خیلی حالم گرفته است... من بچم شیر خشک و شیشه هم میگیره ولی خودم بهش نمیدم مگر وقتی که مهمونی یا بیرون باشیم چند وقت پیش یه فوبیا به جونم افتاده بود همش میگفتم اگه یکی بخواد بچمو ازم جدا کنه راحت میتونه چون بچم شیرخشک هم میخوره و وابسته به شیر خودم نیست.. امشب خانواده شوهرم اومده بودن بعد مدت ها بچمو دیده بودن بچمم اصلا غریبی نمی‌کرد راحت باهاشون حال کرده بود و اصلا واسه من واکنشی نشون نمیداد😞مادر شوهرم به شوخی به بچم گفت بیا بریم خونه ما تو که شیرخشک هم میخوری غذا هم میخوری میتونی پیش ما بمونی(داشت به شوخی میگفت) ولی من همونجا حالم بد شد😭یعنی من اگه بمیرم این بچه هیچ اتفاقی تو زندگیش نمیفته چون راحت بخش شیر خشک میدن یا اگه بخوان ازم جداش کنن اصلا بیقراری واسه من نمیکنه😔امشب هم همش تو بغل بقیه بود اصلا بیقراری نمی‌کرد واسه من تازه واسه بقیه می‌خندید ولی وقتی پیش منه همش گریه و بیقراری😔پس کی قراره منو از بقیه بشناسه و تو بغل من احساس امنیت کنه؟ اینجوری که پیش همه راحته و بود و نبود من واسش مهم نیست😔خانواده شوهرم رو نزدیک یک ماه بود ندیده بودیم اصلا باهاشون غریبی نمی‌کرد راحت بود با همشون انگار نه انگار که مادر هم داره حتی به صدام واکنش هم نشون نمی‌داد😔😢

۱۳ پاسخ

اینکه خیلی خوبه بچه بهت وابسته نیست. مگه ما بچه دار میشیم ک بهمون وابسته شن و نیازمند ؟ بهتر که اجتماعیه بچه. لذت ببر. بمیری ؟؟؟ این حرفا چیه واقعا ! چرا باید ب این فکر کنی اگه بمیری بچت فلان و بیسان میشه. فقط میتونم بگم ک بچه های ما ، برای اینکه ب ما وابستگی شدید داشته باشن و فقط مارو بخان ، ب دنیا نمیان. شما زیادی حساسی. زهر هلاهل ک ندادی ب بچه. شیر خشک دادی. عجب

خوبه که بهت وابسته نیست...بچه های وابسته شخصیت متزلزلی دارن و با کوچیکترین چیز اسیب میبینن و اتفاقات خیلی روشون تاثیر میذاره
حالا بزرگتر بشه به این حرف من میرسی
ولی درکت میکنم
من الان پسرم ۳ سالشه و به شددددت به باباش وابسته است جوری که من واقعا اذیت میشم...یه شب نباشه اصلا با من اروم نمیشه...از دست باباش ناراحتم باشه باز میره تو بغلش و به من میگه برو و از منم ناراحت باشه باز میره تو بغل باباش😅🤦🏻‍♀️
کلا مکافاتی داریم جوری که باباشم از وابستگیش میناله یه وقتا😂
ولی از وقتی از شیر گرفتمش اینجوری شده..چون میخواستم اذیت نشه شبا،شوهرم کنارش خوابید و الان به شدت وابسته شده تو این یه سال

پسرمنم الان همینه تا وقتی من تو خونه هستم بوی منو حس میکنه بغل همه میره سمت من نمیاد ولی کافیه پام رو از در بزارم بیرون

زیادی حساس نشوووومردم ازخداشونه بچشون خونگرم باشه منم سینموول کرددیگه کاریش نمیشه کرد

منم حال و روزم دقیقا مثل توعه تنها دلخوشیم اینه همسرم میگه تحت هیچ شرایطی نمیزارم مهنا خونه کسی بمونه حتی مامانم به دلت غصه راه نده بچت ادمای‌ جدید میبینه طبیعیه میخواد کشف کنه بزار یکی دو ماه دیگه بگذره اون موقع از بغلت تکون نمیخوره سره قضیه شیرم ببین بچت با کدوم راحته تو خودت با کدوم راحتی سره این مسائل غصه نخور بی خود شیر زهر مار به بچت نده اول و آخر تو اونو زاییدی تصمیم گیریش با توعه منم دیروز سره حرف های مادر شوهرم الکی داشتم گریه میکردم به بچم شیر زهر مار دادم تا صبح بی قراری میکرد پیش خودم گفتم واقعا ارزش داره؟به خدا که نداره بخوای به خاطر حرف دیگران حال خودتو خراب کنی هیچکس جزو خودت نمیتونه بهت کمک کنه اینو یادت باشه گلم🫂♥️

بچه باید به شلوغی هم عادن کنه ، وای من ازخدامه بچم مثل بچه شما غریبی نکنه شب یلدا پدرمو دراورد هرکی رو میدید لب ورمیچید و میزد زیرگریه رسما همش تو اتاق بودم تا بخوابه ، بچه کوچک چندماهه اخه چی سرش میشه عزیزم؟افکار منفی رو بریز دور . خداروشکر کن تو شلوغی ارومه و اذیت نیستی .

بخدا ما مامانا تهش خل میشیم من دوشب پیش باور نمیکنی گریه کردم سر اینکه پسرم فقط شیر منو میخوره اگه من بمیرم بچه‌م گرسنه میمونه پسرم شبا اصلا خوب نمی‌خوابه بعد هی فکر میکردم اگه من بمیرم شبا نخوابه کسی دعواش کنه چی اگه بهش اهمیت ندن چی بعد میگفتم به شوهرم میگم اگه من مردم حتما ازدواج کن ولی یه زن بگیر که ب پسرم برسه دعواش نکنه 😭😅
یادم رفته بهش بگم اگه بگم منو خیلی مسخره میگنه

حالت بد شد مادر شوهرت اینا فهمیدن

من اینوتاحالا نگفتم ولی دقیقا بخاطر همین موضوع نخاستم شیر خشک بدم بهش اوایل ندادم اونم بعدش شیشه نگرفت
الانم به هیچ عنوان جز سینم چیز دیگه ای قبول نمیکنه😅
به منم خیلی وابسه شده حتی بغل شوهرمم وانمیسته گریه میکنه برامن
قشنگ رابطه موباهاش عمیق کردم کلااز اولم قصدم همین بود میخاستم بهم وابسته باشه
چون من به چشمای خودم دیدم زن داداشم از داداشم طلاق گرف ولی بچش نرفت پیشش بچه چسبید به مامان من اصلا هیچ وابستگی به مامان خودش نداشت

عزیزمممم
درکت میکنم ما مادرا روحیمون حساسه اما نگران نباش مادر همیشه با بقیه برا بچه فرق داره وربطی به شیر خشکی و..بودن نداره.اما از۶ماهگی بچه کاملااا میشناسه مادرو

این فکرارو نکن مگه میشه بچه بابوی تن مادراروم میشه من گاهی دخترم خیلی گریه میکنه بغل باباش یهواروم میشه انگارازم خسته میشه مامادرا استرس بیشتری داریم بچه حس میکنه به این چیزااصلا فکرنکن واقعابچه بدون مادرهیچه هیچکس بچه رو مثل مادربزرگ نمیکنه و هیچکس بهترازمادربرای بچش نیست اینا همه یکی دوروز نگه دارن

به نظرم همه ما که بچمون به دلایلی غیر از خواست خودمون شیرخشکی شده،این حس رو تجربه کردیم.من تا مدتها خودخوری میکردم که نکنه بچه م حالا که شیر خشکیه و پیش مامان خودم و خواهرشوهرم میمونه،اونا رو بیشتر از من دوست داشته باشه؟!

عزیزم.منم یه مدت دوران دخترم اینجوری شدم…….
با پوست و استخون درکت کردم😮‍💨

سوال های مرتبط

مامان مهدیار 👶🏻 مامان مهدیار 👶🏻 ۶ ماهگی
یه بنده خدایی هردفعه منو میبینه ( تاکید میکنم هردفعه) هی میپرسه کلا شیرخشک میدی فقط نه؟؟؟؟ کلا شیرخشکی شده؟؟؟ اینا پف شیرخشکه😒
میگم نه هم شیرخودمو میخوره هم شیرخشک ای ار ( چون دکتر گفته باید برای رفلاکسش کنار شیر خودت ، شیرخشک ای ار هم بدی چون دارو بدترش کرده بود)
یعنی میخوام بگم دهن ادمو سرویس میکنن، باشه بابا شما خوبین
میگه فلانی بچش با شیر خودش وزنش مثل بچه ی تو بود، برای تو پفه😒 حالا کلا وزن بچم رو نموداره ها، تپلم نیست اصلا،
من تا ۴۰ روز شیر خودمو میدادم فقط، ولی رفلاکسش به شدت بدتر شده بود، تو ۲۴ ساعت شبانه روز ۲ ساعتم نمیخوابید، وزنم نمیگرفت اصلا از شدت رفلاکس
بعد تازه میگم ای ار اصلا وزن نمیده، میگه نه بالاخره شیرخشکه🙄
تو عصر حجر موندن اینا
قیافه ای که بعضی از اونایی که شیرمادر میدن نسبت به اونایی که شیرخشک میدن میگیرن، خدا نسبت به بنده هاش نمیگیره ( تاکید میکنم بعضیا نه همه، لطفا برنخوره به بعضیا


لطفا سرتون تو زندگی خودتون باشه😑


( نمیتونم بگم کیه چون فکرکنم اینجا آشنا هم دارم😂))
مامان هاکان مامان هاکان ۶ ماهگی
🙊سلام
یکم یاد چن ماه پیش افتادم‌گفتم به شمام بگم چون احساس میکنم همه مامانا مثل همیم اکثرا اگه دوست داشتید شمام تعریف کنید🙂❤️
یادمه روزای اول که زایمان کرده بودم شوهرم فقط ده روز پیشم بود چون نظامی بود بیشتر مرخصی نداشت (فقط شوهرم کنارم بود هیچکس دیگ نبود حتی مامانم،چون خودش بچه دوماهه داشت)
بعد ده روز وقتی میخاست بره سرکار من شبا ک پامیشدم به هاکان شیر بدم انقد گریه میکردم همش احساس تنهایی و ضعیفی میکردم و عذاب وجدان چون شوهرم پا به پای من بیداری میکشید و کمکم میکرد فرداصبح زودم میرفت سرکار😭
من هیچوقت هیچ جا از کسی کمک نخواسته بودم قبل زایمان اصلا احساس ضعیف بودن نکردم هیچوقت حتی دلیلم برای انتخاب زایمان طبیعی هم این بود که کسی پیشم نمونه یا من نرم خونه مامانم و خودم بتونم از پس کارای خودمو هاکان بربیام ولی بعد زایمان همش احساس ضعیف بودن میکردم و از دست تنها بودن میترسیدم
الان که به اون روزا فکر میکنم باورم نمیشه که گذشته
صدبار خداروشکر میکنم برای این لحظه ک تونستم یه روتین خوب پیداکنم برای زندگیم با بچم
برای اینکه همه چیز خوب پیش رفت و خانواده سه نفرمون قوی تر شدو اینبارم مثل همیشه نشون دادیم ک فقط خودمون میتونیم به هم کمک کنیم و باهم از پس همه چیز برمیایم
امیدوارم همه مون به هر طریقی تو هر مسیری که هستیم از خودمون و زندگیمون و شوهر و بچه هامون رضایت داشته باشیم🤍
امیدوارم هیچوقت هیچ زنی به نقطه ی مقایسه زندگیش با زندگی یکی دیگ نرسه چون شروع تمام نارضایتی ها از خودش و خانوادشه و از هم پاشیدگی زندگیش
به امید خوشبختی و سلامتی همه ی مامانای قوی🤍🤍🤍