من تجربه سزارینمو بگم .من ساعت یک ظهر اب وکیک خوردم اخه قرار نبود عمل بشم .که یهو گفتن نه باید عمل بشی به دکتر گفنم کیگ خوردم گفت اشکال نداره دو سه ساعته دیگه میام تاعملت کنم .منو بردن توبخش تا ساعت ۳ بعدش بردن سوند وصل کنن که خیلی برام درد داشت پرستاره گفت خانوم این کاراچیه میکنی به زور فشار داد متو با ترس و درد نازاحتی بردن اتاق عمل .رفتم تو اتاق عمل پرستارا گفتن چرا رفتی گیک واب خوردی باید بی حسی بشی منم گفنم دیسک کمر دارم باید بیهدش بشم گفتن بیهوشی خفه میشی توعمل منم ترسیدم که یهو دکترم اومد .ازترس داشتم سکته میکردم به دکترم گفتم خبلی میترسم .من دکتر بیهوشی رو ندیدم بالای سرم بود .دکترم دید که ترسیدم اشاره کرد بهش یهو دیدم لامپای اتاق عمل دارن گم نور میشن .بعد چشمامو باز کردم دیدم دخترم به سینمه تو بخش داره تتد تند شیر میخوره .پرستارا مبومدن شکممو فشار میدادن منم گیج بودم . .شبم تا ۱۲ ناشتا بودم بعدش راه رفتم .در کل سزارین خیلی راحتی اگه برگردم بازم میرم سزارین

۳ پاسخ

عزیزم بیهوش کامل شدی؟

اولش ترسیدم گفتم حتما اخرش میگی سزارین خوب نیس

😁شما چون بیهوش شدین راحت بود
اگ منم خدا خواست سزارین بشم بیهوشی رو انتخاب میکنم

سوال های مرتبط

مامان 👶🏻hirad💙 مامان 👶🏻hirad💙 ۲ ماهگی
بعدش که از دکتر ناامید شدم تو راه رفتن به بیمارستان که برای طبیعی بستری بشم منشی دکتر زنگ زد گفت اگه تا نیم‌ساعت دیگه رسیدی میبرمت اتاق عمل وگرنه میمونه برا فردا..منم سریع حرکت کردیم ساعت ۹ ونیم صبح بود رسیدیم بیمارستان..چون دکتر یه عمل سخت خروج رحم داشت باید منتظر میموندم..ازم چندتا خون گرفتن و آنژیکت وصل کردن و سوند..که درد آنچنانی نداشت فقط لحظه ی فیکس کردنش یه سوزش ریز داشت که با نفس عمیق تموم شد..دراز کشیده بودم رو اتاق منتظر تا ببینم اتاق عمل که یهو کیسه آبم پاره شد و اومدن معاینه گفتن ۴ سانتی..زنگ زدن دکتر که مریض کیسه آبش پاره شد گفت سریع بیارید اتاق عمل و با ویلچر منو بردن ..رفتم تو تخت اتاق عمل دراز کشیدم و دکتر بیهوشی اومد توضیحاتی داد و گفت در حد نیش پشه هست فقط تکون نخوری ولی من تکون خوردم گفت ممنون که گوش کردی😂😂یهو پاهام داااغ شد من همچنان از دردای طبیعیم و استرسی که داشتم میلرزیدم ..بعدش پرده رو کشیدن جلوم و شروع کردن به زدن بتادین روی شکم و پاهام..گفتم حس میکنم شروع نکنین گفت آره حس میکنی دلی درد نداری..که همینجور هم بود شکمم برش دادن و ساعت ۱۲:۵۰ دقیقه پسرکم بدنیا اومد صدای گریشو شنیدم دکتر گفت مبارک باشه نشونم ندادن بردن تمیزش کنن و کاراشو انجام بدن اون لحظه فقط آیت الکرسی میخوندم و برای همه چشم انتظارا دعا میکردم..بعدش..
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (2)
بعد من تو بچگی عمل قلب داشتم واسه همین دکتر گفت باید وایستیم تا متخصص قلب بیاد یه اکو قلب انجام بدیم .تو همین حین ۲تار به زور اومدن من و معاینه کردن و با همین معاینه درد کمرم گرفت .دیگه دکتر قلب اومد و اکو کرد گفت همه چی خوبه و با همون دستگاه یه سونو کردن که دیدن بچم هنوزم بریچه .بعد دیگه دکتر گفت کاراشو بکنید تا بریم اتاق عمل .دیگه اومدن سوند و برام وصل کنن اولش خیلی ترسیدم که خانومه گفت خودتو شل کن و نفس عمیق بکش همین کارو کردم و برام وصل کردن و اصلا درد و اینا نداشت فقط یه حس چندشی داشت همین
بعد که سوند و وصل کردن گفتن پاشو بریم اتاق عمل منم هی ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد پاشدم بشینم رو ویلچر که سرگیجه داشتم و حالم خیلی بد بود و شب تولد امام علی من رفتم اتاق عمل همش میگفتم یا امام علی خودت برام پدری کن یا امام علی خودت مراقب دخترت باش 🥲
دیگه بردنم اتاق عمل و چندتا سوال پرسیدن و من و بردن اتاق عمل و رو تخت نشستم و مرتب هی فشارمو چک میکردن که رفت رو ۱۶ پرستارا و دکترا خیلی خوب بودن حرف میزدن باهام‌که استرسم کم بشه
مامان کارن👶🏻 مامان کارن👶🏻 روزهای ابتدایی تولد
جفتمون و بردن تو یه اتاق پنج تخته و گفتن بخوابین تا سرم واستون وصل کنیم و صدای قلب بچه رو گوش کنیم
بعدش یکم با دختره صحبت کردم گفت من هیچی از عمل نمیدونم بنده خدا هفته اخر دکترشو عوض کرده بود تا سزارینی بشه
ساعت ۷:۳۰ یهو صدام زدن گفتن بیا برو دستشویی که بریم اتاق عمل سرمم و دست گرفتم و رفتن دستشویی اومدم بیرون رفتم ایستگاه پرستاری اخه هیشکی نبود فقط ۳تا پرستار بودن دیدنم خودشون شروع کردن به حرف زدن که یعنی یکم من استرسم کم بشه دکترمم اومد بغلم کرد و گفت نترس هیچی نیس و چشم به هم بزنی تموم میشه
با هم رفتیم اتاق عمل
یه اتاق معمولی بود مثل فیلما نبود
گفتن بشین رو صندلی تا دکتر بیهوشی بیاد
من بودم و اون خانومی که قرار بود بند ناف و ذخیره کنه و دکترم و دوتا پرستار خانوم و دوتا پسر جوون که کادر اتاق عمل بودن
به دکترم گفتم توروخدا بهشون بگو واسم پمپ درد بزارن گفت خب میزارن گفتم اخه میگن نیس
گفت مگه میشه پرستاره گفت اره خانوم دکتر دیگه ممنوع شده دکترم گفت خب اخه عزیزم وقتی ممنوع شده که نمیشه بزاری گفتم اخه بیمارستان مهرگان میزاره به پرستاره گفت همراهشو بهش بگین بره از مهرگان بگیره بیاره
یه لحظه چشمام برق زد😍ولی زهی خیال باطل پرستاره گفت اجازه نداریم پمپ دردم خالی میدن بهشون اگه بدن اینجام که مرفین نیس ما پرش کنیم دوباره وا رفتم🥺
به دکترم گفتم اخه من از ماساژ رحمی میترسم از دردای بعدش میترسم گفت عمل که بدون درد نمیشه ولی خب واست کنترلش میکنن…..
مامان امیر حسین 👶🏻 مامان امیر حسین 👶🏻 روزهای ابتدایی تولد
خب بالاخره نینی منم به دنیا اومد و الان وقت کردم بیام تجربمو از زایمان سزارین بگم😄 مامانای گهواره میدونن که چقدر من ادم ترسو و استرسی بودم برای زایمانم خب دیگه امروز صبح رفتم بیمارستان کارای قبل عملم انجام دادم مثل تشکیل پرونده و نمونه گیری از خون و ... بعدش گفتن باید سوند وصل کنیم منم هرچی اصرار کردم توروخدا تو اتاق عمل بزارید قبول نکردن گفتن نه نمیشه قبل عمل باید بزاریم اینقدر میترسیدم از دردش بعد که اومد بزاره من کولی بازی در آوردم هنوز نگذاشته بود دستشو گرفتم خودمو سفت کردم گفتمش وای نه توروخدا یواش یهو گفت تموم شد گذاشتم 😐😂 اصلا وابدا درد نداشت حتی اون سوزشی که میگن داره هم حس نکردم سوزشو فقط یه حس چندشی داره همین بعد دیگه بستری بودم یک ساعت بعدش اومدن منو بردن اتاق عمل بازم مثل چی می‌لرزیم امپول بیحسی هم وقتی تزریق کردن اصلا حسش نکردم دردش حتی از آمپول سرم هم کمتر بود خیلی خیلی نازک تر بود بعدش خوابوندنم رو تخت و پرده کشیدن و اینا
مامان معجزه خدا🩷 مامان معجزه خدا🩷 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین ۱
خب چهارشنبه ساعت ۷ رفتم بیمارستان مدارکمو چک کردن برام نوار قلب بچه رو گرفتن سرم زدن ولی از ترسم نداشتم سوند وصل کنن چون دکترم عمل داشت اتاق عملم شلوغ بود دوازده ظهر تازه منو بردن اتاق عمل من دیگ یازده نیم اجازه دادم سوند وصل کنن پرستارش خیلی مهربون بود واصلا سوند درد نداشت انقد میترسوندن منو بعضیا بعد با گریه از ترس رفتم اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد امپول زد به نخاع بی حس شدم شاید باورتون نشه اونم درد نداشت خداروشکر بعد بی حس شدم کارشونو شروع کردن یکم حالت تهوع گرفتم سریع پرستار برام امپول زد بعد ساعت دوازده نیم دخترم به دنیا اومد بعد خودمو دخترم بردن ریکاوری من همین جوری میلرزیدم پرستارا هی میومدن سرم امپول میزدن ساعت سه نیم رفتم بخش تا ساعت های شش درد نداشتم چون هنوز بی حس بودم ساعت ۸ گفتن میتونی مایعات بخوری ساعت ۹ اومدن گفتن باید بلند شی با بدبختی درد بلند شدم چند قدم راه رفتم گفتن بسه به نظرم سزارین سخت ترین مرحله اش همینه بعدشم دردهام شروع شد پمپ درد نداشتم ولی هی پرستارا میمودن شیاف امپول میزدن برام تا فردا صبح که هی بهم شربت میدادن شکمم کار کنه خداروشکر کار کرد ساعت ۱۲ مرخص شدم اومدم خونه حالا داستان اینجا شروع میشه بعد چند روز شکمم قرمز میشه تا نافم دیگه رفتم دکتر گفتن این داروها امپول هارو استفاده کن اگه خوب نشی باید بستری شی چقدر گریه کردم توسل کردم خداروشکر بعد چند روز قرمزی شکمم رفت با قرص دارو امپول پماد تک خونه خوب شدم حالا فردا میخوام برم بخیه هامو بکشم
مامان مهوا💜 مامان مهوا💜 ۱ ماهگی
تجربه از سزارین«»
یکشنبه ی هفته ی قبل بود که من نوبت سز داشتم،
موهامو بافت زدم و تزیین کردم اصلاح و آرایش کردم بی خبر از دردایی که قراره سراغم بیاد🫤😂
رفتیم بیمارستان زایشگاه،از صبح چیزی نخورده بودم گفتن ساعت دو عملت میکنیم که متاسفانه دکتر چن تا عمل داشت و بدقول شد،ساعت پنج من گشنه و تشنه و هلاک شده بودم که پرستار اومد برام لوله ی ادرار گذاشت،
آتیش گرفتم درد داشت این لوله...
رفتم تو اتاق عمل،پرسنل خیلی خوش اخلاق بودن دکتر بب حسی گفت دخترم چن سالته گفتم بیس و پنج گفت عه اصلا بهت نمیاد،موهاتم خیلی قشنگه😄
خانم دکتر گفت کب موهاتو بافته گفتم خودم آرایشگرم...گفت دماغتو عمل کردی گفتم نه من از عمل میترسم الانم استرس دارم🙈
استرس داشتم میخاستن یکم آروم بشم!!
دکتر بی حسی اومد آمپول زد تو کمرم که دردی نداشت یه دیقه بعدش نتونستم پامو تکون بدم شروع کردن که شکممو باز کنن،خیلی درد داشت!!!!!!!
نمیدونم چرا خوب بی حس نشده بودم داشتم ناله میکردم که مجبور شدن بی هوشم کنن،بقیش یادم نمیاد چی شد!!!
صدای گریه ی بچم رو نشنیدم،وقتی به هوش اومدم انگار ده تا دست تو شکمم داشت میگشت و آخرای عملم بود،
به پرستار بغل دستم گفتم بچم کو؟گفتن بردنش!
گفتم من که ندیدمش گفت خواب رفتی خانومی😢
عملم تموم شد منو بردن با تخت،بچه رو آوردن گذاشتن رو سینه ام،
هنوز باورم نمیشد این موجود تو شکم من بوده😄
پرستاره گفت یه دختر خوشگل مثل خودته عزیزم،تختمو بردن رو به رو
شوهرم و مادرم و خالم اومدن،منم که بی جون افتاده بودم،جابه جام کردن رو یه تخت دیگه و بردنم اتاق زائوها...
گفتن تا هشت ساعت هیچی نخوره و تکون نخوره منم خیلی گرسنه بودم اما هیچی نخوردم😢
مامان کیانا مامان کیانا ۱ ماهگی
تجربه ی من از زایمان سزارین پارت ۲
بعد از نوار قلب نوبت رسید به کابوس شب هام یعنی نگم براتون که چقدر درد کشیدم سر این سوند لامصب پرستار هی میگفت شل کن خودتو منم بدتر سفت میکردم و اون هی فشار میداد، خلاصه از من سفت کردن و از اون فشار دادن تا اینکه به زور تونست بکنه توش🤣 وای خیلی بد بود بعدش همش حس دستشویی داشتم ولی نمیومد، تا برم تو اتاق عمل و بی حسی رو بزنن این لعنتی اذیتم میکرد همش
گذشت و گذشت دکترم ساعت هشت اومد بیمارستان منم که اماده بودم گفتن اول منو میفرستن، تا این جمله رو گفتن دست و پاهام یخ شدن و استرسام شروع شدن
کمکم کردن نشستم روی ویلچر بعد از جواب دادن به سوالای تکراری و مزخرفشون راهی اتاق عمل شدم، از زایشگاه اومدیم بیرون تا مامانمو دیدم بغض گلومو خفه کرد انگار داشتم میرفتم قتلگاه
رسیدیم پشت در اتاق عمل از رو ویلچر خوابوندنم روی برانکارد ( انقدر جا به جا شدن با سوند سخت بود واسم که نگم براتون) هی میگفتم تروخدا سوند رو مواظب باشید کشیده نشه😂 از شانس بدی هم که داشتم پرستاری که منو اینور اونور میکرد یه پسر جوون بود
رفتیم اتاق عمل و باز دوباره جا به جایی داشتم دیگه حالم داشت بهم میخورد، از رو برانکارد به زوور سر خوردم روی تخت اتاق عمل و بلافاصله دکتر بیهوشی اومد
مامان دلیار مامان دلیار روزهای ابتدایی تولد
خب سلام مامانا اومدم تجربه سزارینمو بهتون بگم
پارت 1
دیروز صبح ساعت 6 بهم گفتن برو بیمارستان گلسار منم بلند شدم با کلی استرس رفتیم سمت بیمارستان. از شانس منم انقد دیروز اتاق عمل شلوغ بود دکترم ساعت 11 اومد و منو آماده کردن واسه عمل. رگ گرفتن و سوند وصل کردن که بینهایت چندش بود سوند🥴 و یه کوچولو هم درد داشت. منو بردن به سمت اتاق عمل و دیدم 5.6 تا آقا اومدن دورم🤣 منم دست و پام مثه بید می‌لرزید. دکتر بیهوشی گفت 3 بار کمرتو با الکل تمیز میکنم و آمپولو میزنم منم خم شدم و آمپولو زدو اصلا درد نداشت. کم کم دیدم پاهام و شکمم داره بی حس میشه تو همون حین جلومو با یه پارچه سبز پوشوندن و دیدم شکمم داره سرد میشه و یهو شروع کردن به تکون دادنم منم هی داد میزدم نمیدونم اصلا چرا داد میزدم🤣 یهو دیدم صدای گریه یه دختر خانمی اومد و منم شروع کردم به گریه کردن خیلی اون لحظه قشنگ بود 🥹 بعدش آوردن تماس پوستی دادن و منم کلیییی تازش دادم . بعد گذشت چند دقیقه منو بردن تو ریکاوری و دخترمو آوردن که شیرش بدم. بعد شروع کردن به ماساژ رحمی ولی من هیچی حس نمی‌کردم. دیدن حالم اوکیه منو بردن پیش خونوادم و کلی ذوق داشتیم تا اینکه اثر بی حسی کم کم از بین رفت و من دردام شروع شد 🥴
مامان مهراد مامان مهراد ۳ ماهگی
مامان دلنیا💗 مامان دلنیا💗 روزهای ابتدایی تولد
سلام میخام تجربه زایمانم بگم⚠️
من ۴۰هفته ۱روز بودم ولی هیچ دردی نداشتم و فقط ۱سانت بودم .رفتم بیمارستان اکباتان .چهارشنبه بود وهیچ دکتر مامای نداشتن و گفتن با دکتر ماما که تو بیمارستان فاطمیه بود هماهنگ کردن که برم اونجا .
و من رفتم دکتر تا دید گفت باید بستری بشی و من رو بردن بخش زایمان و آمپول فشار زدن بهم و هردقیقه یکی میومد معاینه میکرد خون آب ازم میومد داشتم از درد جون میدادم .فشار خیلی زیادی روم بود فقط میگفتم خدایا کمکم کن خیلی سخت بود اومدن سوند برام وصل تا دهانه رحمم باز بشه .پلاکت خونم اومده بود پایین ۹۸شده بود ادرار نداشتم یه سوزن وارد مثانه کردن تا برا ازمایش نمونه بردارن داشتم میمردم و چشام تاری میدید دکتر اومد ساعت ۶عصر بود معاینه کرد دید آب دور بچه نیس و خون ریزی داخلی کرده بودم البته بگم سونو گرافی کع رفته بودم آب دورش کم بود .دکتر سری گفت اتاق عمل آماده کنید مریض اورژانسی هس منو فورا بردن اتاق عمل و بچمو تو ۱۰دقیقه بدنیا اوردن دیگه دردام یادم رفت با دیدن دخترم😍تو اتاق عمل ۴۰دقیقه طول کشید تا بقیه کردن ومنو بردن بخش و دکتر اومد رو شکمم فشار داد و خون ریزی شدید کردم خلاصه داشتم با هر فشار رو شکمم داد میزدم تورو خدا زور نزنید .همه دکترا ریختن روسرم و آمپول قرص سرم برام وصل کردن داشتم شدید میلرزیدم ومنو بردن یه اتاق مخصوص و من چند ساعت مثل بید میلرزدیم و از ساعت ۹شب تا ۶صبح سنگ رو شکمم بود شیر هم نداشتم به بچه بدم تا صبح درد کشیدم .خلاصه واقعا سخت ترین تجربه درد تو زندگیم بود ولی با اومدن دخترم همه چی رو فراموش کردم🥹