تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۲#
خواستم بگم مامان این کارو نکن من قرار نیست برم اونجا پس لزومی ندارد که تو بخوابی تلاش کنی اونجا و سرو سامون بدی اما دلم نیومد اون روز بعداز مدتها خوشحال دیده بودمش پس چیزی نگفتم اونشبو بیمارستان موندم شوهرمو ساعتهای ده بود اومد به بچه سر بزنه واسه منم شام گرفته بود بچه رو دید و رفت .یک کلمه حتی به عنوان سلامم باهم حرف نزدیم اونشب تا صبح بچمو خودم هر دو ساعت شیر میدادم از ساعتهای چهار صبح کامل تو بغلم بود تا شش صبح دیگه پرستارش بهم گفت الان باید بهش یه دارو بدم که می‌خوابه و تقریبا چهار ساعتی. شیر نباید بخوره چون داره سرم میگیره دستمال مرطوب و پوشک و یه پتو اضافه لازم داشت که به من گفت برو تو این تاییم اینارو بگیرو بیار . منم زنگ زدم به مامانم بیاد دنبالم رفتم تو حیاط منتظر مامانم که دیدم بازم شوهرم اومده و چقدر برام عذاب بود هر بار دیدنش از طرفی خوشحال میشدم که به بچم اهمیت میده از طرفی هروقت ندیدمش یادم به روزای سختی میوفتاد که کنارم نبود.. با حال خوب پسرمقشنگ متوجه این میشدم که یه حس بی‌تفاوتی داره نسبت به شوهرم سراغم میاد همیشه بانه میگفتن که حس تنفر بهتر از حس بیتفاووتیه هیچوقت اینو درک نمی‌کردم چون فکر میکردم بی حسی و بی تفاوتی وجود ندارد بلاخره آدم یا از کسی خوشش میاد یا خوشش نمیاد و متنفره

۲ پاسخ

عزیزم نبودی از صبح منتظر بودم

اخی بعدش چیشد
الان درست شدین؟

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۳#
یه حس عجیبی اومده بود سراغم که دلم حتی مجال اینو بدم که ازم عذر خواهی کنه حس میکردم با اینکار یه حجم بزرگی از عذاب وجدان میزاره رو شونم که با خودم بگم اون بابت کاراش عذر خواهی کرد اما من نبخشیدم
سعی میکردیم باهم حتی چشم تو چشم نشیم...
بعداز ترخیصم رفتم سمت بخش نوزادان که به پسرم شیر بدم با مامانم آروم آروم میرفتم سمت بخش که دیدم شوهرم داره پشت سرمون میاد رفتم اونجا گانه پوشیدم و گفتم اومدم واسه شیر دهی پرستار پسرم اومد تخت پسرمو باز کرد یه صندلی هم واسم آورد گفت بشین و پسرمو اروم گذاشت بغلم سینمو گذاشت توی دهنش اولش بلد نبود شیر بخوره اما پرستار کمک کرد که مک زدن رو یاد بگیره اصلا برام باور کردنی نبود با اون همه اتفاق و ما امیدی الان داشتم پسرمو شیر میدادم و اون تو بغلم بود با اینکه تجربه دومم بود اما میترسیدم تکون بخورم مبادا از دستم بیوفته یا چیزیش بشه همینطور که داشت شیر میخورد سرمو آوردم بالا دیدم شوهرم پشت شیشه داره پسرمو نگاه می‌کنه
آنجا واسه بار اول بغلش کردم و این عکسو واسه دخترم گرفتم که داداششو ببینه
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 8#
تو همین وضعیت که داشتن به من بتا میزدن و از مامانم میخواستم که به همسرم زنگ بزنه بیاد واسه رضایت اتاق عمل یه خانم دکتری که شبفتشم نبود انگار خدا واسه من فرستاده بود اومد توی بخش و منو وسط راه رو دید که رو تخت دارم اشک میریزم اومد سوال کردو منم همه چیو واسش توضیح دادم گفت که شما یه قرص میگم تهیه کنید الان بخور ضد زایمان زود رس هست اگر بهتر شدی که عمل نمیشی اگر تاثیر نداش باید عمل شی خلاصه بگم که شوهرمم اومد با یه حال بد و ناراحت که چرا الان که زود واسه به دنیا اومدن بچه. منم از داغ دلم بهش گفتم آره فک کردی یه ده سالی قراره باردار باشم فرصت داری که کمبودهایی که گذاشتی رو جبران کنی آره الآنم برو رضایتتو بده که من هر لحظه امکان داره برم واسه عمل بعدشم برو دیگه هم نیا انقد منو حرص دادی انقد غصه خوردم که داره این بلاها سرم میاد اونم رضایتتو دادم رفت قرصی که دکتر گفته بود خریدو اومد. ولی دیگه تو اتاقی که من بستری بودم نمیومد میدونستم با دیدنش واقعا بهم میریزم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۳#
تمام امیدو شده بود به اینکه شیرمو بدوشم. مامانم ببره تحویل بخش نوزادان بده کل حواسم به این بود که مامانم کی شیر میبره اگر یکساعت دیر تر از تایمی که همیشه میبرد من استرس می‌گرفتم میگفتم یعنی چی شده که مامانم شیر نمیبره جونم می‌رفت که نکنه اتفاقی افتاده تقریبا چهار روز از زایمانم میگذشت و من همچنان بستری بودم روز چهارم به مامانم گفته بودن پوشک و دستمال مرطوب نوزاد تموم شده بگیرید بیارید مامانمم رفته بود که خریداری انجام بده منم تنها بودم همراه اذان که داشتم گریه میکردم گفتم خدایا نکنه من آنقدر از شوهرم کینه گرفتم و دلم شکسسته تو داری شوهرمو از طریق بچم اذیت میکنی میخوای اون اینجوری اذیت شه گفتم خدایا من از خودم گذشتم من میبخشمش اما نمیتونم مثل سابق باهاش باشم من شوهرمو میبخشم توهم پسرمو ببخش بهم داشتم التماس ازش اینو میخواستم اذان تمام شد دیدم شوهرم و مامانم با خوشحالی اومدن تو اتاقم گفتن نی نی دیگه خودش می‌تونه تنفس کنه شلنگو از دهنش بیرون آوردن اون لحظه حس میکردم دنیا مال من شده باورم نمیشد میگفتم دارین بهم دروغ میگین می‌خوایین من آروم شم اما شوهرم جون دخترمونو قسم خورد که دروغ نمی‌گم . گفتم چرا مرخصش نکردن گفت چون ریهاش عفونت کرده باید تا ده روز آنتی بیوتیک بگیره یعنی شش روز دیگه باید بمونه ازش پرسیدم سرم تو دستاشه گفت آره بازم نتونستم برم ببینمش چون طاقت نداشتم حتی عکسشم نتونسته بودم ببینم حس میکردم قلبم با دیدن این صحنه ها پاره میشه مثل دیوونه ها اون روز هر پرستار و بیماری که اونجا بودن و می‌دیدم با ذوق میگفتم پسرم دیگه خودش می‌تونه نفس بکشه دیگه وابسته به دستگاه نیست
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۳۱#
پسرم خیلی بی‌حال بود و خیلی کم با کمک پرستارش شیر خورد حتی چشماشو باز نکرده بود که من ببینمش خیلی نگران بودم آخه دخترم که متولد شده بودو دقیق یادمه کلی سرحال بود اما این بچه. دوباره که اومدم دیدنش خواب بودو چشماش بسته بود پرستارم گفت دیگه واسه امروز کافیه من انقد غصم گرفته بود که الان چطور برم خونه و اینجا بچمو تنها بزارم تو همین فکر بودم که پرستارش گفت دیگه نزدیکای ده شبه برو خونه الان وسایلاتو مثل لباس جلو دکمه واسه شیر دهی ملحفه و بالش و خوراکی بردار فردا بیا اینجا تو اتاق مادران بمون چون نوزادت باید هر دو ساعت یکبار شیر بخوره و دیگه بهتره از سینه خودت بهش بدی که سریع تر سرحال بشه و دکتر مرخصش کنه .. نی نیمو از تو بغلم برداشت و چه سخته یه نوزادی که میدونی هیچ اراده ای از خودش نداره رو تک و تنها بزاری و بری خیلی دلم گرفته بود کل مسیر بیمارستان تا خونه رو اشک می ریختم دلم نمی‌خواست بدون بچم برم خونه واقعا حس آدمای سرگردون رو داشتم بلاخره رسیدیم خونه حالا کلی خودم دلم داغون بود نمی‌دونستم جواب سوالای دخترمو چی بدم ؟ مامان چرا تنها اومدی؟ مامان چرا نی نی باهات نیست؟ با نی نی مون چیکار کردین چرا وسایلاشو آوردی خودش نیست ؟ پس کجاست ؟ چرا اونجا مونده ؟ مگه چشه؟ و من واقعا نمی‌دونستم چطور باید واسش توضیح بدم که روحیش داغون نشه
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۶#
خلاصه که با استرس اومدم تو اتاقم به خواهرم گفتم تا من دوش میگیرم زنگ بزن مامان بیاد وسایلامم بیاره خواهرم تماس گرفت گفت الان میاد مامان و اومد کمکم کرد که من دوش گرفتم از حمام که اومدم بیرون مامانمو دیدم زدم زیر گریه گفتم مامان دیدی بچم آخر زود رس شد ۳۵ هفته زایمان قطعا می‌ره تو دستگاه. اونم داریم میداد یهو دیدم شوهرمم اومد تو تا دیدمش یادم افتاد به شب قبل این اتفاقا که من آنقدر دلم گرفت و گریه کردم که بهش فقط پیام دادم فقط از خدا می‌خوام حال دلشکستگیمو یه روزم تو تجربه کنی یهو یادم به این که افتاد ترسیدم گفتم نکنه خدا بخواد این دعامو سر بچم بیاره . خلاصه که لباسمو عوض کردم صدام کردن که با شوهرم برم واسه عمل توی کل مسیر راه رو که داشتم میرفتم همش منتظر بودم که عذر بخواد اما دریغ از یه کلمه واقعا واسه هم انگار دوتا غریبه بودیم که همو نمیشناسن . اونجا دکتر بیهوشی به شوهرم گفت خانم شما چون مشکل فشار مغزی داشته نمیتونه بیحسی از کمر بگیره باید بیهوش بشه و بیهوشی هم واسه خانمتون بی‌خطر نیست یه سری مسائلا هست که باید بدونید ریسکش واسه خانم شما بیشتر از بقیه بیماراس و شما باید رضایت بدید
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود
مامان ... مامان ... ۳ ماهگی
#تجربه بارداری(پارت۲۳)
خلاصه رفتم خونه مامانم ده روزی اونجا بودم همسرمم میومد اونجا،تا اینکه مادرشوهرم و خواهرشوهر بزرگم دوباره اومدن هنوز یکماه مونده بود به زایمانم خلاصه اینا اومدن و باز دخالتاش شروع شد!همش میگفت طبیعی زایمان کن اسم عروسای فامیلشونو میاورد فلانی و فلانی طبیعی زایمان کردن تو هم طبیعی بیار شوهرمم بهم میگفت آره طبیعی زایمان کن طبیعی برای بچه بهتره!منم زنگ زدم به مامانم گفتم مامانم گفت اشکالی نداره بگو نترس از پول سزارین من خودم پول عملتو میدم!از طرفی هم دکتر دو هفته زودتر از موعد یعنی ۳۸ هفته تاریخ زایمان زده بود مادر شوهرم به شوهرم میگفت نه نزاری باید سر وقتش سزارین کنه!شوهرمم هر چی مادرش میگفت میگفت چشم!اینا این حرفترو میزدن و من هیچی نمیگفتم فقط میرفتم تو اتاق گریه میکردم!یه روز مامانم روتختی و اتاق فرش بچه رو که سفارش داده بودیم گرفته بود آورد رفت تو اتاق بچه پهن کرد این زن اصلااا ی تشکر نکرد هیج یه مبارکی نگفت! بعد مامانم اومد چند دقیقه نشست برگشت گفت آره باید طبیعی زایمان کنه سزارین نه!مامانم گفت مگه دختر خودت سزارین نکرده؟گفت آره سزارین کرده ولی من خودم که طبیعی زایمان کردم بعد مامانم گفت بچه های الانو با قدیمیا که نمیشه مقایسه کنی
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۵#
من هم درد جسمی داشتم هم درد روحی . فکرم فقط این شده بود که بچمو سالم بغل بگیرم دیگه واقع از شوهرم دل کنده بودم و کینه جای اینهمه دوست داشتن و گرفته بود . ۳۲ هفته که شدم رفتم واسه سونو وزن که دکترم گفت خوبه همه چی برو دوهفته دیگه بیا اما یکم فشارم بالا رفته بود یعنی من که همیشه فشار روی ۹ بود اون روز شده بود دوازده . دکترم گفت چند روز چک کن فشارتو اگر بالاتر رفت سریع برو بیمارستان . اینم بگم من چون یه بیماری زمینه ای فشارمغز بالا دارم از همون پنج ماهگی از علوم پزشکی با همسرم تماس گرفته بودن و گفته بودن فقط باید مادران پرخطر بیمارستان نمازی من زایمان کنم و هیچ بیمارستان دیگه ای منو پذیرش نمی‌کرد ) خلاصه که من چند روز میرفتم درمانگاه و فشارخون چک میکرد روی دوازده بود بالاتر نمی‌رفت . بعد از چهار ماه شوهرم اومد خونه مامانم که با من آشتی کنه اما من همش روزای که گذرونده بودم یادم می افتاد دلم نمی‌خواست حتی نگاش کنم فقط خودخوری میکردم وقتی دید من اصلا باهاش حرف نمی‌زنم پاشد که بره گفت من فردا زنگ زدم بیان خونه رو کاغذ دیواری کنن آلبومشان رو میارن هر طرحی دوست داشتی انتخاب کن دیگه یکماه بیشتر به زایمان نمونده بود