۳ پاسخ

الان حا دخترت چطوره

ای جانم
خوش قدم باشه برات
چند تا بخیه خوردی

هنوز هم حاضری باز طبیعی زایمان کنی یا نه؟😂

ای واییی آلان چ کردی

سوال های مرتبط

مامان نلین💕✨ مامان نلین💕✨ ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۶

درباره دستش جلو تر توضیح میدم از‌ روند زایمان بگم فعلا
همین که دخترم گریه کرد
دکتر کمم و فشار داد و به زور جفت و خارج کرد
دکتر شروع کرد به بخیه زدن دیگه
موقعه به دنیا اومدن صدای قیچی و شنیدم که پرینه رو قیچی کرد ولی متوجه نشدم
یه آمپول دیگه زد که سر بودم سر قبلی اونم متوجه نشدم
یه بیست دقیقه طول کشید بخیه…
گفتن دو ساعت باید توی ریکاوری باشی و همسرم و صدا زد که بیاد پیشم…
همون لحظه ای که به بچه به دنیا اومد اینقدر راحت شده بودم و حس خوبی داشتم، احساس خیلییی قوی بودن میکردم با اینکه موقعه خروج بچه حس میکردم یه تریلی افتاده روم و نمیتونم بیرون بیام از زیرش…
با اینکه میگفتم من غلط کنم دیگه حتی پیش شوهرم بخوابم که حامله شم
بازم حاضر بودم انجامش بدم
همین که دردت تموم میشه و بعد اون همه درد یهو آروم میشی همشو فراموش میکنی،،،
کل سختیش اون نیم ساعته که بچه خارج میشه
که اگر زور خوب هم بزنی شاید زود تر تموم شه…
همسرم اومد پیشم و دوساعتی کنارم بود بعدش با پای خودم بلند شدم و رفتم دستشویی حجم زیادی خون ازم خارج شد و پرستار برام شورت و پد پوشید و بعد بردنم بخش
بجز احساس ضعف هیچ دردی نداشتم حتی جای بخیه هم درد نمیکرد
فکر میکردم الان سر شدم و بعدش درد میگیره ولی اینجوری نبود خداروشکر
مامان Karen 👶🏻🩵 مامان Karen 👶🏻🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
که بلافاصله پرده جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد و همزمان داشتن باهام حرف میزدن و در مورد اسم پسرم حرف میزدن و خیلی زود در حد ۵ دقیقه بعد حس کردم یه چیزی رو دارن از تو شکمم میکشن بیرون که همونجا دکترم گفت وای چه پسر قشنگی..
اینو که گفت به پهنای صورت اشک شوق میریختم و به دکتر گفتم بچم سالمه؟ گفت آره که سالمه بذار الان صداش هم درمیاد که همونجا صدای گریه پسرم اومد🥺
قشنگترین حس دنیا رو داشتم اون لحظه.. ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه پسر قشنگم دنیا اومد💙
من منتظر بودم پسرمو بیارن نزدیک صورتم اما نیاوردنش و به فاصله چندقدمی گذاشتنش یه سمت اتاق و همینجور که بخیه میزدن من داشتم از دور پسرمو نگاه میکروم و اشک میریختم که یه آقایی ازم پرسید درد یا ناراحتی داری گفتم نه گفت اشکه شوقه؟ خندیدم گفتم آره
بعد اون رو مثل یه خواب یادمه یه حالت گیجی داشتم یادمه همونجا دکتر بیهوشی بهم گفت یکم بخواب برات یکم داروی خواب آور زدم! و همینجور که به پسرم نگاه میکردم خوابم برد
و نفهمیدم کی بردنم تو ریکاوری
تقریبا ۲ ساعت تو ریکاوری نگهم داشتن و اینقد اونجا گیج بودم که یادم نمیاد موقعی رو که بچمو آوردنو بهش شیر دادم!
مامان کیانا مامان کیانا ۶ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان عشق مامان عشق ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی( قسمت چهارم و آخر)
اینقدر که وسط دردها از حال میرفتم یادم میرفت کجام و باید چیکار کنم.
از ماما خواستم وقتی که خواستم زور بزنم، اون قسمتی که باید بهش زور بزنم رو با دست لمس کنه تا روش تمرکز کنم، اونم اینکار رو کرد و منم با تمام قدرتم زور زدم. بهم گفت که سر پسرمو میبینه، با این حرفش انرژیم چند برابر شد و زور بیشتری زدم که یهو ماما گفت: فاطمه اینجا رو نگاه کن‌! نگاه کردم دیدم پسر قشنگمونو از بین پاهام آورد بالا و داره میاره بزاره رو سینم. قشنگترین لحظه عمرم بود، هیچ دردی اونموقع نداشتم و پسر قشنگم تو بغلم بود. فقط خداروشکر میکردم. اینطور شد که پسرمون ساعت ۹:۵۰ دقیقه شب ۳۰ اسفند به دنیا اومد. بعدش دکتر اومد و بی حسی موضعی زد و بخیه هام رو زد.
حدود دو ساعتی پسرم روی سینم بود وبعدش آمادش کردن. منم به همراه یک خانم دیگه دوش سریع گرفتم و با پسرم و همسرم به اتاقم توی بخش منتقل شدیم. اون شب از خوشحالی خوابم نبرد. من همیشه خیلی زیاد ترس از زایمان داشتم ولی سعی کردم اطلاعاتم رو بالا ببرم راجبه زایمان تا بتونم کمی به ترسم غلبه کنم و از اینکه انجامش داده بودم و پسرم کنارم خوابیده بود از خوشحالی خوابم نمیبرد.
با آرزوی سلامتی برای همه ی مامانا و بچه های قشنگشون🩷🩵