۶ پاسخ

چه خوب عزیزم منم روحیه گرفتم با تاپیکت
واقعا نمیفهمم پارک یا مکان عمومیه بچه میاد چرا باید سگاشونو باز، بذارن

هیمای قشنگم❤️

قشنگم اگه اینستا داری ایدیتو بزار همدیگه رو فالو داشته باشیم
یا اینکه اگع خواستی تو بهم پیام بده و بگو از گهواره ای
این آیدیمه ♥️👈🏻 miiranfamiy

ای جان من هنوز دلسا جانم پارک نبردم

وای منم بیرون پارک یه عالمه سگ اونم بزرگ بعد باز میذارن واقعاً آنقدر استرس میگیرم حالم بد میشه

آدم بعد بچه دار شدن دلخوشی هاش تغییر پیدا می‌کنه دیگه برای خودش وقتی نداره🥲

سوال های مرتبط

مامان دلوان 👩‍👧🌻 مامان دلوان 👩‍👧🌻 ۱۲ ماهگی
روز سه‌شنبه با دلوان رفتیم خانه بازی
بخوام از تجربم بگم از نظر خودم خوب بود
چون دلوان شخصیتی که بسیار وابسته منه حتی من باشم پدرشم باشه بغل منو ترجیح میده
خانواده هامونو که اصلا توجه نمیکنه و به روی هیچ کسی نمیخنده
تو خانواده بچه کوچیک داریم یکی ۹ ماه بزرگتر یکی ۷ ماه کوچیکتر ولی خوب از جایی که دلوان اضطراب جدایی داره باهشون هم بازی نمیشه
ولی وقتی رفتیم خانه کودک دیدم همه همسن دلوانن نهایت یکی یا دوماه فاصله داشتن
اولش مربی اومد باهشون بازی کرد و خوش آمد گویی کرد بعد نمایش ریتمیک و عروسکی اجرا کرد دلوان خوشش اومد و با بچه ها دوست شد ولی یکم جلوتر که رفتیم رسیدین به بازی مسی پلی متاسفانه دلوان اصلا حاضر نشد دست به اون موادی که آورده بودن بزنه و خوب متوجه شدم دوست نداره از حس لامسش استفاده کنه البته مربی گفت ایرادی نداره جلوتر بریم کم کم از این حالت درمیاد و چندشش نمیشه
دیگه کم کم بچه ها از نشستن و اجرا خسته شدن
دیدیم هرکسی رفته سراغ اسباب بازی ها و دارن باهم بازی میکنن
من به این نتیجه رسیدم همش آموزش و بازی نیست همین که داره با بچه ها ارتباط میگیره و یک ساعت دلوان از من فاصله گرفته خیلی خوبه
من تو خونه از کنارش بلند میشم شرحه شرحه میکنتم ولی اونجا عین خیالش نبود
احتمالا هفته ای یکبار ببرمش
مامان هیما💕 مامان هیما💕 ۱۳ ماهگی
حالا که نزدیک یک سالگی هیماست
همش اون روزا جلو چشممه
این که چقدر شیردهی به جونم میچسبید و کیف میکردم
من شیر داشتم کمم نبود ، پنج ماه شیر خودمو دادم و اواخر هیما شبا خوب نمیخوابید نمیزاشتم من خوب بخوابم
یکی از دوستام گفت شیر خشکو شروع کن،شاغلی ، اهل بیرون رفتنی،نمیشه هی بدوشی شیرت کمه براش و سخته
گفتم آخه گناه داره
گفت نه، تو گناه داری ... خودتو از بین نبر ، هیما با یه مامانی که شبا خوب بخوابه و بتونه کار کنه خوشحال تره
بعد بهت افتخار میکنه
گف همین بچه هایی ک اینجوری جونمونو میزاریم پاشون بیست سال دیگه میگن میخواستی نکنی و از این قبیل
گف خودتو ، زندگیتو فدای هیچی نکن حتی بچت
خودشم بچه داشت،اون موقع یکساله بود بچش و میگفت شبا میزارمش تو اتاق خودش تنها میخوابه ، بازم من گفتم گناه داره که
گفت من گناه دارم،منی که صبح تا شب میپزم و میشورم و بچه داری میکنم گناه دارم اگه شبا نخوابم..
شاید فکر کنین خود خواهیه ولی نیست
اتفاقا تعادله ، من تا جایی که هیما میخورد و چیزی از سینم میومد هم دوشیدم هم دادم بهش خورد ، شیش ماه به بعد کلا ول کرد و خشک شد
اما
واقعا شیش ماه شیردهی آزار دهنده بود،کل بدنم خشک میشد
شبا بهم وصل بود تا صبح خواب نداشتم
جایی میرفتم با ترس و لرز تموم شدن شیرش بود
کل ذهن و فکرم درگیر بود و بعد شروع شیرخشک همه چی برام آروم شد و انگار یه دری باز شده باشه برام...خلاصه اینطوری
من از نگه داشتن قوطی های شیرخشک بدم میومد و به اصرار شوهرم اینا رو نگه داشتم ، البته نصفشم ریختم رفته
این شد عکس یادگاری با قوطی های شیرخشکی که هیما خورد و یه جورایی نجاتِ مامانِ هیما شد ...