۹ پاسخ

یه داستان درمورد دعا کردن دارم با مادرشوهر شاید نوشتمش براتون .اوناهم اهلشن

اگز از دعا کردن میترسید حرز امام جواد بگیرید هنیشه همراهتون باشه دیگه هیچ دعایی روتون تاثیر نداره

وایییییییی نهههه ول کن اصلا فکر نکن. والا مامانه من شصت سالشه مامانبزرگم میگف یهو ۴۰ روزش ک‌شد شیرمو نخورد جالبه اون زمان شیرخشک و شیشه شیر بوده مامانم فقط شیرخشکو قبول کرده و خورده ببین خیلی بچه ها هستن بالای ده تا بچه تو اطرافم دیدم یهو تمایل ب شیر مامانشون نداشتن ربطی ب دعا و اینام نداره. اینو بدون اگر تو از نظر درونی و ذهنی قوی باشی انرژیت بالا باشه هیچ دعا و انرژی منفیی نمیتونه روت اثر کنه انررژیتو ببر بالا توکلت ب خدا باشه این بنده های پاپتیه خدا چیکارن که بخوان با چارتادکلمه پسرتو از شیر خوردن بندازن تو ب منبع بزرگ بخشش و قدرت که خدای متعال وصلی بریز دور این افکارو الله خیرالحافظین الله خیرالناصرین الله سمیع والبصیر الله والقوی والعزیز. دعای معراج ایته الکرسی زیاد بخون. اصن توجه نکن ب این اباطیلللل

دیگه اون مربوط به شغلش یه حرفی زده فکرتو درگیرحرفای چرت نکن
میخواسه این وسط یه کاسبی هم بکنه

واقعا؟دختر من که شیرنمیخوره چی یعنی واقعا راسته. دعا کردن که هست واقعیت هم داره

مادرشوهر منم اهل دعاست
ی چیزی من فهمیدم نورا ی مدته هر کسی از اعضای خانواده منو میبینه می‌ترسه در حدی ک جیغ می‌کشه میلرزه از ترس
ولی مثلا ی زن غریبه ببینه می‌خنده
خانواده شوهرم ببینه خیلییی می‌خنده با اینک اونا کلا چهار بار دیده شهرستانن
عجیب نیست بنظرت؟؟؟؟
خانواده من خیلی باهام ارتباط دارن ولی هر بار میبینه ترسش بیشتر میشه با اینک خانوادم خیلییی محبت میکنن بهش

عزیزم این حرفا چیه دعا چ ربطی ب سینه گرفتن بچه داره

خدا لعنت کنه این خانواده شوهرو که هیچی ازشون بعیدنیس

والا خواهرشوهرای من که انقدر دعا گرفتن که حد نداره دیگه ضد دعا شدیم😂ولی دخترم از اول قشنگ جی جی میخوره

سوال های مرتبط

مامان نیکان مامان نیکان ۷ ماهگی
سلام قشنگا🙋🏻‍♀️
امیدوارم خودتون خونوادتون خوب باشین همیشه😉💞
دیشب یه اتفاقی افتاد گفتم باهاتون درمیون بزارم🙃
ساعت ۱ شب بود که خونمون همسرو پسرم تو خواب عمیق و ناز خودشون بودن😴ک صدای نوزاد میومد قطع نمیشد و صداش ازینکه اذیته من رو هم اذیت میکرد🙁
خلاصه وقتی‌رفتم بالکن🚶🏻‍♀️
یه خانمی رو دیدم که نوزادی که شاید یک ماهش بود بغلش بود رو بشدت داشت تکون میداد که آروم شه اینجوری😦ولی اون طفل معصوم همچنان شدت میگرفت گریه اش🥺رفت داخل ماشین شیر بده بچه نخورد و من خیلی دلم میخواست برم پایین و بهش بگم که بچه شاید بدنش درد گرفته این بچه ماساژ میخواد انقدر محکم تکون ندین این بی زبون رو🥺
که شوهرش اومد اونم بچه رو بد بغل گرفته بود🤦🏻‍♀️ و اخر با همون گریه ای که بچه میکرد سوار ماشینشون شدن و رفتن🚗 و من هنوزم که هنوزه به فکر بچه ام😟
حتی دیشب به مامانم گفتم مامانم گفت اگه من تا الان خونت بودم میرفتم پایین میاوردمشون خونت
بچشو با روغن بچه قشنگ ماساژش میدادم گردنشم با اون دستمالی که گردن نیکان رو میبستیم میبستمش که از اون خستگی و تکون های زیادی که دادنش گردنش درد گرفته اروم شه قنداقش میکردم بعد مامانش میدید که چجوری بچه رو اروم و تو خواب بهش تحویل میدادم☺️
بعد به من گفت بگیر بخواب بعضیا اولین تجربشونه و نمیدونن🥲❤️