و یه مادر دهه هشتادی قوی داریم اینجا
افریییین بهت قشنگم❤️❤️❤️❤️منی ک تا ۴۰ روز خونه بابام بودم
بعدش رفتم خونه خودمون گریه میکردم با اینکه منم همسرم صبا باید زود بیدار میشد میرفت سرکار...
الان یادش میفتم دلیل اون گریه هارو نمیفهم واقعا
اخه درد نداشتم همسرمم کمک حالم بود زیاد .
دخترمم آروم بود
خاطرات زنده شد برام😅
شوهر منم نظامیه و فقط ده روز مرخصی داشت اونم ما نگه داشتیم بعد یک ماهگی دخترم استفاده کردیم رفتیم پیش خانوادمون من سر زایمانم واقعا خیلی اذیت شدم اصلا دیگه نمیخوام تکرار بشه برام(من مامانم فوت شده خواهرم بچه کوچیک داشت تو یه شهر غریب دور از خانواده فردای روز زایمانم بستری شدم سه روز اصلا نگم که چقدر درد کشیدم افسرده شدم) شکر خدا که همسرم هوامو داشت
چقدر شبیه من بودی عزیزم ،،چه روزا و شبای سختتتتتی،،مثل یه کابوس بود
باورم نمیشه این من بودم که این روزا را گذروندم...دلم میخواد همه اون خاطرات غمگین از ذهنم پاک شه
نادر بودن سخته و باید قوی باشی 👌🏻👌🏻
خوب چه دلیلی دازه یه خانوم این همه سختی رو تحمل کنه اتفاقا به نظر من باسد کمک بگیره و ارامش فکری و روحی داشته باشه در کنارش یه مدت که میگذره همممه مادرا بچه داری رو یاد میگیرن
من ۱۰ روز اول بیمارستان بودم بخاطر زردی چقدر سخت لود با بخیه های سزارین عذاب کشیدم فقط بعد اون ۵ روز خونه مامانم موندم شوهرم گیر داده بود بیام خونه
دخترم کولیک داشت شبا پا ب پای اون گریه میکردم و راهش میبردم تو بغلم نمیدونستم چطور آرومش کنم شهرام تو اتاق خواب بود بیدار نمیشد ساعت ۴ صبح میخابید سریع باید میرفتم ناهار و شام درست میکردم چون ۲ ساعت میخابید فقط در طول روز نمیتونستم کاری کنم همش بغلم بود اصلا خاب نداشتم نهایتا یکساعت میخابیدم در طول روز
.جوری بود ک تا ۳۰ روزگی دخترم وزنم رسید ب قبل زایمانم الانم لاغرتر شدم حتی
یادآوری اون شبا هنوز اشکمو در میاره خدارو صد هزار بار شکر میکنم اون شبا گذشت و الان دخترم آرومتر شده خدا دید تنهام کمکم کرد
مامان هاکان آفررررین منم مثل خودت ولی همسرم کنارم نبودهیچوقت من دست تنهاروپای خودم وایسادم وهمچنان همینجور دارم ادامه میدم
سال ۹۴ناخواسته باردارشدم دوقلو چون تنهابودم بی تجربه همسرم رفیق باز و۰۰۰۰همش تنهابودم روزامیخوابیدم شبهابیدار همسرم ۶صبح یا۱۰صبح می اومدخونه عیدشد همسرم گفت بریم خونه مامانم گفتم نمیام گفتم توبهم توجه نمیکنی و۰۰۰منوزد افتادم به خون ریزی و۰۰۰رفتم سونو جفت یکی از قل هام اومده بودپایین دوترگفت استراحت کن و۰۰۰استراحت کجا 😔😔😔 همش دخترعموشوهرش رو دعوت میکردو۰۰۰تا۲۷هفته بودم که شبش باهم بحثمون شدسراینکه چرا دیرمیایی و۰۰۰ من میرم خونه مامانم گفت گمشوبرو۰۰۰ رفتم دستشویی خون دیدم لعنت به اون شب ۹تیر ۹۵هیییی گفتم درد دارم خون دیدم میگفت گم شوبروخونه بابات باگریه و۰۰۰دیدواقعاحالم بده بردبیمارستان بچه هام یکی ۸یکی ۱۲ساعت بیشترزنده نموندن من بداز ۳ماه ازاین جریان دیدم باردارم خدادخترمو داد ولی سردخترم خیلی مواظبم بود چون استراحت مطلقی بودم وقتی دنیااومد تنهاخودم بودم خدای خودم روپای خودم وایسادم وهر روز قوی تراز روز قبل
خیر بنده اصلا خاطرات خوشی از زایمان ندارم نمیخوام بهش فک کنم
سرتاسر خامی های شوهرمه 🫠😭
تازه زایمان کرده بودم میگفت برام قرمه سبزی بپز 🙃
جدی که مقایسه کردن بدترین درده
من افتادم رو دور مقایسه خودم با همه عهههههه
عزیزم مامان قوی هستی البته ما زن ها بسیییار موجودات قوی هستی حتی قوی تر از مرد ها
منم خونه مامانم بودم تا چهارماه اما صفرتا صد کارای ملورین با خودمو شوهرم بود میخاستم ک خانوادمون کنار هم از سختی عبور کنیم شکر
بله درسته
مامانا همیشه قوین یا شایدم ناچارا ک قوی باشن و بمونن..
لطفا کمک و حمایت دریافت کنید، همه مادرها با هر توانمندی کمک میخواد. خداروشکر همسرتون حامی بود
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.