پارسال درست چنین روزی برای بار دوم بود که بی بی چک میزدم و در کمال تعجب دوخط میافتاد🥲 و منی که حاملگی یه چیز دور از دسترس میدونستم تو اولین اقدام باردارشدم و ترس و وحشتی که از دوران بارداری و زایمان و مادرانگی و خیلی کاراعقب افتاده که هنوز تو زندگی متاهلی انجام ندادی و...
خلاصه که من بعد از سه سال زندگی برای اولین بار بدون جلوگیری خواستم تست کنم ببینم میشه یانه که در کمال ناباوری باردار شدم😍😅 یادم نمیره که صبح ساعت ۸ زنگ زده بودم به مامانم های های گریه میکردم و مامانم اون سمت خط دلداری میداد میگفت خداروشکر ببین بارداری قرار زندگی جور دیگه بگذرونی و...
خلاصه یکم آروم شدم و ظهر رفتم ودکتر که مطمئن بشم گفت مطمئن باش بارداری و منی که بازم ترسیدم و لرزیدم. خلاصه دکتر برام دارو و آزمایش و سونو نوشت گفت به احتمال زیاد قلبشم تشکیل شده چون من وقتی فهمیدم باردارم که ۶ هفته و ۵ روز بودم.
دیگه رفتم یه جوراب بخرم برای سوپرایز همسری که بگم باباشدی و فلان بااینکه خودم میترسیدم ولی خب ذوق داشتم از طرفی دیگه رفتم مغازه و یدونه جوراب نوزادی صورتی برداشتم اومدم خونه این نامه رو نوشتم برای همسر محترم،غذا اینا آماده کردم منتظرموندم اومد خونه و سرسنگین بودیم(شب قبل باهم بحثمون شده بود)چایی و آوردم براش یه ربعی

ادامه کامنت...

تصویر
۱۱ پاسخ

اخی عزیزم چه قشنگ نوشتی منی که الان حوصلم زیر صفره با این متن خوشحال شدم 😍و متنتو خوندم عالی بود

قلبم رو اکلیلی کردی اخرشبی💖

به سلامتی زنده باشه عزیزم

نشستم کنارش دیدم دارم خفه میشم سریع جعبه ای که قایم کرده بودم درآوردم گذاشتم کنارش ولی متوجه نشد منم دیدم نفهمیده سریع دوربین روشن کردم که فیلم بگیره بعد دیگه جعبه اینارو دادم. قیافش دیدنییی بود🤣🤣تو شوک کامل همش میگفت چرت نگو اینم مسخره بازیته معلوم نیس مال کیه میخوای آشتی کنی آوردی نشونم میدی بعد دید نه دارم گریه میکنم و جدیم گفتم واقعا منوتو ینی یدونه موجود ساختیم😅هیچی باهم زدیم زیر گریه و که دیگه وسط همون گریه هام و بغل گفت نگران نباش اگه تا قبل کم گذاشتم برات مطمئن باش از امروز به بعدنمیذارم خم به ابروت بیاد و همیشه کنارتم. بعد که آروم شدم گفت چرا حالا جوراب صورتی گرفتی گفتم آخه حسم میگه دختر داریم و اینجوری شد که این خبرقشنگ به همسر محترم دادم اونم نه گذاشت نه برداشت در عرض یک هفته کل خانواده و فامیل و کوچه و محل و دوستو آشنارو از ذوقش با خبر کرد که باباشده😐😑
ینی الانم بهش میگم اگه بارداربشم دوباره تا انتی بهت نمیگم انقدر که آدم عجولی هستی.
و اینجوری شد که قندک مامان شده آوینم دلبرم دلیل شادی و نشاط و آرامش خونم. الان اگه یروز به نبودش فکر کنم دق میکنم.

ای جانممم
بارداری منم شبیه شمابود
بعد تقریبا دوسال با اولین اقدامی که بدون جلوگیری بود به طرز عجیبی باردارشدم
انقدر خوشحال بودم ۶صبح بی بی چک مثبت دیدم ک همونجا فقط اشک شوق میریختم..
قراربود ساعت ۷باهمسرم بریم جایی.. من سریع رفتم نامه نوشتم سلام بابایی
من تو شکم مامانیم
خیلی زود زود میام پیشتون
مواظب منو مامانی باش..
اون موقع منم حدود ۶هفته بودم
پسرمم دورش بگردم عجله داشت ۳۲هفته اومد پیشمون.. الانم ۴ماهه ک قند زندگیمون شده

انشالله که به شادی پدرو مادرش بزرگ بشه

ای جانم خدا خفظش کنه😍😍💞

انشالله زیر سایه پدرومادربزرگ بشه😍😍❤️

ای جانم خداحفظش کنه😍🥹♥️

چه جالب من تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ بی بی چک گذاشتم دیدم مثبت شد خندم گرفته بود میگفتم الکیه نمیخاستم باور کنم برای بچه دوم.
فرداش هم رفتم آزمایش خون دادم دیدم مثبت ..چن روز بعد رفتم سونو گفتن ۶ هفته ۵ روزت هست ...
یعنی من بازم تو شوک بودم

خدا حفظش کنه براتون🌸

سوال های مرتبط

مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۵ ماهگی
#پارت یازدهم
تا اینجا گفتم که منشی دکتر بهم گفت برای زدن آمپول‌ها می‌خوری به تعطیلات عید دیگه نمی‌تونی که بیای سونو انجام بدی ببینم تخمدانات فعال شده یا نه برو توکل بر خدا اقدام کن انشالله نتیجه می‌گیری
خلاصه منم ناامید که یک ماه دیگه باید منتظر بمونم تا دارو مصرف کنم برگشتم خونه مامانم عمل کرده بود پیش مامانم بودم ازش مراقبت می‌کردم اصلاً تو فکر بارداری نبودم یعنی منتظر بودم دوباره پریود بشم که برم دکتر بعد از تعطیلات عید یگه اصلاً به فکر بارداری نبودم تا اینکه طبق معمول همیشه که پریودم نامنظم می‌شد ۱۲ روز دیر پریود شدم بازم فکر کردم که تنظیم پریودم‌به خاطر تنبلی تخمدان به هم خورده دیگه می‌خواستم از این چیزای گرم دم کنم بخورم که پریود بشم چون فکر نمی‌کردم بدون دارو باردار بشم به خاطر همین اصلاً به فکرش نبودم خلاصه بازم مثل همون دفعه قبلی مامانم بهم گفت که کاش یه آزمایش بتا بدی بعد بیای دم کرده بخوری بازم من گفتم نه بابا بارداری کجا بود تنظیم پریودم به هم خورده به اصرار مامانم رفتم آزمایش دادم جوابشو که گرفتم دیدم نوشته عدد بتا بالای ۱۵۰۰ 😳
اصلاً باورم نمی‌شد که مثبته چون می‌گفتم تا نرم دکتر و دارو مصرف کنم باردار نمی‌شم خلاصه همون روز بعد از ظهرش رفتم سونو از روی عدد بتا خودم شک کرده بودم که ممکنه دوقلو باشه ولی خب امیدی نداشتم به اون صورت خلاصه دکتر سونوگرافی دستگاهشو که گذاشت روی شکمم توی مانیتور دو تا کیسه دیدم
شوکه شدم زبونم بند اومد همونجا هزار بار خدا را شکر کردم که دوباره منو لایق دونسته و بهم دو تا فرشته کوچولو داده حال اون روزمو نمی‌دونم چه جوری بنویسم یه حالی بود سرشار از خوشحالی همراه با استرس که خدایا نشه بازم همون اتفاق بیفته 🥺
مامان 💜لنا و لیا🩷 مامان 💜لنا و لیا🩷 ۵ ماهگی
پارسال همچین روزی سرما خورده بودم. همش میرفتم دکتر امپول و دارو میخوردم. شبش یه بی بی چک داشتم تو خونه. همینجور از سربیکاری گفتم بزنم ببینم چی میشه. دیدم منفی شد گذاشتمش همونجا رفتم خابیدم. صبح پاشدم دیدم یه خط کمرنگ داره🥲. یدونه دیگه زدم درجا مثبت شد.باورم نمیشد باردار بودم🥹
گذشت تا منتظر بودم دو هفته بشه که برم سونو قلب. دقیق یه روز قبل سونو آبله گرفتم. هرجا میرفتم قبول نمیکردن سونوم کنن.بماند که چقد حالم بد بود و استرس داشتم. دوهفته گذشت تا خوب شدم. رفتم سونو. دستگاه گذاشت رو شکمم گفت بارداری دوقلویی. قلبشون تشکیل شده
گفتم چیییییییی😳😳. اصلا هنگگ بودم
تمام ۹ماه با استرس گذشت. بارداری قبلیم تو هشت هفته ایست قلبی کرده بود. همش توهم میزدم که اینم اینجور میشه. بخاطر آبله که گرفتم استرس داشتم. چون میگفتن خطرناکه. و برعکس تصوراتم بچه هام سروقت سالم و سلام بدنیا اومدن. خداروشکر میکنم بابت وجود دخترام. تمام زندگی منو باباشون شدن. 😍❤️ت
مامان کیــــ💙ــاشا مامان کیــــ💙ــاشا ۸ ماهگی
پارسال روز مادر بود بابام زنگ زد گفت دخترم اماده شو بیا پاساژ طلا فروشا میخوام برای مامانت کادو بگیرم گفت تو بیا منم از اینطرف میام اگه خودم بیام دنبالت دیر میشه
اماده شدم رفتم من زودتر از بابام رسیده بودم از اونجایی هم که یک هفته بود که پریودیمم عقب افتاده بود از فرصت استفاده کردم و با هزار جور استرس و دلهره رفتم داروخونه یه دختر خیلی خوشگلیم پشت میز نشسته بود گفت جانم
گفتم بی بی چک میخوام گفت اوه اوه مبااارکه انقد ذوق کرده بودم ک نگوووو
خودمم دلهره داشتماا
ولی وجودم پر از خوشی بود انگار میدونستم که چمه و چرا پریودیم عقب افتاده
بعدازظهرش که اومدم خونه از بی بی چک استفاده کردم خیلییی زود دوتا خط بنفش رنگ افتاد روش
بغض کردم ولی از خوشحالی
دلم نمیخواست اصلا ثانیه ها بگذرن خیلی لحظه های خوبی بودن...
روز زن بود و منم قشنگترین هدیه رو از خدا گرفته بودم
روز مادر بود و فهمیدم که خدا منم لایق مادر شدن دونسته
امروز از اون روز یک سال میگذره
تو این یک سال قشنگترین حس ها و تجربه های زندگیمو داشتم با وجود پسرم خدایا شکرت بابت وجود پسرم ❤️🥹
الهی که دامن همه چشم انتظارا سبز بشه به حق این روز عزیز که شب آرزو هاست و خیلی عزیزه

شـــــکر ایـــــــزد مـــــنانــ کـــهـ از خــــــانهـ صـــدایـ خنــــدهــ هـــــایـ پــــسرم مــــــی آیــــــد🥹❤️🥹
( جورابای نوزادی باباشه🥹❤🥰)
مامان نفس کوچولو🩷👼 مامان نفس کوچولو🩷👼 ۵ ماهگی
سال گذشته ، دقیقا همچین روزی همین ساعتا بی بی چکم مثبت شد🥹
۹ روز بود که از موعد عادتم گذشته بود....ولی چون قبلش بطور نامنظم میشد زیاد جدی نگرفتم!
از یه طرفم ۵ ماه بود اقدام‌ میکردیم و من دیگه تصمیم گرفته بودم بیخیال باشم و ببینم نتیجه چی میشه!؟🥲
اخه آذرماه ۱۴۰۲ اولین سالگرد ازدواج من و همسرم بود و ما اونموقع واسه اولین بار اقدام کردیم و منی که فکر میکردم حتما بار اول باردار میشم🤌😅
چقدر تو نقشم فرو رفته بودم از فردای اقدام ، اروم راه میرفتم زعفرون نمیخوردم از پله نمیرفتم....🤣😂
غافل از اینکه خدا میخواست ۵ ماه چشم انتظار بمونیم تا شیرینی جوونه زدن گل قشنگمونو بیشتر حس کنیم😊
خدا ببخشه من خیلی ناامید شده بودم و همش میگفتم نکنه من یا همسرم مشکلی داریم اما شب عید تصمیم گرفتم از فکرش دربیام و عید خوبی رو بگذرونم و عید ۱۴۰۳ همش به تفریح و گردش بودیم🥰
که بلههههههه همون ماه خدا خواست و باردار شدم
اما منی که عادت داشتم تاریخ موعدم عقب جلو بشه با ۹ روز تاخیر و در کمال ناباوری صبح روز چهارم اردیبهشت بی بی چک گذاشتم و با دوتا خط قرمز پررررر رررنگ روبرو شدم😍🥹
هرچی تو خونه داشتم اماده کردم و خوشمزه ترین ناهار عمرمو درست کردم و ظهر همسرجان رو سوپرایز کردم😊🥰
دختر مامان ، شیشه ی عمرم ، امید زندگیم ، نفس مامان و بابا 🥹🫂💖
به زندگیمون خوش اومدی دردونه من🌷🌱
انقدر کنارت داده بهمون خوش میگذره که زندگی قبل از تو رو یادمون نمیاد.
به یاد قشنگ ترین روز زندگیمون ۱۴۰۳/۰۲/۰۴🥳
مامان پارمیس مامان پارمیس ۶ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان
مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۵ ماهگی
مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۵ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۶ ماهگی
پارت ۱
روز جمعه ۴ آبان ماه بود که از ظهر به بعد احساس کردم دخترم زیاد تکون نمیخوره
کیک خوردم راه رفتم بازم دیدم حرکاتش کمه
ساعت چهار عصر آماده شدم با همسرم رفتم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم بیمارستان جوادالائمه
اولین بار بود میخواستم محیط زایشگاه رو ببینم
چون توی بارداریم مشکلی به اون صورت نداشتم زایشگاه رو ندیده بودم
خلاصه رفتم اونجا و ازم آن سی تی گرفت و برای اولین بار معاینه شدم دهانه رحم بسته بود و هیچ دردی هم نداشتم گفت نوار قلب اصلا خوب نیست ما اینجا سونو نداریم برو سونو فیزیکال بگیر بیار که ببینیم چجوریه شاید بند ناف پیچیده دور گردن بچه
رفتم سونوگرافی پارسیان چون تنها همونجا باز بود سونو گرفت وزنش هم گفت حدود ۲۷۰۰ تا ۳۱۰۰ بند ناف هم دور گردنش نیست و همه چی عالیه سونو رو بردم بیمارستان زنگ زد به دکترم همه چیز رو براش توضیح داد البته اینم بگم ۳۸ هفته و ۳ روز بودم دکترم گفت که میتونه بره خونه ولی فردا صبح مجددا آن سی تی تکرار بشه
فرداش هم نوبت دکتر داشتم گفتم اول برم دکتر خودش ویزیت کنه بعد برم بیمارستان
مامان برسام مامان برسام ۶ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۷#
خلاصه مامانم اومد و خواهرم و دخترمم باهاش بودن خواهرم کلی از پرستار خواهش کرد که اجازه بده نی نیمو ببینه قبول نکرد منمو صدا کرد که پسرت شیر میخواد رفتم شب بدم یهو پرستار گفت به همراهات بگو برن دیگه نیان منم گفتم آخه چند روز دخترمو ندیده بودم واسه همین اومده بود منو ببینه و داداششو گفت نه اجازه نیست بگو برن منم رفتم جلو در گفتم برید دیگه و رفتم پسرمو بغل کردم و شروع کردم شیر دادنش یهو پرستار بلند شد رفت بیرون صدای مامانم زد گفت دخترش اجازه داره بیاد از دور داداششو ببینه اما نزدیک نشه چون دارو بهش نمی‌زنیم ممکنه بازم عفونت بگیره بعد دیدم دست دخترمو گرفتو آورد با فاصله که داداششو ببینه دخترمم با دیدن داداشش کلی همونجا اشک ریخت من باورم نمیشد که انقد نسبت به داداشش احساس داشته باشه کلی آروم و بی صدا فقط اشک می‌ریخت بعدشم رفت منم نزدیک یک ساعتی بچه رو شیر میدادم و یادم میداد که چجوری پوشکشو عوض کنم بعد رفتم بیرون دیدم که سر دخترم تو بغل مامانمه و داره گریه میکنه گفتم چرا نرفتین دخترم گفت مامان تورو خدا داداشمو بردار ببریم خونه من نمی‌رم تا داداشم نیاد حالا دیگه نمی‌دونستم چطور اینو توجیح کنم خلاصه با کلی اصرار که مامان خیلی زود ما هم میاییم فرستادمش رفت خونه اون یکی دوز که دکتر گفته بود دیگه پسرم دارو دریافت نمیکنه اصلا آروم قرار نداشتم هر لحظه میترسیدم یه چیزی پیش بیاد واسه همین کل شبانه روز یا داخل ان ای سی یو بودم یا پشت در شیشه ای پسرمو نگاه میکردم و دعا میکردم اتفاقی پیش نیاد حقیقتش یه سری مسائلی اونجا دیده بودم که گفتنی نیست و حسابی منو ترسونده بود