۶ پاسخ

والا چالش های من صد برابر بیشتر شدههه به خدا

والا من آلان کارم سخت تره

پسر منم کولیک و رفلاکس داشت و خیلی سختی کشیدم. ولی بنظرم واسه همه بچه ها اینطور نیست. چون پسرم چند وقتیه نه در اون حد ولی مثل همون روزا باهاش چالش دارم. خیلی انرژیمو میگیره.

دختر من این مشکلات رو نداشت الان اما مدام گریه میکنه و بهانه میگیره

من برعکس شما فکر میکنم چالش ها بیشتر میشه اما بازم شکرش بابت این نعمت من جز سلامتیش هیچی نمیخوام

دقیقاااا

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۱۲ ماهگی
توووولدت مبارک امید زندگیمممم😍🎂قند و نباااات خونمون...🍭 پسرک شیطون و فسقلی خودمممم😍🥹🥳
چقدر داری زود بزرگ میشی تو....🥺
چقدر هر روزی که با خنده و شیطنت تو میگذره قشنگه....🥹🥰
چقدر بودنت اینهمه شیرین و با نمکه...🥲🤩
خداروشکر که داریمت و تو این یه سال اول زندگیت انقدر همه چیز با تو قشنگ بوده و هست...😍🫀
من خیلیییییی خوشبختم که مامانتم...!🥲😍
خدارو هزار مرتبه شکر برای بودنت مهیار قشنگم🥹
به امید روزی که از سر تا پا نگات کنم و دلم ضعف بره برای قد و بالای مردونت، خنده جذابت، قدم های محکمت و چشم هایی که هر بار نگاش کنم از ذوق برق بزنه و من کیف دنیا رو ببرم...😭😍
و میدونم مثل چشم بهم زدنی اون روز میرسه...

یه سال رو با همه چالش های سخت و اسون، با کلی حس وحال عجیب و... پشت سر گذاشتم و روزهای جدید و اتفاقات قشنگ منتظرمونه...🥰♥️
بمونه به یادگاری از اول سال زندگیت...🎉🫀 یه تولد ساده و خودمونی😍🥰

پ.ن:با بدبختی تو عکس صاف نشسته که اونم دماغ من بد افتاده😂🫠

۰۳/۱۳
با یه روز تاخیر... چون گهواره اشتباهی مسدودم کرده بود🤦😑
مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۱۲ ماهگی
توووولدت مبارک امید زندگیمممم😍🎂قند و نباااات خونمون...🍭 پسرک شیطون و فسقلی خودمممم😍🥹🥳
چقدر داری زود بزرگ میشی تو....🥺
چقدر هر روزی که با خنده و شیطنت تو میگذره قشنگه....🥹🥰
چقدر بودنت اینهمه شیرین و با نمکه...🥲🤩
خداروشکر که داریمت و تو این یه سال اول زندگیت انقدر همه چیز با تو قشنگ بوده و هست...😍🫀
من خیلیییییی خوشبختم که مامانتم...!🥲😍
خدارو هزار مرتبه شکر برای بودنت مهیار قشنگم🥹
به امید روزی که از سر تا پا نگات کنم و دلم ضعف بره برای قد و بالای مردونت، خنده جذابت، قدم های محکمت و چشم هایی که هر بار نگاش کنم از ذوق برق بزنه و من کیف دنیا رو ببرم...😭😍
و میدونم مثل چشم بهم زدنی اون روز میرسه...

یه سال رو با همه چالش های سخت و اسون، با کلی حس وحال عجیب و... پشت سر گذاشتم و روزهای جدید و اتفاقات قشنگ منتظرمونه...🥰♥️
بمونه به یادگاری از اول سال زندگیت...🎉🫀
1403/03/13
1404/03/13
با یه روز تاخیر...
پ.ن: انقدر شیطونی میکرد که همین یکی دو تا عکسم با بدبختی گرفتیم🥺
مامان نیکا جون مامان نیکا جون ۱۳ ماهگی
نیکای من
یکسال با همه شیرینی ها و سختی هاگذشت
یک ساله که شدی
🩷قلب خونمون 🩷
🌺گل تو گلدون🌺
آخه من هرچی از زیباییت بگم کم گفتم دختر نازم نیکای من ضربان قلبم وقتی برای اولین بار دیدمت انگار هزاران ساله عاشقتم و مادرتم و هیچوقت از مادری کردن برات خسته نمیشم
من و بابا و داداش طاها خیلی دوستت داریم و همیشه به این فکر میکنیم که زندگی قبل از تو برامون معنی نداشت
البته که زندگی برای من از وقتی اولین بار مامان شدم معنی گرفت وقتی اولین بار صدای یه پسر کوچولو تو خونم پیچید
الان هم که برای بار دوم مادر شدم و با وجود تو دختر کوچولوی نازم کامل تر شدم و خدارو شکر میکنم بابت بودن تون وجودتون و نفساتون 🌈
مادرشدن برام تجربه ی قشنگی بود و اگه هزار بار دیگه هم به دنیا بیام میخام مادر شما دوتا فرشته ی قشنگم باشم
🩷💕تولدت مبارک هستی من داروندارم 🩷💕
۱۴۰۴/۱/۲۷
این متن دلنوشته ای برای دخترکم بود که هرروز و هرثانیه باخودم تکرار میکنم و هرلحظه بابت وجود بچه هام خدارو شکر میکنم💝
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۵ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟