چقدر دلشوره داشتم بعد چند سال سپهر میخواد بره عروسی اول بهونه شیرینی اینقدر لج گرفت چون خوابش میومد پنج تا شیرین خورده بارگزاری میخواست نوز خورده بازم میخواست خیار میبینه لج میگیره ابرو نزاشت برام آخر پرخوری کرد به گریه افتاد حواسش نمیشه پرت کرد اینقدر گریه میکنه آخرشم دم خونه داییش رو دیده میگه دایی نی نی بیار داییش هم میگه تو رو دیدم دوست ندارم بچه بیارم من به داداشم میگم این یدونه نوه است لوسه

پسر من از صدای زیاد بدش میاد گوشاشو میگیره ی ساعت اول داستان داریم بد اکی میشه خدارشکر علاقه ای ب شیرینی جات نداره

خب باید از صبح برنامه میچیدی خواب و خوراکش حواست میبود امروز

صبح یازده ونیم پاشده بود

ظهر اتفاقا زیاد خوابیده بود تا برسیم تالار تو ماشین خوابید اصلا سیر هم باشه شیرینی و کیک میبینه زیادروی میکنه