دیشب یکی از سخت ترین شبای زندگیم بود
دیروز طهر وقت دکتر داشتم یکمم ترافیک بودو تو راه موندیم مطب دکترم‌ خیلی شلوغ بود نخواستم بچه رو ببرم‌تو جمعیت برای همین تا نوبتم بشه تو ماشین میچرخوندیمش همین باعث شد اقا از ساعت چهار تا نه شب تخت خوابید میدونستم برسیم خونه دهنمون سرویسه خونه ام ک رسیدیم جاشو لباساشو عوض کردم شیز خورد خوابید باز تا ۱۱
۱۱ تا ۸ صبح پارموووون کرد دقیقا پروسه اینجوری بود ک شیر میخورد خوابش میبرد آروق گرفتنی بیدار میشد حدود نیم ساعت تلاش میکردم بخوابه تا میزاشتم زمین بالا میاورد لبلساشو عوض کردنی دوباره بیدار میشدو مجبور میشدم شیر بدم و .. هی این چرخه تکرار میشد 😐
رسما دارم از بیخوابی جون میدم 😣

وای نگو منم همینطوریم کار هرشبمه ساعت 1شب شروع می‌کنه تا 2بعدازظهر دیگه میخام بمیرم از بی خوابی

دیشب ما هم شب سختی داشتیم در آخر با شوهرم بحثمون شد در این حد 😂😂

خدا به داد من برسه عزیزم من تازه ی پسر ۶ ساله کلاس اولی هم دارم نازم 🤩😘🤩😘🤩😘

چقد منم😂 اوضاع منم همینه

کاش پیش مادر یا خواهر جایی میزاشتی نمیرردیش

خسته نباشی مادر نمونه
برای این میگن که بهشت زیر پای مادر 💗❤

آخی طفلک کمک نداره؟