تجربه زایمان مامان راحی 7

دکتر و اکیپشون بازم مردد شدن که ختم بدن
که رفتن مامانم با ماما صحبت کرد و گفت انتیم
37 هفتس

که نگا کرد و بعد از در اتاق فریاد زد خانم دکتر این بیمار سونوش 37 هفتس

ان سی تی بچه هم خرابه(اینجا بود که من به کمک مامانم اومدمو با یه ان سی تی خراب)

دکترو مجبور کردم منو بدنیا بیاره
اخه دلم نمیومد مامانم تو بارداری اذیت بشه
تمام اذیت هارو خودم مثل یک مرد کوچک به جون خریدم 🥹🥹

دکتر گفت پس ببرین اتاق عمل
ماما جون اومد به مامانم گفت اخرین بار چه ساعتی چییزی خوردی
گفت ساعت 8 صبح یک عدد خرما
گفت پس بخواب و استراحت کن چهار ساعت ناشتایی میخوایم
که ساعت 12:30 اومدن مارو بردن اتاق عمل

خانم دکتر بیهوشی هم اومد
به مامانم گفت چه قشنگی
خودشم خیلی قشنگ و خانم بود به چشم خواهری 😁🫢
بی حسی زد به کمر مامانم درد هم نداشت باید

بعدم یه پرده خیلی بلند کشیدن جلو چشم مامانم
خانم دکتر عزیز خانی که شروع کرد به مامانم گفت سزارینت رو مدیون فشار خونت باش

۱ پاسخ

افرین ب این مرد کوچک

سوال های مرتبط

مامان 💙کارن💙 مامان 💙کارن💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان مامان راحی 2

دیگه همون شب به ماماش که کل بارداری و قبل از بارداری راهنما و کنارش بوده پیام میده
صبح هم ماما جان چندتا سوال میپرسه ازش و ظهر بهش میگه برو بیمارستان
یا کمالی برو یا مریم
مامانم چون از مریم چییز خوبی نشنیده بوده
تصمیم میگیره بره کمالی که خودش اونجا بدنیا اومده🙄

رسیدیم ظهر جمعه و یه بیمارستان شلوغ
بابامم که فوبیایی بیمارستان طبق معمول تو بیمارستان اعصابش خط خطی شدو قاطی کرد، منتظر یه جرغه بود اما مامانم مثل همیشه صبور (طفلی) 🫢😁
خلاصه نوبتمون شد رفتیم خانم مامایی که اونجا بود ماشاﷲ خوشگل و بامزه بود اول از همه هم به مامانم گفت چه مژه های ابی داری

(این مژه ابی مامانم داستان زیاد داره 😂)

خانم ماما گفت فشارت بالاست و باید دکتر اورژانس چک کنه
باباییم گفت خودت ببرش تو نزار ما تو صف وایسیم
بابایم کلا از صف بدش میاد بخصوص صف نون🫤😐

دیگه خانم ماما مامانمو برد تو اتاق پزشک اورژانس و دکتر گفت باید ختم بارداری بشه
و همونجا قلب مامانم داشت وایمیسادو بغض گنده ای گلوشو گرفت🥹💔
مامان کایرا مامان کایرا ۳ ماهگی
پارت اول
ساعت ۱۱ شب بود که با دکترم تلفنی صحبت کردم طبق تمام سونو گرافی ها ۴۱ هفته بودم که گفت هرچه زودتر باید امشب بستری بشم شوهرمو و مامانمم و هل شدن و نمیدونم چیا اماده کردم و رفتیم بیمارستان که از شانس من دکتر دستش شکسته بود و ارجاعم دادن بیمارستان دیگه به زور رفتم اون بیمارستان ساعت ۱ تحویلم گرفتن و منو بردن زایشگاه معاینه کردن و گفتن یک سانت باز شدم برام سوند گزاشتن که کیسه ابم پاره شه که ساعت ۶ صبح بود سوند پر شد و بهم قرص فشار دادن که دردام شروع بشه کمکم شروع میشدن که دکتر گفت سه سانتی و تا ظهر زایمان میکنی خیلی شکمم سفت شده بود و دردام مثل درد پریودی بود ساعت ۹ صبح ماما اومد و کیسع اب اصلیو پاره کرد و منم همچنان دردم مثل درد پریودی بود ولی فاصله کم که ساعت ۱۲ اجازه دادن مامانم بیاد پبشم به خاطر اینکه سنم کمه مامانم خیلی مالشم میداد تا ساعت سه و نیم که همه قطع امید کردن که زایمان کنم و مامانم رفت پایین من دردم هنوز مثل پریودی بود که ماما اوند واسه معاینه گفتم نمیزارم من ۴سانتم به زور معاینم کرد و گفت من سرشو میبینم اگه میخوای زایمان کنی زور بزن و رفت منم شروع کردم بع زور زدن هرچی ماما رو صدا میزدم نمیومد که گفتم سرش اومده که ماما گفت وایی زود بریم اتاق زایمان که من دردام تموم شد که تا دکتر لباس پوشید و منم یه زور زدم که سر بچه اومد من ساعت ۴ و ربع فارغ شدم انشاالله همتون مثل من زایمان راحتی داشته باشد جفتو خارج کرد و ۳ تا بخیه خوردم
مامان حلما و هلنا مامان حلما و هلنا ۴ ماهگی
داستان زایمان من 1
یک هفته ای بود صورت قرمزشده بود کمر درد داشتم شکم سفت میشد و همون چند ثانیه نفسم بالا نمی اومد برای دکترم نوبت گرفت روز چهارشنبه اماده شدم برم که منشی زنگ زد فردا بیاین امروز خانم دکتر نیست پنج شنبه شد و رفتم تو راه گفتم اول برم زایشگاه ان اس تی بردارم بعد برم پیش دکتر چون خودش آزاد میگرفت رفتم ان اس تی برداشتم ولی انقباض و درد نداشتم تازه امروز شده بودم 36هفته رفتم پیش دکترم اونم ان اس تی برداشت ولی چیزی نبود گفت شکمم وقتی سفت شد بهم بگی اونجوری که شدم بهش گفتم گفت انقباضه برو بستری شو 24ساعت اگه با دارو خوب نشدی سزارینت کنم من رفتم زایشگاه و شوهرمو فرستادم شهرمون بره دنبال مامانم تو زایشگاه ماما گفت بیا دوباره ان اس تی بگیر دید چیزی نشون نمیده باهام دعوا کرد که چرا میخوای بستری بشی مگه بچه رو توی 36به دنیا میارن منم گفتم خانم دکتر گفته رفت زنگ زد دکترم دکترم گفت 3ساعت زایشگاه باشه بعد ببرین بخش من رو بردن تو یک اتاق ازمایش گرفتن امپول ریه زدن و ان اس تی رو دوباره وصل کردن یهو دیدم من که دردم گرفته شکمم یک دردی میگرفت و ول میکرد ماما اومد برگه رو دید گفت اوه چ انقباضی داری تو بیست دقیقه 3تاانقباض رفت زنگ زد به دکترم یهو دیدم اومدن با سوند که سریع باید بری اتاق عمل سزارین اورژانسی شوهرمم و مامانم هنوز نرسیده بودن و من غصه لباس برای بچم میخوردم خلاصه که سریع رفتم اتاق عمل بااین اینکه از بی حسی میترسیدم منو بی حس کردن و دخترم به دنیا اومد دکترم گفت چون سابقه پارگی رحم داشتی با این انقباضه ممکن بوده رحمت پاره بشه و جون خودتو دخترت به خطر بیفته و اینحوری شد که دخترم 17روز زودتر به دنیا اومد
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۱۰ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان علی و علیسان💙 مامان علی و علیسان💙 روزهای ابتدایی تولد
پارت چهار 🌹
دیگه رفتم تو اتاق عمل
خانم دکتر عزیزم که اومد لبخند اومد به لبام،چون مطمعن بودم عمل خوبی در پیش دارم...
کلی با خانم دکتر گفتیمو خندیدیم
تا بعد از نیم ساعت که کلی خانم دکتر پیغام داد پرسنل اتاق عمل یکی یکی اومدن😐
هی اسم علیسان رو مسخره میکردن ،دکتر بیهوشی(یه خانم بی ادب و بی عمل از نظر من) کلی اسم علیسان رو مسخره کرد و خندیدو کارشونو خلاصه شروع کردن
بی حس که شدم
یکی اومد سوند رو زاره خانم دکتر گفت خودم میزارم براش هی تعارف کردن به خانم دکتر که خداخیرش بده خانم دکتر قبول نکرد خودش گذاشت برام...
همین که بی حس شدم احساس خفگی کردم(تو عمل اولم اینجوری نشدم)هرچی بهش گفتم به دکتر بی اخلاق بی هوشی اصلاگوش به حرفم نمیداد
گفتم یه خواب کوچولو به من بدید دارم میمیرم.
حالم خیلی بده
میگفت نه نمیشه(در صورتی که تو بیمارستان گاندی انقدر حرفه ای عمل کردن نزاشتن ذره ای اذیت بشم)
تو بیمارستان گاندی یه خواب ریز داده بودن بهم.
فقط با صدای گریه بچه به هوش میومدم و دوباره میخوابیدم
اما تو بیمارستان لاله روند زایمان رو با تکونای بدنم کاملا متوجه میشدم
خیلیی اذیت شدم سر عمل( بخاطر دکتر بی هوشی)
دیگه علیسان دنیا اومد و بردنم ریکاوری
تنها چیزی که تو بیمارستان لاله خوب بود
رسیدگیشون برای شیردهی بود(یک ماما تو ریکاوری بود که گفت تا بچه شیر نخوره مادر ریکاوری میمونه)اولش ناراحت شدم اما الان اون ماما رو دعامیکنم،کامل شیردهی رو یادم داد،همون موقع با ماساژاش آغوز اومد و علیسان رو شیر دادم.
خیلی خوشحال بودم از این بابت
بعد از یک ساعت بردنم بخش
مامان همتا مامان همتا ۱ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان دل‌ربا👧🏻 مامان دل‌ربا👧🏻 ۲ ماهگی
#تجربه‌زایمان‌سزارین
اول از همه امیدوارم که هیچ مادری استرس من توی اتاق عمل رو تجربه نکنه
من ساعت ۵ صبح همراه مامانم و همسرم از شهرمون به سمت شیراز حرکت کردیم هوا خیلی سرد بود و شانس بد ما بخاری ماشین که مشکلی نداشت وسط مسیر خراب شد و خیلی سردمون شد
وقتی رسیدیم شیراز اینقدر سردمون شده بود تو بیمارستان داشتیم خودمون رو گرم میکردیم
شوهرم مشغول تشکیل پرونده شد و مامانم کیف مخصوص زایشگاه رو رفت بگیره وقتی برگشت پیشم بود یکدفعه بغض کردم و گریم گرفت من گریه میکردم مامانم هم گریه می‌کرد همراهان اون یکی بیمار هم آروممون میکردن
بعد پرستار منو صدا زد گفت برو لباسات رو بپوش رفتم لباسا رو بپوشم
یک پرستار اومد النگوهامو چسب زد و بقیه طلاها رو تحویل مامانم داد
بعدش گفت اینجا بخواب برات سوند بزنم گفت ببین اصلا درد نداره بشرطی بیخیال باشی و خودت رو شل بگیری وقتی خواست وصلش کنه گفت یک نفس عمیق بکش نفس عمیق کشیدم و نفهمیدم کی وصل شد بعد سرم بهم وصل کرد و بعدش ضربان قلب می نی. و وصل کردن و بعد روی صندلی نشستم و شوهرم با صندلی منو برد طبقه بالا اتاق عمل
پارت اول