🙊سلام
یکم یاد چن ماه پیش افتادم‌گفتم به شمام بگم چون احساس میکنم همه مامانا مثل همیم اکثرا اگه دوست داشتید شمام تعریف کنید🙂❤️
یادمه روزای اول که زایمان کرده بودم شوهرم فقط ده روز پیشم بود چون نظامی بود بیشتر مرخصی نداشت (فقط شوهرم کنارم بود هیچکس دیگ نبود حتی مامانم،چون خودش بچه دوماهه داشت)
بعد ده روز وقتی میخاست بره سرکار من شبا ک پامیشدم به هاکان شیر بدم انقد گریه میکردم همش احساس تنهایی و ضعیفی میکردم و عذاب وجدان چون شوهرم پا به پای من بیداری میکشید و کمکم میکرد فرداصبح زودم میرفت سرکار😭
من هیچوقت هیچ جا از کسی کمک نخواسته بودم قبل زایمان اصلا احساس ضعیف بودن نکردم هیچوقت حتی دلیلم برای انتخاب زایمان طبیعی هم این بود که کسی پیشم نمونه یا من نرم خونه مامانم و خودم بتونم از پس کارای خودمو هاکان بربیام ولی بعد زایمان همش احساس ضعیف بودن میکردم و از دست تنها بودن میترسیدم
الان که به اون روزا فکر میکنم باورم نمیشه که گذشته
صدبار خداروشکر میکنم برای این لحظه ک تونستم یه روتین خوب پیداکنم برای زندگیم با بچم
برای اینکه همه چیز خوب پیش رفت و خانواده سه نفرمون قوی تر شدو اینبارم مثل همیشه نشون دادیم ک فقط خودمون میتونیم به هم کمک کنیم و باهم از پس همه چیز برمیایم
امیدوارم همه مون به هر طریقی تو هر مسیری که هستیم از خودمون و زندگیمون و شوهر و بچه هامون رضایت داشته باشیم🤍
امیدوارم هیچوقت هیچ زنی به نقطه ی مقایسه زندگیش با زندگی یکی دیگ نرسه چون شروع تمام نارضایتی ها از خودش و خانوادشه و از هم پاشیدگی زندگیش
به امید خوشبختی و سلامتی همه ی مامانای قوی🤍🤍🤍

۱۲ پاسخ

و یه مادر دهه هشتادی قوی داریم اینجا
افریییین بهت قشنگم❤️❤️❤️❤️منی ک تا ۴۰ روز خونه بابام بودم
بعدش رفتم خونه خودمون گریه میکردم با اینکه منم همسرم‌ صبا باید زود بیدار میشد میرفت سرکار...
الان یادش میفتم دلیل اون گریه هارو نمیفهم واقعا
اخه درد نداشتم همسرمم کمک حالم بود زیاد .
دخترمم آروم بود‌
خاطرات زنده شد برام😅

شوهر منم نظامیه و فقط ده روز مرخصی داشت اونم ما نگه داشتیم بعد یک ماهگی دخترم استفاده کردیم رفتیم پیش خانوادمون من سر زایمانم واقعا خیلی اذیت شدم اصلا دیگه نمیخوام تکرار بشه برام(من مامانم فوت شده خواهرم بچه کوچیک داشت تو یه شهر غریب دور از خانواده فردای روز زایمانم بستری شدم سه روز اصلا نگم که چقدر درد کشیدم افسرده شدم) شکر خدا که همسرم هوامو داشت

چقدر شبیه من بودی عزیزم ،،چه روزا و شبای سختتتتتی،،مثل یه کابوس بود
باورم نمیشه این من بودم که این روزا را گذروندم...دلم میخواد همه اون خاطرات غمگین از ذهنم پاک شه

نادر بودن سخته و باید قوی باشی 👌🏻👌🏻

خوب چه دلیلی دازه یه خانوم این همه سختی رو تحمل کنه اتفاقا به نظر من باسد کمک بگیره و ارامش فکری و روحی داشته باشه در کنارش یه مدت که میگذره همممه مادرا بچه داری رو یاد میگیرن

من ۱۰ روز اول بیمارستان بودم بخاطر زردی چقدر سخت لود با بخیه های سزارین عذاب کشیدم فقط بعد اون ۵ روز خونه مامانم موندم شوهرم گیر داده بود بیام خونه
دخترم کولیک داشت شبا پا ب پای اون گریه میکردم و راهش می‌بردم تو بغلم نمیدونستم چطور آرومش کنم شهرام تو اتاق خواب بود بیدار نمیشد ساعت ۴ صبح میخابید سریع باید میرفتم ناهار و شام درست میکردم چون ۲ ساعت میخابید فقط در طول روز نمیتونستم کاری کنم همش بغلم بود اصلا خاب نداشتم نهایتا یکساعت میخابیدم در طول روز
.جوری بود ک تا ۳۰ روزگی دخترم وزنم رسید ب قبل زایمانم الانم لاغرتر شدم حتی
یادآوری اون شبا هنوز اشکمو در میاره خدارو صد هزار بار شکر میکنم اون شبا گذشت و الان دخترم آرومتر شده خدا دید تنهام کمکم کرد

مامان هاکان آفررررین منم مثل خودت ولی همسرم کنارم نبودهیچوقت من دست تنهاروپای خودم وایسادم وهمچنان همینجور دارم ادامه میدم
سال ۹۴ناخواسته باردارشدم دوقلو چون تنهابودم بی تجربه همسرم رفیق باز و۰۰۰۰همش تنهابودم روزامیخوابیدم شبهابیدار همسرم ۶صبح یا۱۰صبح می اومدخونه عیدشد همسرم گفت بریم خونه مامانم گفتم نمیام گفتم توبهم توجه نمیکنی و۰۰۰منوزد افتادم به خون ریزی و۰۰۰رفتم سونو جفت یکی از قل هام اومده بودپایین دوترگفت استراحت کن و۰۰۰استراحت کجا 😔😔😔 همش دخترعموشوهرش رو دعوت میکردو۰۰۰تا۲۷هفته بودم که شبش باهم بحثمون شدسراینکه چرا دیرمیایی و۰۰۰ من میرم خونه مامانم گفت گمشوبرو۰۰۰ رفتم دستشویی خون دیدم لعنت به اون شب ۹تیر ۹۵هیییی گفتم درد دارم خون دیدم میگفت گم شوبروخونه بابات باگریه و۰۰۰دیدواقعاحالم بده بردبیمارستان بچه هام یکی ۸یکی ۱۲ساعت بیشترزنده نموندن من بداز ۳ماه ازاین جریان دیدم باردارم خدادخترمو داد ولی سردخترم خیلی مواظبم بود چون استراحت مطلقی بودم وقتی دنیااومد تنهاخودم بودم خدای خودم روپای خودم وایسادم وهر روز قوی تراز روز قبل

خیر بنده اصلا خاطرات خوشی از زایمان ندارم نمیخوام بهش فک کنم
سرتاسر خامی های شوهرمه 🫠😭
تازه زایمان کرده بودم میگفت برام قرمه سبزی بپز 🙃

جدی که مقایسه کردن بدترین درده
من افتادم رو دور مقایسه خودم با همه عهههههه

عزیزم مامان قوی هستی البته ما زن ها بسیییار موجودات قوی هستی حتی قوی تر از مرد ها
منم خونه مامانم بودم تا چهارماه اما صفرتا صد کارای ملورین با خودمو شوهرم بود میخاستم ک خانوادمون کنار هم از سختی عبور کنیم شکر

بله درسته
مامانا همیشه قوین یا شایدم ناچارا ک قوی باشن و بمونن..

لطفا کمک و حمایت دریافت کنید، همه مادرها با هر توانمندی کمک میخواد. خداروشکر همسرتون حامی بود

سوال های مرتبط

مامان مهدا🌼 مامان مهدا🌼 ۵ ماهگی
خیلی حالم گرفته است... من بچم شیر خشک و شیشه هم میگیره ولی خودم بهش نمیدم مگر وقتی که مهمونی یا بیرون باشیم چند وقت پیش یه فوبیا به جونم افتاده بود همش میگفتم اگه یکی بخواد بچمو ازم جدا کنه راحت میتونه چون بچم شیرخشک هم میخوره و وابسته به شیر خودم نیست.. امشب خانواده شوهرم اومده بودن بعد مدت ها بچمو دیده بودن بچمم اصلا غریبی نمی‌کرد راحت باهاشون حال کرده بود و اصلا واسه من واکنشی نشون نمیداد😞مادر شوهرم به شوخی به بچم گفت بیا بریم خونه ما تو که شیرخشک هم میخوری غذا هم میخوری میتونی پیش ما بمونی(داشت به شوخی میگفت) ولی من همونجا حالم بد شد😭یعنی من اگه بمیرم این بچه هیچ اتفاقی تو زندگیش نمیفته چون راحت بخش شیر خشک میدن یا اگه بخوان ازم جداش کنن اصلا بیقراری واسه من نمیکنه😔امشب هم همش تو بغل بقیه بود اصلا بیقراری نمی‌کرد واسه من تازه واسه بقیه می‌خندید ولی وقتی پیش منه همش گریه و بیقراری😔پس کی قراره منو از بقیه بشناسه و تو بغل من احساس امنیت کنه؟ اینجوری که پیش همه راحته و بود و نبود من واسش مهم نیست😔خانواده شوهرم رو نزدیک یک ماه بود ندیده بودیم اصلا باهاشون غریبی نمی‌کرد راحت بود با همشون انگار نه انگار که مادر هم داره حتی به صدام واکنش هم نشون نمی‌داد😔😢
مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 ۵ ماهگی
با امروز شد ۵ماه و ۲۰روزه که از زایمانم میگذره
روزای اول زایمان قطعا برای همه خیلی خیلی شیرینه برای منم بود ولی منتها کمتر طوری که کمتر بخوام به اون روزا فکر کنم
من از چند روز بعد از زایمانم افسردگی بعد از زایمان گرفتم حملات پنیک بهم دست میداد
خیلی اون روزا رو برام ترسناک و وحشتناک کرده بود .
که باعث شد نتونم شیر خودمو به بچم بدم و شیر خشک بهش بدم همینم چقدر حرف و تیکه از بقیه شنیدم که خیلی تو حال روحیم تاثیر میزاشت (گفته بودم میام از تجرم از افسردگی بعد از زایمان میگم ولی وقت نشد یه روز حتما میام میگم)☹️
خداروشکر الان نسبت به اون روزا خیلی خیلی بهترم هنوزم گاهی حس های منفی میاد سراغم ولی اصلا مثل اون روزا پنیک و اینا نمیشم
چاره افسردگی بعد از زایمان فقط و فقط رفتن پیش روانشناس هست که اصلا چیزه بدی نیست چون بعضی ها این دیدگاه و دارن که هر کسی بره پیش روانشناس دیونس و مشکل داره در صورتی که اصلا اینطوری نیست خیلی تو بهتر شدن حالتون کمک می‌کنه

فردا نوبت سونوگرافی دارم
چون دوباره باردارم ☹️
که ببینم قلبش تشکیل شده یا نه😕
میدونم نباید میشد و خیلی خیلی زوده ولی خوب ناخواسته شد
با وجوده اینکه میدونم خیلی روزای سختی پیش رو دارم با وجوده ۲بچه کوچیک ولی اصلا دل اینکه بخوام بندازم ندارم 😕😔😔
از حسم بخوام بگم کاملا خنثی هستم هم خوشحالم هم ناراحت 😕
یه اتفاقی برام افتاد که متوجه شدم عمره و روزی این بچه به این دنیا هستش
ان شاالله که فردا رفتم سونوگرافی قلبش تشکیل شده باشه
برام دعا کنید شب اول ماه رمضان که بتونم از پسش بر بیام و دیگه افسردگی بعد از زایمان نگیرم 😕🙏
مامان فندق مامان فندق ۷ ماهگی
#خاطره🤭
من تا اخر بارداری همش هی فکر میکردم که زایمانم چجوری باشه خودم سزارین دوست داشتم ولی از حرفای بقیه میترسیدم
یکی میگفت سزارین خیلییی خوبه یکی میگفت طبیعی خوبه خودت از فرداش پا میشی خیلی راحتی کارتو خودت میکنی
چون منم بخاطر دلایلی خونه مادرشوهرم افتاده بوده بعد زایمان مادرشوهرم همش میگفت طبیعی خیلی خوبه و من تا اخر به هیچکس نگفتم قطعی انتخابم چیه ولی به همسرم همش میگفتم من میترسم از زایمان طبیعی حتی بهش فکرم میکردم گریم میگرفتانقد ترس داشتم
بلاخره روز زایمان شد و خوش و خرم رفتم زایمان کردم خداروشکر خیلی زایمان خوبیم داشتم از بیمارستان که اومدم خونه حالمم خوب بود بلند میشدم کارایی ک خودم باید انجام میدادمو راحت انجام میدادم
روز سوم که دخترمو میخواستیم ببریم چکاب برای زردی با مامانم اینا خودمم رفتم دلم طاقت نیاورد حتی تا همسرم کارش تموم شه بیاد دنبالمون من توی خیابون دنبال شیرخشک هم گشتم کلی داروخونه رفتم پرسیدم ک نداشتن🥺 و یه مسیر طولانی رو پیاده روی کردم
الان ک فک میکنم میگم چقد من پوست کلفت بودم 🤣🤣 تو گرماااا با بخیه دنبال شیرخشک بودم
مامان محمد مهدی 💙👶 مامان محمد مهدی 💙👶 ۶ ماهگی
سلام بعد از کلی وقت و کلی اتفاق 🥲😍

خدای محمدمهدی خواست و ما سه تایی رفتیم زیارت خانه خدا😍🕋
در تک تک لحظات سفر از اینکه همسرم با ما بود خداروشکر کردم ، سفر شیرین و خاصیه که سختی هایی هم همراهشه و بودن همسرم کنارمون از سختی هاش کم میکرد که هم قوت قلب بود و هم عصای دست 🤝
خیلیا میپرسیدن با بچه سخت نبود؟ نمیشد بذاریش پیش کسی و بری؟ و من جوابم به همه این بود که نه خیلیییی هم قشنگ بود و خدا خودش کمک میکنه و من واقعا دست خدارو در سفر میدیدم که همراهمون بود❤
الهی روزی همه آرزومندا به زودی😊

کنار خانه خدا همه چشم انتظارا رو دعا کردم، الهی هیچ خونه ای بدون نی نی نمونه و دامن همه منتظرا سبز بشه 😍

البته ده روزیه که ما برگشتیم و دو سه روز بعدش من بدجور مریض شدم و الان دوران نقاهت طی میکنم 😁
محمدمهدی هم یه کوچولو آبریزش داره که داره بهتر میشه خداروشکر

امروزم بابای محمدمهدی رفت واسه دفاع از پروپوزالش که همه دعام اینه که به خوبی بگذره براش که خیلی نگرانش بود و خیلی براش زحمت کشید

و امروز غذای کمکی محمدمهدی رو شروع کردم با یه قاشق مرباخوری لعاب برنج که خوشش اومد خداروشکر 😋
چند روز دیگه هم باید آماده بشیم واسه واکسن ۶ ماهگی 🥴

اتفاقای مهم این چندوقت من اینا بودن 😅
حالا شما از خودتون بگید چه خبر ؟؟؟
نی نی ها چطورن؟ 🤩
الهی حال دلتون خوب 🌻
مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۳
شب حالم خیلی بدتر شد میوردم بالا
التماس میکردم مامانم بیاد تو ببینمش مامانم که اومد تو سالن منم رفتم فقط التماسش میکردم میگفتم من و از اینجا ببر 😑 از بس درد داشتم و حالم بد بود
یکی از ماما به مادرم گفت براش ماما همراه بگیرید (صبحشم به خودم گفته بود من گفتم شوهرم نمیگیره گفت مگ شوهرت قراره درد بکشه تو اینجا میخای درد بکشی )
مامانم دیگ زنگ زد به شوهرم و پول ریختن حسابشو ماما اومد جالب اینجاست که از ماماها خود بیمارستان بود 😅 چند دفه تو بارداری رفته بودم بیمارستان نوار قلب میگرفت
ماماعه ساعت ۹ونیم شب اومد و چن دفهج معاینه کرد گفت یک سانتی
و چند تا ورزش داد همینجوری ورزش میکردم و خونریزی و استفراغ ن
ینی یکی نبود منو ببر سنو بگه چرا از ظهر خونریزی داره ساعت ۱۲اونجاها بود من دیگ ناامید شده بودم فقط گریه میکردم میگفتم من نمیتونم من الان میمیرم
ماماهمراه همراه همینجوری سرپا که بودم ازم نوار میگرفت سرپا اشتباه نشون میده. و هی میگفت زودتر زایمان کن بچه هام امشب تنهاان
معاینه کرد شده بودم سه سانت
اون موقع هیچ کی دیگ نبود دستیار سال اول بود و ماما همراه همشون خابیده بودن
مامان عطرین مامان عطرین ۶ ماهگی
سلام مامان قوی:) با همه تونم چون هرکسی که مامانه صدرصد قویه.
میدونم خیلی خسته ای خسته از این بدو بدو گاهی خسته از شیر دادن و شیر درست کردن و شستن پیپی و لباس و کارای خونه ووو مهم تر و بیشتر از همه خسته ی دل نگرانی ها و دلهره ها واسه اینکه طوریشون نباشه:) همه ی اینا عادیه و ما هم حق داریم خسته بشیم:)
امروزم بد نبود هرچند چالش زیاد داشتیم اما حداقل یذره به خودم تکون دادم واسه کارای خونه و یه دل سیر دوش گرفتن و... اما راستش الان دلم میخواست برم اتاق دخترم بشینم کف زمین زااار زاار گریه کنم تا بلکه از این فشاری که رومه یذره کمتر بشه، اما اونم نمیتونم چون دخترم همش میخواد سینه تو دهنش بخوابه🙂 میخوام بهتون بگم همه ی این روزا میگذره بچه هامون بالاخره بزرگ میشن نگرانی ها تموم نمیشن فقط عوض میشن، کاش بتونیم لذت بیشتری ببریم کاش بتونیم بهتر و با انگیزه تر زندگی کنیم، هرچقدر تلاش میکنم جمله ی انگیزشی به این ذهن خستم نمیاد🥲
تو اگه دوست داشتین این پایین یه جمله واسه دل گرمی مون بنویس🌱
مامان ⭐ دایـــان ⭐ مامان ⭐ دایـــان ⭐ ۷ ماهگی
مامانا بیاین تجربه شیردهیمو براتون تعریف کنم
خب جونم براتون بگه که سزارینی بودم و از همون بعد زایمان شیرم اومد و پسرمو توی ریکاوری شیر دادم
روز سوم بعد از زایمان سینه هام سنگ شد و محبور به دوشیدن شدم
شیرم از روز سوم اینقدر زیاد شد که مونده بودم شیرامو چیکار کنم
بهداشت گفت فریز کن
فریز میکردم و یخچالم پر شده بود 🙃 پسرمم شکمو و کاملا سیر
تا اینکه با بانک شیر آشنا شدم ، یادمه خانومه ازم پرسید شیری که جمع کردی به یک لیتر رسیده؟ خندم گرفته بود چون حداقللل پنج کیلو بود 😅
خلاصه اینکه من هم پسرم کامل سیر میشد و واسش فریز میکردم و هم اینکه هر دو هفته چند کیلو اهدا میکردم
گذشت تا سه ماهگی
یه بار پسرم تو بغلم ترسید و سینمو پس زد ، ۹ روز تلاش کردم تا بی دردسر سینمو بگیره
برگشت
بعد دو هفته باز به خاطر شیشه با اینکه اونت بود سینمو پس زد و باز برگشت ( شاید هر چند روز یکبار بهش شیشه میدادم )
همه چی عادی بود و هم سینه میگرفت و هم شیشه تا واکسن چهارماهگی🙃 واکسن چهارماهگی پسرم اعتصاب شیر کرد سه روز کامل ، نه سینه میخورد نه شیشه
با سرنگ هر پنج شش ساعت ده میل بهش میدادم که همونم بالا میاورد
خلاصه شش روز بی اشتهایی و سه روز اعتصاب و بعدش برای همیشه سینه رو پس زد
من داغون بودم ، اینقدر گریه میکردم که چشمام باز نمیشد
به خاطر نخوردنش شیرمم شد یک چهارم سابق
خیلی خیلی کم شد