۱۰ پاسخ

عزیزم واقعا خیلی زایمان بده من ساعت 6 صبح با سوزن اینا رحمم و باز میکردن و به سختی ساعت 9 شب زایمان کردم هر یه ساعت میومدن و اذیتم میکردن هی دست میزدن و هی سوزن خیلی بده من دیگه نمیخام زایمان کنم

چقد بیشئور بوده واقعا..وظیفشه زایشگاه همینه ...خداروشکر کادری ک بالا سر من بود از ماما و پرستار خیلی خوب بودن

نظافتچی که خب اصلا نباید اینطور باشه
ولی خب از اینکه میگن سعی کن جیغ نکشی و نفس عمیق بکشی
چون هرچی بیشتر جیغ بزنی روند زایمان سخت تر میشه و دهانه رحم زخم میشه
من وقتی زایشگاه بودم یکی بود موقع زایمان انقدر جیغ میزد به سختی زایمان کردولی یکی دیگه بود هی نفس عمیق میکشید راه میرفت ورزش میکرد راحت تر از اون یکی زایمان کرده بود
جیغ زدن ثانیه ای دردو ساکت میکنه ولی روند زایمانو سخت میکنه

خداروشکر ک من طبیعی نبودم همیشه هم وحشت داشتم از طبیعی اخرشم رفتم سزارین شدم خیلی شیک و مجلسی یکم فقط درد بخیه ک قابل تحمل بود

واقعا سخته البته من سزارین بودم و دکتر خودم بالا سرم بود ساعت ۱ بعداز ظهر رفتم پرستار و ماما و دکتر منتظرم بودن ساعت ۳ هم عمل انجام شد و کلا همه عالی بودن بعد عمل هم پرستارم جدی و عالی بود خدا خیرش بده با اینکه بیمارستان دولتی بود

عزیزم من حتی ببخشید سر زایمانم اینقدر درد داشتم پرستارا ناخون میکشیدم سرشون داد میزدم مدفوع میکردم رو تخت هیچی حالیم نبود اینقدر گریه جیغ فوش میدادم حتی با اینکه بیمارستان دولتی بود ولی خیلی باهام مهربون بودم البته من لگنم تنگ بود سر بچه کلا بیرون نیمد بعد از اون درد بدبختی تو ده سانت گیر کردم بردنم سزارین اورژانسی

دقیقا منم بعد عمل که رفته بودم بخش اومدن شیاف زدن گفتن پوشک بزار شورتتو بپوش اونم با سوند مجبور شدم با سوند شورت بپوشم سخت بود درد داشتم چاره نبود

منم دقیقا ی همچین شبی گذروندم..
پرستار میگف راه برو دهانه رحمت باز شه
نظافتچی میگف بشین اینجا کثیف نش

عزیزم کاملا درکت میکنم
خیلی ها نمی‌فهمن که چی به سرمون اومده روز زایمان

اره منم مثل شما زایمان دومم خیلی دردش بیشتر بود این به کنار به منم همش میگفتن صدا نده خیلی بد بود

سوال های مرتبط

مامان پِش پِش🖇️🫀 مامان پِش پِش🖇️🫀 ۸ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان مهبد مامان مهبد ۷ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم
مامان مهیار مامان مهیار ۴ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...