۸ پاسخ

ندا جان من کیف میکنم عشق میکنم اینطور پشتکار داری آفرین
یاد خودم میوفتم که چطور خوندم و خدا خواست و قبول شدم مهر امسال سال اول کاریم بود
تاپیک های تو رو میخونم کلا کارهای خودم برام تداعی میشه که دیگه هیچی برام‌مهم نبود فقط میخوندمو میخوندم وای از زمانی که خونه بهم‌ریخته میشد رو اعصابم بود ولی اولویت برام ی چیز دیگه بود و از زمانی که برای تمیز کردنش میزاشتم حرصم می‌گرفت
خدایا
پسر من تلویزیون نگاه می‌کرد اینقدر اعصابم خورد میشو که نمیتونستم باهاش بازی کنم
اینقدر دلم میخواست عصرا با پسرم‌میرفتم بیرون و هوای خنک بهم بخوره ولی نمی‌رفتم و فقط میخوندمم
عاشق این پشتکارتم بخدا مطمئنم قبول میشی و چ کیفی. داره
انشالله خدا برات بخواد
مطمئنم که تلاش‌هاتو نادیده نمیگیره

عزیزم چه جوری منابع و پیدا کردی و دانلود ؟پولی؟خریدی؟به منم بگو ،خیلی وقته میخونی؟

عزیرم شما ک برا استخدامی میخونی کتاب تهیه کرده بودی؟ من تهیه کردم ولی میگن ۸ تا منبع جدید اضاف شده چجوری تا ۹ مرداد باید اون ۸ تا منبع جدید رو خوند اخه؟🥲
منکه اعصابم خیلی خورد شد
اینا ک قراره منبع تغییر بدن چرا از اول همون اصلیا رو معرفی نمیکنن 🥲🥺

عزیزمممم چن بار برا منم اینجوری اتفاق افتاده بعدش دقیقا حس های شمارو داشتم .

خدا حفظش کنه
بحران ۴ سالگی چه جوریاس ،من تجربشو ندارم🤭

بحران چهار سالگی چیه

اخی الهی برای منم پیش اومده

داری چه درسی میخونی؟؟

سوال های مرتبط

مامان mamansho21 مامان mamansho21 ۴ سالگی
امروز دخترم تا من رفتم پسرمو بخوابونم نمکدون رو بداشته بود کلی نمک به غذاش زده بود درحالی که نمک غذا عالی بود و این یک شیطنت به تمام بود
من نا آگاه:وای اینچه کاریه بی عرضه وای غذا حروم کن نخور اصلا
من دانا : در نهایت قاطعیت ولی ارامش تو سکوت بهش نگاه کردم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این نیاز نبوده این کنجکاوی بوده از نوع مخرب و اقتضای سن اما غذای منم زده بود و هر ان ممکن بود بترکم از اعصبانیت سریع بلند شدم و در سکوت یک غذای دیگه برای خودم ریختم خوب برنج فقط به اندازه همسرم مونده اشکال نداره براش یه پیمانه میذاری خوب چرا اینکار رو میکنه ، چرا غذای من ، یهو اومد دنبالم مامان من کار اشتباهی کردم این غذارو نمیشه خورد 🙃 ته دلم میخواستم بغلش کنم اما به جدیدت ادامه دادم غذایی که ریختمو خوردم یه دور زد اومد گفت من هنوز سیر نشدم یکم غذا هست من بخورم همچنان سکوت کردم یهو گفت چرا باهام حرف نمیزنی اروم برگشتم جلوش چشم تو چشم بهش چی گفتم از اینکه غذام خراب شده من مجبور شدم غذامو دور بریزم و ادمهایی تو دنیا هستن که گرسنه ان ناراحتم ، عذر خواهی کرد ، منم قابلمه برنج که چند تا قاشق تهش مونده بود حلوش گذاشتم و گفتم اینو بخور تا شب شام ، اونم حرفی نزد و خورد اینم بگم عصرانه که همیشه شش میاوردم زودتر اورذم چای و میوه ، این دوتا شکلات جایزه مادریه که احساسات منطقیشو قوت داده تا بچه اش رو سرکوب نکنه ،
سخته اما خیلی از اشتبهات بچه ها احتیاج به فریاد نداره ، برای منی که از ۸/۵ صبح سرپام چندتا مشاوره داشتم درعین حال منزل برق میزنع و نوزاد کولیکی واقعا دوباره گذاشتن حتی یک پیمانه برنج ینی اضافه کاری اما این شرایط انتخاب منه من تصمیم به فرزند جدید گرفتم پس باید پاش واستم نظر شما چیه
مامان مهراد مامان مهراد ۴ سالگی
مامانا لطفاً اگه تجربه مفیدی دارین درباره سوالم جواب بدید...
وقتی می‌رید خونه مادر شوهرتون و بچه های خواهر شوهرتون و برادر شوهرتون با بچه تون بازی نمی‌کنن
حرصش میدن یا باهاش دعوا میکنن و کتک کاری میکنن
شماها چیکار. میکنید
من دلم میسوزه برا بچه ام خیلی ناراحت میشم قیافه ام هم تابلو میشه ک ناراحتم
چند روز پیش بچه خواهر شوهرم ک همسن پسرمه س بار پسرمو زد من هیچی نگفتم بار آخر رفتم لپشو یواش کشیدم گفتم پسرمو نزن اونم یهو جییییغ و داد ک زندایی منو زد .... حس کردم خواهر شوهرم ناراحت شده بعدش با جاریم نموندن برا شام و رفتن
مادر شوهرمم گفت بهتر بزار برن بچه هاشون اذیت میکنن
البته خواهر شوهرم با من رابطه اش خیلی بهتر ه تا جاریم
البته همیشه پسر خواهر شوهرم با پسرم دعوا میکنن و هولش میده اذیتش می‌کنه ولی پسرم دوستش داره
منم اکثر وقتا ب رو خودم نمیارم میگم بچه اس اونم با اینکه پسرمو اذیت میکنه
اما اون روز واقعا عصبی شدم از دستش
بنظرتون من بیشتر حق داشتم ناراحت بشم یا خواهر شوهرم