۱۶ پاسخ

زر میزنه دیگ غصه نخور امشالله بزودی میشه

اقدامی عزیزم؟؟

من وقتی تو ی جمعی ب یکی بگن بچه بیار میپرم بهشون انگار خود طرف نمیدونه 😐 بابا لامصبا یا شرایطشو ندارن بچه بیارن یا خدا فعلا صلاح ندونسته ک بده

بیخیال بابا انقد ب من گفتن زن اگه زن باشه خودش بچه میاره ن با دکتر و دوا
یا ب شوهرم میگفتن مشکل که از تو نیست که ناراحتی ولی الان که نگاه میکنم میبینم چقد حرفاشون بی اهمیت بوده چون دقیقا دخترشم مثل من شد

چطوری یکتا خیلی وقته نبودی

کاش ساکت شن مادرشوهرا

اووووو8سال از این حرفا شنیدم هروقت بامادر شوهرم میرفتم مراسم پیش همه می‌گفت بر زهرام دعاکنید بچه دارشه یعنی تو جمع یه جوری همه بهم نگاه میکردن قشنگ مغزم سوت میکشید ایشالا ب همین زودی خدا بهت میدع

وا چقدبدجنس جوابشو نده بگو هرموقع دلم بخواد میارم بتوچه ب شوهرتم بگو بهش بگه دخالت نکنه منم21سالگی عروسی کردم25باردارشدم خودمون نخواستیم بیاریم خداروشکر مادرشوهرمم هیچی نگفت

انقد ازینا به من گفتن منم اهمیت ندادم که خودشون خسته شدن دیگه نمیگن 😂
فقط یبار گفتم بچه آوردن به دونفر مربوط میشه اونم پدر و مادر اون بچه که تصمیم بگیرن کی بچه دارشن

ولش کن عزیزم به این حرفا زیاد اهمیت نده بیشتر روحیه ت خراب نکن بعظی آدما خیلی مفت حرف میزنن اصلا فکرش نمیکنن ک طرف ناراحت میشه دلش میشکنه موندم چی بگم به این جور آدما خسته میکنن ادمو با حرفاشون

کجای دورودی

همجاییه این حرف.. مادر شوهر من با اینکه میگه خدا بزرگه هنوز سنت کمه.. بضی وقتا یه حرفایی میزنه والا😂 همش میگ فلانی تا ازدواج کرد اورد.. نمیدونم چرا اونایی ک میخوان خدا نمیده.. اونایی که نمیخوان هی زایمان میکنن

یکی و در کن یکی و دروازه جواب ابلهان خاموشی تا خدا نخواد ک نمیشه میخواستی بهش میگی ما وسیله ایم ما تلاش می‌کنیم تا ببینیم خدا چی میخواد چه فضولن بخدا این مادرشوهرا

اصلا اهمیت نده عزیزم. منم ۶ سال بعد عروسیم بچه اوردم. هروقت گفتن بگو هرموقع که امادگی داشته باشیم هم لحاظ روحی هم جسمی هم اینده بچم.
تو ک سنی نداره اخه.

میگفتی زندگی خودم بدن خودم خودم واس خودم و زندگیم تصمیم میگیرم توچرا دخالت میکنی

اهمیت نده ازاین حرفا زیاده یک گوش در ی گوشتو دروازه

سوال های مرتبط

مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۹❤️❤️❤️
با گریه گفتم خانم دکتر حامله ی چی؟من پروژسترون زدم،دارو عطاری خوردم،زعفرون خوردم،شیافت گذاشتم
مگه میشه باردار باشم
صفحه مانیتور رو برگردوند سمت گفت باور نمیکنی خودت نگاه کن
اشکامو با پشت دستم پاک کردم ب مانیتور نگاه کردم،دیدم یه جوجه ی کوچولو داره دست و پا تکون میده،دکترم خندید گفت داره ب مامانش سلام میکنه
دستیارش،باخوشحالی گفت کی همراهته برم خبر خوب رو بهش بدم؟گفتم شوهرم
دیوید رفت تو سالن
یه پنج دقیقه بعدش دوباره اومد تو اتاق و با خنده میگفت یکی بره شوهر این بنده خدا رو ملتفت کنه ک زنش بارداره،اونم باورش نمیشه بیچاره
اینقدر فشار روم بود و استرس و خوشحالی قاطی شده بود ک جون نداشتم،یه لیوان آب قند برام آوردن خوردم و رفتم تو سالن
هر چی گشتم دنبال شوهرم ندیدمش،تو سالن هر مریضی بود با خنده و ذوق نگاه می‌کرد و تبریک میگفت بهم
ولی خودم هنوز باورم نمیشد
دوباره رفتم پیش دکترم
گفتم خانم دکتر تورو خدا درست دیدین دیگه،بچه بود؟سالم بود؟هیچیش نبود؟
گفت نه عزیزم استرس نداشته باش ،بارداری و بچه ات هم صحیح و سالمه و هفته ی آینده هم باید بری سونوNT
یکم دارو تقویتی برام نوشت و گقتم معده ام درد داره و بالا میارم و دارو نوشت و اومدم از اتاق بیرون
دیدم شوهرم ته سالت وایساده و نگاه میکنه باخنده
رفتم جلو بغلم کرد و گفت مبارک باشه مامان شدنت
گریه تم گرفت اونم گریه کرد
عکس سونو رو بهش نشون دادم کلی ذوق کرد
دیدم گوشیش هی داره زنگ میخوره،گفتم کیه جواب بده
گقت بعدا جواب میدم
بهش گفتم دکتر بهت گفت چه عکس العملی داشتی