خسته شدم امروز نشستم کلی گریه کردم. دو تا بچه سر و پشت سر دارم دخترم خیلی ضعیفه و وزنش کمه. از اول پاییز روزی نبوده که این دوتا مریض نباشن. همشم تقصیر مادرشوهرمه رعایت نمیکنه دختر خواهر شوهرم که مریض میشه میاره خونه ما به بهانه سر زدن الان دفه پنجم هست بچه ها من ازش گرفتن هی نیاید بگید رفت و آمد رو کم کن چون من اصلا نمیرم خونشون تا هم میاد اصلا محلش نمیدم حتی اصلا ازش پذیرایی ساده هم نمیکنم تا بهش بر بخوره دیگه نیاد ولی هر هفته میادش جوری که دختر خواهرشوهرم رو میبینبم حالت تهوع میگیرم

مستقیم بهشون بگو لطفا یه مدت نیاین تا بچه هام جون بگیرن . منم مثل تو چند روز پیش بی زبونی کردم بچه مریض خواهرشوهرمو نگه داشتم الان دارم با تب ۳۸ درجه دست و پنجه نرم میکنم

یروز که دوباره بچه مریض اورد دست بچتو بگیر ببر اتاق بگو ببخشید فلانی مریضه نمیخوام بچم دوباره مریض شه دفعه قبل خیلی سختی کشید

بپوش بگو ما داشتیم میرفتیم بیرون

درو باز نکن

بجای اینکه پذیرایی نکنی تا شاید خودش بفهمه مستقیم با رعایت احترام و ادب و دلسوزی بهش بگو

بگو خونه نیستی بپیچون

عزیزم اگه اینطوری پیش بره زندگیت از هم میپاشه که
ببخشیدا با آدم زبون نفهم نمیشه گفت