۳ پاسخ

قربون بزرگی خدا😍که هیچکسو دست خالی از در خونه اش رد نمیکنه🤲😍🥹

ای جونم ژن دوقلویی داشتید عزیزم

یا خداا 🥺🥺🥺
عزیزم خداروشکر بسلامتی انشالله🥺😍

سوال های مرتبط

مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۵ ماهگی
#پارت یازدهم
تا اینجا گفتم که منشی دکتر بهم گفت برای زدن آمپول‌ها می‌خوری به تعطیلات عید دیگه نمی‌تونی که بیای سونو انجام بدی ببینم تخمدانات فعال شده یا نه برو توکل بر خدا اقدام کن انشالله نتیجه می‌گیری
خلاصه منم ناامید که یک ماه دیگه باید منتظر بمونم تا دارو مصرف کنم برگشتم خونه مامانم عمل کرده بود پیش مامانم بودم ازش مراقبت می‌کردم اصلاً تو فکر بارداری نبودم یعنی منتظر بودم دوباره پریود بشم که برم دکتر بعد از تعطیلات عید یگه اصلاً به فکر بارداری نبودم تا اینکه طبق معمول همیشه که پریودم نامنظم می‌شد ۱۲ روز دیر پریود شدم بازم فکر کردم که تنظیم پریودم‌به خاطر تنبلی تخمدان به هم خورده دیگه می‌خواستم از این چیزای گرم دم کنم بخورم که پریود بشم چون فکر نمی‌کردم بدون دارو باردار بشم به خاطر همین اصلاً به فکرش نبودم خلاصه بازم مثل همون دفعه قبلی مامانم بهم گفت که کاش یه آزمایش بتا بدی بعد بیای دم کرده بخوری بازم من گفتم نه بابا بارداری کجا بود تنظیم پریودم به هم خورده به اصرار مامانم رفتم آزمایش دادم جوابشو که گرفتم دیدم نوشته عدد بتا بالای ۱۵۰۰ 😳
اصلاً باورم نمی‌شد که مثبته چون می‌گفتم تا نرم دکتر و دارو مصرف کنم باردار نمی‌شم خلاصه همون روز بعد از ظهرش رفتم سونو از روی عدد بتا خودم شک کرده بودم که ممکنه دوقلو باشه ولی خب امیدی نداشتم به اون صورت خلاصه دکتر سونوگرافی دستگاهشو که گذاشت روی شکمم توی مانیتور دو تا کیسه دیدم
شوکه شدم زبونم بند اومد همونجا هزار بار خدا را شکر کردم که دوباره منو لایق دونسته و بهم دو تا فرشته کوچولو داده حال اون روزمو نمی‌دونم چه جوری بنویسم یه حالی بود سرشار از خوشحالی همراه با استرس که خدایا نشه بازم همون اتفاق بیفته 🥺
مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۵ ماهگی
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۷#
خلاصه مامانم اومد و خواهرم و دخترمم باهاش بودن خواهرم کلی از پرستار خواهش کرد که اجازه بده نی نیمو ببینه قبول نکرد منمو صدا کرد که پسرت شیر میخواد رفتم شب بدم یهو پرستار گفت به همراهات بگو برن دیگه نیان منم گفتم آخه چند روز دخترمو ندیده بودم واسه همین اومده بود منو ببینه و داداششو گفت نه اجازه نیست بگو برن منم رفتم جلو در گفتم برید دیگه و رفتم پسرمو بغل کردم و شروع کردم شیر دادنش یهو پرستار بلند شد رفت بیرون صدای مامانم زد گفت دخترش اجازه داره بیاد از دور داداششو ببینه اما نزدیک نشه چون دارو بهش نمی‌زنیم ممکنه بازم عفونت بگیره بعد دیدم دست دخترمو گرفتو آورد با فاصله که داداششو ببینه دخترمم با دیدن داداشش کلی همونجا اشک ریخت من باورم نمیشد که انقد نسبت به داداشش احساس داشته باشه کلی آروم و بی صدا فقط اشک می‌ریخت بعدشم رفت منم نزدیک یک ساعتی بچه رو شیر میدادم و یادم میداد که چجوری پوشکشو عوض کنم بعد رفتم بیرون دیدم که سر دخترم تو بغل مامانمه و داره گریه میکنه گفتم چرا نرفتین دخترم گفت مامان تورو خدا داداشمو بردار ببریم خونه من نمی‌رم تا داداشم نیاد حالا دیگه نمی‌دونستم چطور اینو توجیح کنم خلاصه با کلی اصرار که مامان خیلی زود ما هم میاییم فرستادمش رفت خونه اون یکی دوز که دکتر گفته بود دیگه پسرم دارو دریافت نمیکنه اصلا آروم قرار نداشتم هر لحظه میترسیدم یه چیزی پیش بیاد واسه همین کل شبانه روز یا داخل ان ای سی یو بودم یا پشت در شیشه ای پسرمو نگاه میکردم و دعا میکردم اتفاقی پیش نیاد حقیقتش یه سری مسائلی اونجا دیده بودم که گفتنی نیست و حسابی منو ترسونده بود
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان آنیسا مامان آنیسا ۸ ماهگی
دقیقا چند ماه بعد عروسی برا چکاپ رفتم دکتر، آزمایش برام نوشت و انجام دادم قرار شد ببرم نشونش بدم، همین که رفتم مامای دکتر آزمایش رو گرفت برد داخل وقتی برگشت گفت خانم شما به روش عادی باردار نمیشی برو آی وی اف ، من شوکه نگاش میکردم گفتم یعنی چی، بذار برم دکتر رو ببینم گفت دکتر وقت نداره الان برو وقتو از دست نده ذخیره تخمدان پایینی داری همه اونها که تو مطب بودن زل زده بودن به من، آزمایشمو گرفتم و چند قدم حرکت کردم به سمت در، اشکام سرازیر شد، شوهرم دم در مطب منتظرم بود مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد آخه پنج دقیقه طول کشید رفتن و اومدنم ، بش گفتم دکتر نذاشت برم داخل گفت تو بچه دار نمیشی، گفت میریم یه دکتر دیگه، پیش دکتر دیگه رفتم گفت ذخیره تخمدانت کمه ولی ما تلاشمون رو می کنیم البته انتظار نداشته باش زود بچه دار بشی، زنگ زوم به مادرم و کلی پشت تلفن گریه کردم ، تا اینکه دوستم بهم گفت اصلاح سبک جواب میده انجام بده شب زود بخواب صلح زود بیدار شو ورزش کن قند رو حذف کن و.... من شروع کردم در کنارش هم دارو مصرف کردم، ولی انتظار مثبت شدن رو نداشتم، وفات حضرت ام البنین نذری دادم چند روز بعد موعد پریودم بود و نشدم ، بی بی زدم مثبت بود بدو رفتم شوهرمو از خواب بیدار کردم بش گفتم از خوشحالی جفتمون گریه کردیم ولی گفتم نگو به کسی تا مطمئن بشم بعد هم آزمایش دادم و قطعی فهمیدم باردارم، این اتفاق چیزی شبیه به معجزه بود، خدارو هزاران بار شکر میکنم وقتی نگاه به دخترم میکنم

انشالله به حق آبروی حضرت زهرا دامن همه چشم انتظارا سبز بشه

روز هممون مبارک مامانیا
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۶ ماهگی
#پارت_یازدهم
ما تو محلمون خاله شوهرم هرسال نیمه شعبان اش می پزه و پخش میکنه تو نیمه شعبان سر دیگ اش خیلی خواستم ک خدا منو فراموش نکنه مادرشوهرم آدم رکی هست بلند تو جمع گفت خدایا انشالله تا سال بعد به زهرا یه بجه بدی اولش ناراحت شدم گفتم چرا اینطوری گفت الان همه فک میکنن چیشده ولی بعدش گفتم دعا هست دیگه چرا ناراحت بشم عب نداره همه دعا میکنن واسمون بعد نیمه شعبان وقت دکترم شد ک رفتم در مطب بسته بود رفتم اونجا دکتر گفت ن من ای وی اف نمیکنم گفتم نمیشه داروی چیزی بدین واس تقویتی ک آی وی اف نریم گفت آخه دارو اثر نداره و عوراص داره نخورید بهتره و وقتتون رو زمانتون روی ای وی اف بزارید این دارو خوردن تقویتی وقت تلف کردنه و اینم بگم ک من بهمن ماه پریود شدم ولی یه روز بود گفتم لابد عوارض قرص تیروئید و اسفند هم ۱۲روز عقب انداختم گفتن قرص تیروئید هورمون هام رو بهم ریخت دیگه اینم یه مشکل آخه دکتر گفته بود یائسگی زود رس داری امکان داره ۴ماه دیگه تخمک ها صفر بشه و خلاصه ک رفته بودم دکتر یادم رفت بهش بگم دوباره برگشتم تو به دکترم گفتم ببخشید من اینطوری شدم پریودم بهم ریخته گفت برو سونو واژینال گفتم شاید کیست داری رفتم ک سونو واژینال کنه گفت کیست داری بعد دیدم مکث کرد و داره میخنده و خوشحاله برگشت گفت غیرممکنه اصلا ممکن نبود ک طبیعی یشه وای خدای من دارم معجزه میبینم دکتر خودش خوشحال شده بود گفت شما هیچکاری نکردین هنوز دارو نخوردین چطور شد آخه گفت ساک حاملگی میبینم ولی چون مطمئن بشم آزمایش بتا بده داشتم از خوشحالی بال در می‌آوریم نمیدونستم به کی زنگ بزنم بگم گفتم شوهر سرکاره به اون نگم ک سوپرایز کنم😂😂
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۶ ماهگی
#پارت_ششم
از سفر برگشتیم پیگیرانه افتادم دنبال درمان دکتر سومی ک شوهرم رفته یود خیلی دکتر خوبی بود گفتش خانومت اگه آزمایش نداده اونم ازمایش بده
خواهرشوهر خواهرم یه دکتر معرفی کرد تو تهران با خواهرم هماهنگ کردم رفتم اونجا و آزمایش های خودم و همسرم رو دید گفت همسرت اصلا بهش تضمینی نیس بتونه باردارت کنه تنها راهش ای وی اف بعد آزمایش خودم رو دید گفت ذخیره تخمکت کمه و در مرض یائسگی زود رس تو سن بیست سالگی هستی
همونجا دنیا رو سرم خراب شد ک جفتمون مشکل داریم و یکی از یکی بدتر ۶ماه هرماه میرفتم پیش همون دکتر جواب آزمایش نشون بدم و... اصلا به من داروی تقویتی ندادن فقط میرفتم و برمیگشتم الکی فقط ویزیت میدادم و هربار حرفای تکراری یجورای انگار به در بسته میخوردم اون دکتر گفت دکتر ای وی اف کار خوب معرفی میکنم برید پیشش رفتم پیش دکتر ای وی اف اونم گفت شوهرت اصلا تضمین نیس بشه جنین تشکیل داد اگه بدیم و انتقال بدیم احتمال اینکه قلب تشکیل نشه خیلیه شب و روزم شده بود گریه ک چرا این بلا ها سر من میاد آخه ما تو اطرافمون همین جیزی نداشتیم چرا طرف خانواده همسرم هستش خواهرش بعد ۱۴سال مادر خودش بعد ۷ سال و حتی از شوهرم خواستم ک به خانوادش نگه از دکترا پرسیدم ک امکان داره شوهرم از مادرش به ارث برده باشه گفتش ن چون از مادر به دختره ن به فرزند پسر هزینه ای وی اف میش اون دکتر کم کم ۱۰۰ میلیون میشد و ماهم دستمون خالی بود گفتم بریم بیمارستان شریعتی تو تهران ک هزینه ها با ۲۰ تومن هم میشه جمع کرد چون نیمه دولتی اونجا هم رفتم به در بسته خوردم چون نوبت دکتر اشتباهی گرفته بودم فلوشیپ ناباروری نبودش دکتر زنان بود و متخصص بیماری های سرطان رحم دکتر گفت اینجا هردکتر زنانی کارش فرق میکنه و اشتباه آومدی
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۰#
کاش اونشب بیمارستان مونده بودم بخدا که وضعیتش خیلی بهتر از این خونه بود حداقل تختش مثل قبر نبود درو دیوارش ادمو قورت نمی‌داد ..چقدر بدم از این خونه میومد.. خوابم برد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم دیدم ساعت شش صبحه. رفتم از اتاق بیرون که مامانمو صدا کنم یا اینو بگیرم برم بیمارستان وسایلامم که همون بیمارستان مونده بود دیگه چیزی نمی‌خواستم جمع کنم .. رفتم دیدم شوهرم آماده منظر تو سالن ایستاده گفت بریم اصلا با خودش فکر نمی‌کرد شاید دلم نخواد با اون برم شاید تحمل کردنش سخت باشه برام ..حوصله نداشتم باهاش بحث کنم بگم الان تازه یادت افتاده دیگه دیره چیزایی که نباید میشد شد. رفتم سوار شدم و رفتیم بیمارستان پسرمو شیر دادم و منتظر شدم دکترش بیاد ساعتهای ده بود که دکترش اومد پسرمو معاینه کرد و اومد بیرون شوهرم بهش گفت خانم دکتر شما دیروز گفته بودین پسرم خونریزی مغزی کرده کی این اتفاق افتاده الان ما باید چیکار کنیم می‌خوام رضایت بدم پسرمو ببرم بیمارستان دیگه دکتر گفت پسرتونو هرجا دوست دارید میتونید ببرید اما پسر شما مشکل خاصی نداره دو سه روز دیگه دوز داروهاش تموم میشه دیگه کلا میبریدش خونه . گفتم دکتر چطور بچه ای که خونریزی مغزی کرده رو میشه ببریم خونه بازم جوابی نداد گفت فردا ازش نوار مغزی میگیریم الآنم می‌خوام برم بقیه نورادارو چک کنم دیگه واقعا اعصابم بهم ریخته بود که چرا این دکتر جواب مارو درست و حسابی نمی‌ده همون لحظه مامانمم اومد گفت چی شده گفتم دکتر جوابمو نداد رفت گفت صبر کن وایمیستم خودم ازش میپرسم مامانم خیلی زن منطقی و آرومیه خلاصه که نزدیک دو ساعت مامانم وایساده بود