منم ابادان بودم ازدواج که کردم اومدم اهواز یه دوسالی شده ولی تاالان عادت نکردم ب دستپخت مادرشوهرم یا به خونه وشهر همش احساس عجیبی میکنم انگار یچیزی کمه
خانوادم ابادانن من دختر دومشونم همش لوسم میکردن کلی مهرمحبت اونجا ول کردم اومدم😢 بخاطره شوهرم ولی زندگی خوبی ندارم همش دلم تنگه کسیو ندارم اینجا هیچکی پشتم نیس مثل مادرم این دوسال خیلی شکسته شدم بااینکه سنم کمه فقط20سالمه ولی شبیه دختر بچه های12سالم خیلی سخته واقعا درکت میکنم
من تو زایمان هم خیلی اذیت شدم کسی کنارم نبود تنها بودم تو بیمارستان وقتی زایشگا بودم شوهرم خانوادش ولم کرده بودن رفتن خونه تااینکه مادرم از ابادان خودشو رسوند پیشم تو بیمارستان تمام 4شبی که پیشم بود همش بیداربود از منو بچم مراقبت میکرد الان که نیس خیلی اذیتم خیلی تنهام کسی کمکم نمیکنه😔شوهرمم ول کرده رفته شیراز مادر شوهرمم عین خیالش نیس
واقعا هیچی مثل مادر نمیشه
من با مامانم نیم ساعت فاصلمونه ولی خب دست تنهام دیگه هفته ای یبار شاید برم
سخته خیلی
من بعضی وقتا فکر میکنم اگ مامانم نزدیکم نبود باید چیکار میکردم من هرموقع ی کار کوچیکم دارم ب مامانم زنگ میزنم ۱۰دقیقه ای میرسونه خودشو جایی میرم پسرمو میذارم پیشش واقعا درک میکنم چقدر میتونه سخت باشه برات 🤕
عزیز منم که خانواده نزدیکن، یعنی مامانم ده دقیقه باهام فاصله داره همه کارام با خودمه هیچ کمکی ندارم هیچ کسیو ندارم، بقیه فامیلمم که اصن انگار نه انگار
منماز خانوادم دورم خدایش سخته هیچکی جا خانواده آدم نمیگیره
همه چی ب عادته عزیزم عادت کردیم
ببخشید مگه کدوم شهر هستین
من به سختی و با تمام وجود تنهایی حس میکنم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.