۸ پاسخ

یه ماه پیش که بعده دوماه رفته بودم خونه مامانمینا پسرم یجوری جیغ میزد گریه میکرد اون سرش ناپیدا دقیقا دستشویی ک میرم پشت سرویس گریه میکرد میکوبید درو در این حد ولی رفته رفته عادت کرد از بغل مامانم و ابجیم پایین نمیومد جاییم رفتنی مامانم نگهش می‌داشت اصن حواسش نبود ک نیستم
ازون بابت نگران نباش چهار پنج روز بگذره خودش می‌ره بغلشون

ای جانم میدونم چی میکشی میدونم چی میگی خیلی خیلی سخته به بخدا من شده بود که تا صبح نخوابم شده گریه کردم لنا شکری کردم به خاطر بچه دوم شاید باورت نشه ولی تا زمانی که به دنیا نیومده بود هیچ حسی بهش نداشتم همش میگفتم بچم بهم وابسته حتی دست شویی نمیتونم برم غذا بدون من نمیخورد لباس فقط من باید تنش میکردم و.......دیگه حساب کن دست شویی با خودم میبردمش چون بیرون همش گریه میکرد
بهم میگفتن خدا بزرگه میگفتن نباید اینقدر فکرو خیال کرد ولش کن قبول نمی کردم اما روزی که رفتم نوار قلب بگیرم گفتن بستری برای زایمان گریه میکردم که دخترم بیرون تنها پیش باباشه دخترم دم در گریه میکرد مامان مامان میکرد تو اتاق زایمان همش فکرم پیش دخترم بیرون بود همش از اتاق زایمان با شوهرم حرف میزدم ببینم حالش چطوره نمیدونی چی کشیدم اما واقعا خدا صبرشو داده بود منا ۲شب بستری کردن دخترم خونه خواهرم موند ببین ۵دقیقه هم تنها و دور از من نبود اما ۲ شب و۳روز خونه خواهرم موند واروم با بچهاش بازی میکرد اینا را گفتم که بدونی تنها نیستی اصلا استرس نداشته باش خدا هم به تو وهم به دخترت صبرشو میده از الان تنهایش نزار بزار همون شبی که نیستی پیش کسی بمونه اونم جایی که بچه کوچیک دارن چون بیشتر سرگرم میشه در غیر این صورت نه به خودت ونه به اون طفل معصوم استرس وارد نکن شرمنده خیلی طولانی شد
موقع زایمان برا منم دعا کن لطفا

چند روز بیان خونتون بمونن یا چند روز برو خونه مامانت و زیاد اطراف بچه نباش تا با مامانت و خواهرات سرگرم بشه دیگ عادت میکنه

چند وقت بزار خونه شون باشه خودت برو خونه ات عادت میکنه دختر خواهر شوهرم مادرشوهرم نگه میداره بچه عادت کرده الان باهاشون هیچی نمیگه

مامان و ابجیتم باید کمک کنن یه چیزی بخرن بازی کنن باهاش باید دلشو بدست بیارن

وای الهی عزیزم چقد زود باردار شدی مجددا

بچت چند وقتشه

تو این دوماهی ک وایستی کم کم عادت میکنه گلم منم چون از خانوادم دورم هر سری میرم غریبی میکنه

سوال های مرتبط

مامان دلبندم مامان دلبندم ۱۶ ماهگی
هر بار هر روز میام بنویسم دست و دلم به نوشتن نمیره حوصله ندارم
ی زن عقده ای و عصبی و پرخاشگر شدم
ی پسر فوق العاده بدد اروم دارم از صبح گریه میکنه تا اخر شب من دیگه رد دادم پیش هیچ بی پدری هم نمی وایسه فقط مث چسب به من جسبیده حالم از زندگیم بهم میخوره نه خواب درس نه عذای درس، تا بیداره فقط گریه تا خوابه نمیتونم دست به سیاه سفید بزنم از خواب پا میشه
دلیل گریه هاش اینه از صبح من ببرم کوچه ها دورش بدم تا شب یا با موتور
تا خوابه خابه موقعه پاشود با گریه میره سمت در ورودی اینقد میکوبه و گریه و جیغ که حد و حساب نداره ، بچه ایم نیس بشه گولش زد و با یچیز دیگه سرگرمش کرد، جریدا فقط تو خونه راه میرم و میزنم به صورت خودم یا بچمو میزنم یا اخرش خودکشی
شما نمیدونید چه بلایی سرم میاره این بچههههه، وااای همه مردم به دهن اومدن صداش تا هفتا کوچه اونطرف تر میره، انواع اقسام اساب بازی داره و بازی نمیکنه تلوزیونم نگا نمیکنه، فقط جیغ و داد که برم بیرون، از صبح من تو کوچه هام تا شب دلم میخاد بنیرم خدا لنتم کنه منع کثافت بچه برای چیم بود تاوان کدوم گناهمو دارم میدم بذا همه بگن ناشکری، من به مرز جنون رسیدم