۱۰ پاسخ

عزیزم اون بچه اس نمیفهمه ولی شما که بزرگتری داروهارو جایی بزار که دستش بهش نرسه. کلا چیزای مرتبط با نوزادو تو دسترس نزار

عزیزم طبیعیه خب ما مادرا هم کاهی خسته میشیم اذیت میشیم وگرنه هیچ کس مادر نمیشه ناراحت نباش منم گاهی کم میارم هممون اینجوریم

چند وقتشه دخترت

طبیعه هاااا اصلا ناراحت نباش برای همه پیش میاد تو بهترین مامان برای بچه خودت هستی

شماهم حق داری اما چرا باید دارو انقدر دم دست بچه باشه بازم خداروشکر ریخته زمین من داداشم کوچولو بود یه شیشه شربت اهن روخورده بود کلی حالش بد شد این چیزا نباید دردسترس بچه باشه اونم معنی نکن واینارونمیفهمه نکن واسه بچه به معنی توقف وبعد ادامه کارشه

کامل درکت میکنم فقط میتونم بگم خدا کمکت کنه سعی کن بازبون ارومش کنی بگیر به کار سرش گرم بشه اونم حسودی نکنه مثلا برو قطره داداش بیار اما مراقب باش نریزع زمین میمونه بابا اینجا نیس داداشی میمونه دلش درد میکنه گریه میکنه اونوقت چکارکنیم خیلی مراقب باش اینجوری جواب منم اوایل چندبارمیگفتم دست نزن فکر میکرد چیه به بچع حسودی میکرد باورت میشد میبردمش بشورم میومد نگا میکرد فکر میکرد چیه الان میگم برو تشک تعویض ابجی بیار پوشک بیارعوضش کنیم یا قطره اش میدی مامان گاهی شیطنت داره ولی کم دختر من حسودنیس ولی وقتی باهاش بداخلاقی میکنم ازخستگیم اعصابم نمیکشه یهو میبینم داره شیطنت میکنه مثلل یه بارباپاش دستش رو له میکرد اونم نه محکم ها ولی پاش رودست بچه بود اونم نگاش میکرد میخندید کوچیکه منم جای زدن یواش دست اون اونجوری کردم بعدش گفتم دیدی درد داره چرا اینجوربی کردی اون میخندید بهت گناه مامان دیدم میگه اره دستش درد گرف رف بوس کرد بهش بگو مراقب ابجی باش من فلان کارکنم بشین ازدور نگاش کن گریه کرد صدام کن من اینحوری میکردم خودمم داشتم نگا میکردم ها باورت نمیشه تامیخواست گریه کنه میومد میگفت بچع گریه میکنه اگه من یه ذره دیر میرفتم منومیزنه بچه هلاک شد زود بیا وقتی قربون صدقه میرم میگه پس من چی پس اول دختر بزرگه توخرید اول اون بعد میگم فلان چیزم واسه ابجی بخریم میگه اره ذوق میکنه این طفلی ها هم بچه ان من چهارماه تازه یکم روال افتادم طول میکشه نگران نباش فقط یک ثانیه تنها نزارشون چون هیچ درکی ازخطرندارن اونم خیلی کوچیک

حق داری عزیزم خسته شدی
مطمئنا خوابت بهم ریخته و جسمت کلی خسته ست
شیطونی های دخترتم حسابی داره خسته ترت میکنه
ولی اگه هربار کفری میشی بزنیش کم کم عادتت میشه و دختر نازت ضربه روحی بدی میخوره
چون دختره حواست خیلی باید بیشتر بهش باشه
کوچیکترین حرکتت تو بچگیش، توی نوجوونیش خودشو نشون میده

توروخدا نزنش گناه داره می‌دونم دست خودت نیست ولی لحظه ای که عصبی میشی سریع به صورتش نگاه کن به اینکه چقد دوسش داری فک کن به اینکه ۹ ماه تو شکمت بوده ولی نزنش لطفاً

اوف من دخترم 2سالش یه موقع هایی ارزوی مرگ میکنم از بس ک از دستش خسته میشم
تنها نیستی گلم همه یه موقع هایی عصبی میشم ولی تا میتونی کتک نزن عادتت میشه

خدا میبخشه عزیزم بفلش کم ببوسش مادری اوام خسته میشی عیبی نداره❤️

سوال های مرتبط

مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود
مامان پسری مامان پسری ۳ ماهگی
چقدر دوست داشتم مادر خوبی باشم کل بارداري این روزا رو تصور می‌کردم ک خودم همه کارامو بکنم طبیعی زایمان میکنم و اينا ولی همچی برعکس شد دلسرد شدم ازهمه چی مغزم خالیه بچم کوچولوهست حتی میترسم دست بزنم بهش فقط شیرش میدم بقیه کاراشو مادرشوهرم انجام میده چقدر من بی لیاقتم دیشب ک شیر پرید تو گلوش بدنم می لرزید مادرشوهرم مونده بود فقط گریه کنه چون نفس بچه رفت دیگه مجبوری نشستم رو زمین شیرش دادم با اینکه بخیم درد میکرد ولی مادرشوهرم گفت میتونی بشینی رو زمین این همه مدت بچه رو اذیت کردی خوب شیرش نمیدادی گناهش چیه همش فیلم بازی کردی برامون این مدت همش رو تخت خوابی این بچه اون دنیا یقتو میچسبه من فقط سکوت کردم شوهرمم بود آخه من فقط دو روزه بخیم دردش کمتر شده میتونم بشینم رو زمین اونم خم میشم برا بچه کلی درد میکنه بعد صبح بهم گفت بسه دیگه این مدت همش رو تخت خوابيدي بچه رو اذیت کردی پایین بخواب بچه چيزيش بشه فکر کردی من زندت میذارم نه والا مسخره همه میشی و این حرفا هواست به زندگیت باشه به شوهرت بچت خونت خیلیا حسودن برا زندگیت من سکوت کردم فقط انگار من واقعا از خدامه که پوشک بچمو عوض نکنم یا اینکه قنداقش کنم و اينا یا از خدامه شوهرمو خونمو ول کنم چرا نمیفهمن من درد دارم بخیم درد میکنه این دو روزه میتونم بشینم هعي واقعا دلسرد شدم از زندگیم چ مادر بدی ام 💔