارانو بغل کرد، گذاشت روی پاهاش.
همه چیز توی اتاق تاریک شد، جز لبخند باران…
با اینکه هنوز مریض بود، هنوز تب داشت، هنوز توی حال بدی بود…
باران شروع کرد به خندیدن، اون لبخندِ کوچیک، اون لبخند دل‌گرم‌کن.

ستاره نگاهش کرد، تو دلش گفت:
ـ این لبخند، حتی از تب هم قوی‌تره.

باران، با حال بد و بدن داغ، هنوز هم که هنوز بود برای مامانش می‌خندید.
اون لحظه، دل ستاره شاد شد… حتی توی سخت‌ترین لحظه‌ها.
چون فهمید:
نه تب، نه گریه، نه بیماری می‌تونه عشقِ بی‌پایانِ یه مادر رو کمرنگ کنه.

درخواست بده همو داشته باشیم من پرم

مامان ۱۷ ساله | قسمت ششم: عید دیدنی، آینه‌ی کوچولو

چند روز از سال تحویل گذشته بود.
ستاره، با همه‌ی خستگی و شب‌زنده‌داری‌ها،
با خودش گفت:
ـ باید برای باران لباس قشنگ بپوشونم…
باید امسال، عید منم باشه، حتی یه کوچولو.

باران رو شونه زد، لباس صورتی پفی‌اشو تنش کرد، موهاشو با گیره ست بست.
خودش هم یه شال تمیز انداخت، یه رژ کمرنگ زد…
اولین بار تو چند وقت اخیر بود که خودش رو توی آینه نگاه کرد و گفت:
ـ هنوزم دخترم… فقط یه مامان قوی‌تر شدم.

عید دیدنی شروع شد…
خونه‌ی عمه، خونه‌ی خاله، یه بشقاب آجیل، یه لیوان چای، و کلی نگاه…

و هرجا رفتن،
همه با لبخند و تعجب گفتن:

ـ وای این بچه کپ خودته ستاره!
ـ چشم‌هاشو ببین… انگار خودتو داریم کوچیک می‌بینیم!

و اون لحظه…
قلب ستاره یه جوری تند زد که انگار تازه فهمیده خدا چی بهش داده.

با خودش گفت:
ـ این بچه، یه نسخه‌ی کوچیک از منه…
ـ یه ستاره‌ی کوچولو، با همون برق تو چشم، همون لبخند،
فقط بی‌غصه‌تر، بی‌دردتر…
اون خودمم، ولی آزادتر…

اون روز ستاره نخندید،
لبخند زد. از ته دل. از ته غرور. از ته مادر.

مامان ۱۷ ساله | قسمت پنجم: سال نو، دلی که نو نشد

صبح زودِ آخرین روز اسفند بود.
ستاره با صدای گریه‌ی باران بیدار شد، نه با صدای شادی.
با خودش گفت: "امروز سال تحویله، باید خونه برق بزنه… باید باران خوشگل‌ترین لباسشو بپوشه…"

و شروع کرد.
جارو زد، گردگیری کرد، آشپزخونه رو برق انداخت، شیرخشک گرم کرد، پوشک عوض کرد، لباس بارانو شست، پتوها رو تکون داد…
با یه دست کار می‌کرد، با اون یکی بارانو بغل می‌کرد.

ظهر که شد، بارانو برد حموم.
یه لگن کوچیک، آب گرم، حوله‌ی نرم.
باران توی آب خندید…
و ستاره خندید، ولی تو دلش یه چیز می‌لرزید.

تا اومد بره خودش دوش بگیره، دوباره گریه‌ی باران بلند شد.
گفت: "باشه عزیزم، بعداً…"
و اون "بعداً"، هیچ‌وقت نرسید.

نزدیکای لحظه‌ی سال تحویل، باران دوباره شیر خواست.
ستاره نشست کنج اتاق، با همون لباسای خستگی، همون دستای خالی.
شیر می‌داد، ولی اشک می‌ریخت.

با خودش گفت:
ـ الان همه نشستن دور سفره هفت‌سین… لباس نو پوشیدن… عطر زدن…
ـ من چی؟ من مامانم، ولی خودمم انگار نیستم…

باران خوابید، ولی ستاره خوابش نبرد.
همون‌جا، کنار یه نوزاد که پاک‌ترین لباسو پوشیده بود،
یه دختر ۱۷ ساله نشسته بود…
با دل گرفته، ولی با عشق…
با اشک تو چشم، ولی با یه دنیا «مامان بودن» تو قلب.

سال تحویل شد.
نه صدای توپ شنید، نه تبریک…
فقط تو دلش گفت:

ـ سال نو مبارک بارانم…
ـ مامانت هنوز همونیه، فقط یه کم خسته‌تر، ولی بازم عاشق‌تر….

مامان ۱۷ ساله | قسمت سوم: برگشت به خونه، شروع بی‌نفس

بعد از ۱۵ روز آغوش و آرامش،
بعد از اون لالایی‌های مادرشوهر و اون دمنوشایِ خواب‌آور،
ستاره، با بارون کوچولوش برگشت خونه.

یه خونه‌ی کوچیک، ساکت، با دیوارایی که هنوز بوی زندگی نمی‌دادن…
ولی قراره می‌دادن. چون ستاره برگشته بود، با یه نوزاد تو بغل و یه دنیا مسئولیت تو دل.

از اون شب به بعد، همه چی شد "ستاره".

صبح‌ها با گریه‌ی بچه بیدار می‌شد، چشمش هنوز گرم بود، ولی بغلش داغ.
با یه دست شیر می‌داد، با یه دست قابلمه رو هم می‌زد.
لباسای شسته رو پهن می‌کرد، صدای گریه می‌اومد، دوباره خشک می‌کرد، دوباره می‌رفت...

خونه رو تمیز می‌کرد، حتی اگه خودش کثیف‌ترین حال رو داشت.
غذا می‌پخت، حتی اگه دلش خالی بود.
گاهی با شیشه شیر به دست، توی راهرو خوابش می‌برد، سرپا…
اما حتی یه بارم نگفت "خسته‌ام".
چون می‌دونست، حالا دیگه فقط یه دختر ۱۷ ساله نیست…
یه مادر بود. یه زن. یه همه‌چیز.

شب‌ها، وقتی باران بالاخره خوابش می‌برد،
ستاره به دیوار تکیه می‌داد،
چشماش پر اشک، ولی لبش یه لبخند آروم…
چون به خودش می‌گفت:
ـ امروز هم گذشت.
ـ من تونستم.

مامان ۱۷ ساله | قسمت دوم: روز اشک و آفتاب (ادامه)

وقتی زردی، دل ستاره رو لرزوند… وقتی آغوشش خالی شد و گریه‌هاش آروم نداشت،
یه نفر، با آغوش باز و صدایی پر از مهربونی، اومد سمتش…

مادرشوهرش.
زنی که شاید اولش غریبه بود، ولی توی همون روزا، شد یه پناه، شد یه "مادر دوم".

اون روز که از بیمارستان مرخص شدن، ستاره نمی‌دونست کجا بره، با اون همه خستگی، ترس، شیر دادن، بی‌خوابی…
اما مادرشوهرش گفت:
ـ عزیزم بیا خونه‌ی من…
و ستاره رفت.

۱۵ روز.
۱۵ روزِ پر از دمنوش، سوپ داغ، لالایی یواشکی.
۱۵ روزی که یه زن دیگه، تو آشپزخونه با دلش غذا می‌پخت و توی اتاق، گوش به گریه‌ی نوزاد می‌سپرد.

بهش می‌گفت:
ـ بخواب مامان، من حواسم هست.
و ستاره بالاخره تونست بعدِ چند شب، یه خواب عمیق بره… چون می‌دونست یه نفر هست که واقعا مادر شده براش.

اون روزا ستاره فهمید:
مامان بودن فقط زاییدن نیست…
گاهی می‌تونه "مادر شدن برای عروس" باشه، اونم با عشق.

عزیززززم😍😍😍
خدا برای هم نگهتون داره

ببخشید عزیزم چرا خانواده اات پیشت نیستن

فوق العاده مینویسی دختر 👌

گلم درس میخونی شما یا ن

خیلی قشنگ بود خدا شما رو برا هم نگه داره

قلمت چقدر زیباس😍🥰👌
خیلی کیف کردم با خوندش ادامه بده واقعا عالیه😍❤️😘
غرق شدم انگار داشتم کتاب های فریده رهنما رو میخونم ❤️😘
خدا شوهرتو و دخترتو برات حفظ کنه عزیزم
انشالله کنار هم بهترین خاطرات رو رقم بزنید❤️😘

مامان ۱۷ ساله | قسمت هشتم: مردی کنارم بود

توی این زندگی،
بین همه‌ی روزهای سخت، درد زایمان، شبای گریه‌ی باران،
یه مرد بود،
نه فقط شوهر…
بلکه یه کوه آرامش، یه پدر واقعی، یه همراه بی‌ادعا.

مردی که صبح،
وقتی هنوز هوا تاریک بود و ستاره چشمش باز نشده بود،
کفشاشو آروم می‌پوشید که بیدارش نکنه.
نه برای تفریح، نه برای عشقِ پول،
بلکه فقط برای یه لبخند…
یه لبخند از زنش و یه نگاه کوچولوی باران.

مردی که وقتی ستاره باردار بود،
اجازه نمی‌داد حتی یه ظرف بشوره،
دستش به زمین و زباله نخوره،
می‌گفت:
ـ تو الآن خونه‌ی قلب منو تو شکمت داری، باید مثل طلا مواظبش باشیم.

مردی که وقتایی که همه رفتن، همه پشت کردن،
اون موند،
تا خودشو به صد تا در بزنه
و یه سیسمونی بیاره که فقط لبخند بشینه روی لب‌های زنش.

مردی که وقتی ستاره کم می‌آورد، اشک می‌ریخت، فکر می‌کرد تنهای تنهاست،
سرشو می‌گرفت تو بغلش و با صدای آروم می‌گفت:
ـ ما داریم با هم مامان و بابا می‌شیم… هیچ‌کدوم تنها نیستیم.

مردی که قهرمان نبود، سوپرمن نبود،
ولی وقتی زندگی سخت شد، خودش شد سنگر.
شد دیوار پشت ستاره،
شد پناه باران.

و حالا…
ستاره می‌گه:
ـ من یه دختر ۱۷ ساله‌ام، که زود مامان شدم،
ولی خدا یه مرد بهم داد که نذاشت کم بیارم.
یه مرد که کنارم بود… همیشه.

مامان ۱۷ ساله | قسمت چهارم: اولین لبخند، اولین سلام

اون شب، مثل همه‌ی شبای قبل،
ستاره باران رو بغل کرده بود، لای پتو، گرم و آروم…
خونه تاریک بود، ساکت، پر از صدای فکرای شبانه.

ستاره خسته بود،
اما یه جور خستگی قشنگ… همون خستگی‌ای که تهش یه لبخند داره.
بچه‌رو بغل کرد، نگاش کرد، چشم تو چشم اون چشمای درشت و معصوم…
و خیلی آروم گفت:

ـ سلام مامان…

و بعدش؟
اتفاقی افتاد که هیچ دفتر خاطراتی نمی‌تونه درست بنویسه…
باران کوچولو، با همون صورت ناز و گونه‌های گل‌بهی‌اش،
لبش رو کمی جمع کرد، و یه لبخند کوچیک و معصوم پخش شد رو صورتش.

ستاره اولش باور نکرد…
چند لحظه خشکش زد…
بعد گفت:

ـ دیدی؟ لبخند زد… به من… به "مامانش"

و اونجا بود که ستاره زد زیر گریه…
نه گریه‌ی غم،
یه گریه‌ی سبک… یه رهایی…
انگار همه‌ی شبای بی‌خوابی، همه‌ی دردهای زایمان، همه‌ی نبودن مامان و بابا…
همه‌ش توی اون لبخند حل شد.

اون شب، ستاره فهمید:
نه تنها مامانه،
بلکه حالا یه کسی هست که وقتی می‌شنوه "مامان"،
لبخند می‌زنه.

و این، قشنگ‌ترین جای دنیا بود.

سوال های مرتبط

مامان آریا 👶🏻🩵 مامان آریا 👶🏻🩵 ۲ ماهگی
سلام از مامانی که چند روزه سرما خورده و اومده یکم غر بزنه🫠🥴

همون مامانی که همیشه سعی می‌کنه قوی باشه، همه چی رو جمع‌وجور کنه و نذاره چیزی رو بچه‌اش تأثیر بذاره... ولی خب این چند روزه حسابی وا دادم.
از شانس خوبم، درست وقتی که خودم با گلوی گرفته و بینی کیپ‌شده داشتم جون می‌دادم، آریای کوچولوم که هم سرما خورد. انگار قرار گذاشتیم با هم مریض بشیم، فقط فرقش اینه که اون حرف نمی‌زنه و فقط با بی‌قراری‌هاش داد میزنه "مامان حالم خوب نیست!"

چند شبه که نخوابیدیم، نه من، نه آریا. خوابمون قاطی روز شده، روزمون قاطی شب... من یه مامانِ نیمه‌جونم که دیگه نمی‌دونه داره شیر می‌ده یا داره چایی می‌خوره!

آریا هی بغل می‌خواد، هی ناله می‌کنه، بدنش داغه ولی نه اون تبِ خطرناک، یه گرمایی که دلمو می‌لرزونه... اونقدری که بغض می‌کنم و فقط می‌گم: "خدایا فقط خوب بشه، فقط بخنده، همین."

هی می‌خوام قوی باشم، ولی خب آدمم... منم خسته‌م، گلو درد دارم، جون تو تنم نیست... ولی خب آریا منو داره.
و منم شما رو دارم، یه عالمه مامان که درد دل‌هامو می‌فهمید، که می‌دونید گاهی فقط یه "می‌فهممت" چقدر می‌تونه حال آدمو بهتر کنه.

پس اومدم بنویسم، شاید یه کم سبک شم، شاید شما هم از تجربه‌تون بگید، شاید با هم یکم دلامون آروم بگیره.🥲
مامان آریا 👶🏻🩵 مامان آریا 👶🏻🩵 ۲ ماهگی
اولین قطره از یه تصمیم تازه...

امشب یه تجربه‌ی جدید داشتم... یه جورایی یه قدم تازه توی مامان بودنم برداشتم.

برای اولین بار به آریای کوچولوم شیرخشک دادم.
پسر نازنینم تا شش روز دیگه میشه دو ماهه و تا الان فقط شیر خودمو خورده بود.
ولی حس کردم وقتشه یه بار امتحان کنم. شاید وقتایی پیش بیاد که بخوام چند ساعتی بذارمش پیش مامانم یا مادرشوهرم، و خب اون موقع خیالم راحت‌تره اگه شیر دیگه‌ای هم بخوره.

ولی وای... امشب دلم پُر از حس‌های جورواجور بود.
یه طرف ذهنم می‌گفت «اگه شیر خشک اذیتش کنه چی؟»
یه طرف دیگه‌م نگران بود که «نکنه دیگه شیر خودمو نخواد؟»
یه دلشوره‌ی خاصی داشتم که فقط یه مامان می‌تونه درکش کنه...

هی حالت‌هاشو چک می‌کردم، مدفوعشو، صورتشو، حتی خوابیدنشو...
انگار داشتم به یه ماجراجویی تازه وارد می‌شدم!
یه جور حس عجیبی بود... هم حس رهایی و آسودگی داشتم، هم یه کوچولو عذاب وجدان.

الان با خودم فکر می‌کنم، واقعاً همه‌ی مامانا اولین بار که شیر خشک دادن همینطوری بودن؟
انگار یه دل کندن کوچولو از یه چیزی که فقط بین من و پسرم بود...
ولی خب، تهِ دلم می‌دونم هر کاری که از سرِ عشق و مراقبته، درسته.
مامان بودن یعنی هر روز یه تصمیم جدید، با یه دنیای احساس قشنگ و گاهی سخت.

دوست دارم بدونم شماها چی حس کردین اون دفعه‌ی اول؟
من تنها نیستم، نه؟
مامان جوجو 🐥 مامان جوجو 🐥 ۲ ماهگی
تجربه شیردهی:
من سینم پر از شیر بود ولی نوک سینه نداشتم و بچم اصلا نمیتونست سینمو بگیره. از همون اول شروع کردم با شیردوش سینمو دوشیدم که شیرم خشک نشه و با سرنگ میدادم به بچه. چون خیلی مهمه که بچه آغوز رو بخوره و شیر هم با دوشیدن و مکیدن زیاد میشه. هرروز هم با اینکه نمیتونست سینمو مک بزنه، میذاشتم دهنش تا بهش عادت کنه و شاید بگیره. یکی دو روز آخر هم دیگه با سرنگ‌ ندادم، با شیشه شیر دادم که مک زدن رو یاد بگیره. شش روز گذشت و دیگه کامل شیر داشتم ولی هنوز نمیگرفت. شب که گرسنه از خواب بیدار شد و ولع مکیدن داشت، یه ذره شیرخشک ریختم دهنش که دهنش شیرین بشه و ببینه شیر هست، بعد سریع به جای شیشه شیر ، سینمو گذاشتم تو دهنش. گرسنه بود و با قدرت مک زد که من از درد مردم و اشکم سرازیر شد. هم اشک شوق هم اشک درد. دیگه کم کم بیشتر سینمو دادم و فقط وقتی سیر نبود شیرخشک میدادم. تا دیگه قبل یک ماهگی شیرخشکو کامل حذف کردم و تا الان که دوماهش شده یک قطره شیرخشک ندادم چون هرچی بچه بیشتر مک میزنه سینه رو، شیر هم بیشتر میشه. فقط یه چیزی رو حتما حواستون باشه که سر سینتون خشک نباشه موقع دوشیدن که زخم میشه و داغون میشید. همیشه کرم شقاق بزنید که نرم بشه. ولی با کرم ندوشید که شیرش کثیف بشه وگرنه اون شیرو باید بریزید دور. من سر یکی از سینه هام که زخم شده بود، کرم میزدم کلی که سرش از کرم سفید میشد و با همون میدوشیدم آروم اروم و میریختم دور که فقط دوشیده باشم و زخمش خوب بشه
مامان حُـسـیـن‌جانم ✨ مامان حُـسـیـن‌جانم ✨ ۴ ماهگی
از وقتی که حسینِ نازنینم به دنیا اومده،
دنیام زیر و رو شده😍
یه موجود کوچولو، با اون دستای ریز و اون نفسای نرم و آروم،
شده تمام قلبم 💜💛
فقط کافیه نگاش کنم، یا دستم رو بگیره
با اون انگشتای کوچیکش، که دلم از جا کنده بشه. 🫀
انگار تموم خستگی‌های دنیا با یه لبخند کوچیکش
دود می‌شن و می‌رن هوا 🥺

حسین هنوز خیلی کوچیکه،
حتی نمی‌تونه چیزی بگه،
ولی با همون نگاهش،
با اون بوی شیرین و آرامش‌بخشش،
هزار تا حرف قشنگ بهم می‌زنه.
شب‌هایی که بیدار می‌مونم کنارش
با اینکه خستم،
اما دلم نمی‌خواد این لحظه‌ها تموم بشه.
وجودش واقعا یه معجزه‌ست؛
یه دلیل جدید برای نفس کشیدن،
برای قوی بودن، برای عاشق بودن.

مامان بودن برای من یه افتخاره،
یه نعمت...
که هر روز برای داشتنش خدا رو شکر می‌کنم. 😍💜
بهش قول دادم که همیشه پناهش باشم؛
تو بیداری، تو خواب، تو خنده، تو گریه و...
حسین جانم، مامانت تا آخر دنیا عاشقته. 💛✨

#سه ماهگی قلبِ خونمون به ساده ترین شکل ممکن 🤭💚❤️