۸ پاسخ

مسیر هایی که خودش باید با جابجا کردن بالشت ها برای دسترسی به عروسک هایش بسازد

تصویر

مواظب پریدن ها
و بالا رفتن هاشون باشید
به اقتضای تواناهایی هاشون محل مناسبی برای عروسک ها انتخاب کنید

😅😅😅😅

تصویر

ایول چه مامان خلاقی

مثل همیشه عالی مرسی

سلام عزیزم 😍
چقدر خوشحال شدم پست گذاشتی
خوبی گلم؟

چه عالی ماشالا ب این گل پسر ناز🥰🥰🥰 😘😘😘

ممنون عزیزم از ایده ات

سوال های مرتبط

مامان امیرعباس❤️ مامان امیرعباس❤️ ۵ سالگی
🪻🌸✨﷽✨🌸🪻  
     🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
  🌼🍃اللّٰہُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🌼🍃      
🌺صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله🌺
                 
سلام
#کتاب و کتاب خوانی
#کتابخانه عمومی
من تا چند وقت پیش کتاب میخریدم برای امیرعباس با توجه به اینکه خیلی گرون شده تصميم گرفتم کتاب داستان هایش را از کتابخانه امانت بگیریم و چند تا نکته مثبت داشت این تجربه
🌱آشنایی با محیط کتابخانه و قوانین آن
🌱تجربه کتاب خوانی با هم سن و سال های خودش
🌱باز با اسباب بازی های اون بخش

🌱آشنایی با کتاب هایی متنوع در زمینه های مختلف

🌱انتخاب کتاب ها برای مطالعه در محیط کتابخونه

🌱 مهم تر از همه امانت گرفتن کتاب و آشنایی با مفهوم امانت داری


🌺اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ🌺
                      •✾••┈┈••┈┈••
مامان امیرعباس❤️ مامان امیرعباس❤️ ۵ سالگی
🪻🌸✨﷽✨🌸🪻  
     🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
  🌼🍃اللّٰہُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🌼🍃      
🌺صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله🌺
                 
#بازی
سلام
این بازی فکری به نظر بنده خیلی کاربردی بود
البته باید قوانین بازی ها را بهم زد و سرگرمی دیگه ای خلق کرد
ما جدا از بازی که توی راهنمای کار گفته شده بازی های زیر خلق کردیم و بازی می‌کنیم
1️⃣حافظه
من ۵ تا مهره را سمت خودم می چینم و چند لحظه اجاره میدم امیرعباس ترتیب رنگ ها را به ذهن بسپارد و بعد روی آن را می‌پوشانم امیرعباس باید طبق چیزی که به ذهن سپرده رنگ ها را بچیند
2️⃣الگویابی
من یک الگو رنگی برای امیرعباس شروع میکنم و از او میخواهم الگو را ادامه دهد
3️⃣تقارن
بازی را به دو قسمت تقسیم کردم
یک قسمت من
یک قسمت امیرعباس
حالا امیرعباس باید مثل من در زمین خودش مهره ها را بچیند(توجه به رنگ و جای قرار گرفتن آن نسبت به خط تقارن)
4️⃣جمع و تفریق
مثلا ۴ تا مهره زرد بزار
حالا ۳ تاش بده به من
چندتا برات میمونه(البته در قالب داستان )
5️⃣؟؟؟؟
بازی پنجم شما پیشنهاد بدید 😉
🌺اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ🌺
                      •✾••┈┈••┈┈••
مامان امیرعباس❤️ مامان امیرعباس❤️ ۵ سالگی
🪻🌸✨﷽✨🌸🪻  
     🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
  🌼🍃اللّٰہُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🌼🍃      
🌺صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله🌺
                 
سلام و عرض ادب❤️
ان شاءالله سالم و تندرست باشید 🌹
وسایل مورد نیاز
🌱توپ(۲ دسته توپ که روی آن اعداد ۱ تا ۱۰ نوشته شده)
🌱یک لیوان کاغذی
🌱یک تکه روبان
لیوان را با چسب روی روبان محکم کردن
توپ ها را در ظرفی در دو طرف میز برای بازیکنان قرار میدهیم
حالا بازی رو شروع میکنیم...
مثلا من از امیرعباس میخوام توپ شماره ۷ را برایم بفرستد
او باید از بین توپ هایش عدد ۷ را پیدا کند و در لیوان بگذارد
من با کشیدن سر روبان که در اختیار من است لیوان را به سمت خودم هدایت میکنم و توپ مورد نظر در لیوان را برمیدارم
حالا نوبت امیرعباس است که توپ از من بخواهد
مثلا شماره ۹ را میخواد من توپ شماره ۹ را در لیوان می‌گذارم
امیرعباس سمت دیگر روبان را که در اختیار دارد می‌کشد تا لیوان را در اختیار گیرد و توپ را بردارد...
این بازی تا تمام شدن توپ های دو طرف ادامه پیدا می‌کند
تشخیص صحیح عدد و حفظ تعادل لیوان در هنگام کشیدن خیلی مهم است
فواید این بازی
☘️هماهنگی چشم و دست
☘️حفظ تعادل
☘️شمارش اعداد
☘️شناخت شکل نوشتاری اعداد

🌺اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ🌺
                      •✾••┈┈••┈┈••✾
مامان امیرعباس❤️ مامان امیرعباس❤️ ۵ سالگی
🪻🌸✨﷽✨🌸🪻  
     🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
  🌼🍃اللّٰہُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🌼🍃      
🌺صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله🌺
                 
#بازی_سرگرمی
سلام
یه خدا قوت به مامان های خونه دار
واقعا خونه داری سخت ترین شغلِ
از صبح که بیدار میشم میشورم و تمیزکاری و آشپزی دارم و تهشم معلوم نمیشه چکار کردم😅نه حقوقی😂 نه بیمه ای 🤣هیچی تهشم اینه تو که خونه بودی چرا خسته ای🫤

1️⃣به تعداد مساوی دو طرف میز لیوان چیدم یک ردیف برای من ؛ یک ردیف برای امیرعباسم
2️⃣روی چندتا لیوان از ۱ تا۵ نوشتم با چسب در عرض میز متصل کردم(من نامرتب زدم) و البته دو تا لیوان بدون عدد هم گذاشتم که یعنی پوچ
3️⃣یک توپ کوچیک لازم داریم که بتونیم در طول میز قِلش بدیم😁
4️⃣نوبتی در یک طرف میز می ایستیم و توپ را به سمت لیوان ها قِل میدهیم
5️⃣توپ در هر لیوانی افتاد به اندازه شماره آن لیوان از لیوان هایش روی میز جمع می‌کند
6️⃣هر کس زودتر لیوان هایش جمع شود برنده است
بازی جالبی بود
کمک میکنه به
✅️هماهنگی چشم و دست
✅️شمارش لیوان ها
✅️خواندن عدد ها
✅️رقابت سالم
🌺اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ🌺
                      •✾••┈┈••┈┈••
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت67

دکتر از مکثش استفاده کرد و گفت:

- بخاطر جسه‌ی کوچیک و سن کمش از روزی سه تا قرص باید شروع کنه تا به بالا ولی...

دکتر مکث کرد ولی ملورین متوجه شد که منظور دکتر از مکث آخر جمله اش چیست!

هزینه‌ی داروهای شیمی درمان برای او به شدت بالا بود و به حتم نمیتواست از پسش بر بیاید!

ولی با این حال دفترچه‌ی مینو را از جیب کیفش بیرون کشید و روی میز دکتر گذاشت و گفت:

- میشه داروهایی که باید برای بگیرم و اینجا بنویسین؟

دکتر بدون مکث گفت:

- بله حتما! بیمه دارین فقط؟

سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و برای اینکه خیال دکتر را راحت کند گفت:

- مشکل هزینش نیست!

دروغ که حناق نبود در گلویش ببندد!
بالاخره در این شهر بی در و پیکر جایی بود که بتواند پول در بیاورد!

دکتر نسخه‌ی مینو را نوشت و دفترچه‌ی قدیمی را به دست ملورین داد و گفت:

- این داروهاشه، دکتر داروخونه مینویسه که هر کدومو باید چطوری مصرف کنه، تنها خواهشی که ازت دارم اینه که به مینو کمک کنی که روحیشو حفظ کنه، حفظ روحیه واسه مینو از همه چیز مهم تره!

مینوی عزیزش خوب بلد بود که چگونه خودش را قوی نشان دهد.

در طول جلسات شیمی درمانی با وجود دردی که می‌کشید باز هم گریه نکرده بود.

هر بار که چشمش به اندام نحیف و لاغر و استخوان های بیرون زده‌اش می‌افتاد غصه می‌خورد ولی مینو... تنها می‌خندید!
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت65

حتی خودش هم جوابی برای حرفش نداشت، فقط امیدوار بود که حال مینوی دوست داشتنی‌اش بهتر شده باشد!

با شنیدن نام خانوادگی ازش سر بالا گرفت و چشمش به پرستاری که روبرویش ایستاده بود افتاد:

- عزیزم دکتر فخر گفتن بری داخل!

از روی صندلی بلند شد و متقابلا مینو هم پشت سرش راه افتاد.
لب گزید و اهسته به سمت مینو برگشت و گفت:

- مینو جانم میتونی اینجا بشینی تا من برگردم؟ قول میدم زودِ زود بیام باشه؟

مینو مظلومانه سر تکان داد و دوباره سر جای قبلی‌اش نشست و با نگاهی عمیق و مظلوم نظاره گر او شد.

سعی کرد لبخندی را که از صبح به زور روی لبش نشانده‌است را حفظ کند ولی نمیشد!

می‌ترسید!
از حرفایی که هنوز گفته نشده بود و چیز‌هایی که هنوز به گوشش نرسیده بود می‌ترسید.

می‌ترسید که حال مینوی عزیز تر از جانش نه تنها بهتر نشده باشد بلکه وخیم تر هم شده باشد.

با دست‌هایی لرزان درب اتاق دکتر فخر را باز کرد و اهسته وارد شد:

- سلام.

دکتر که مردی نسبتا مسن و بسیار هم محترم بود از روی صندلی به نشانه‌ی احترام بلند شد و گفت:

- سلام دخترم، خوش اومدی بیا بشین.

دسته‌های کیفش را محکم چنگ زد و روی صندلی که نزدیک به میز دکتر بود نشست.

دکتر هر دو دستش را روی میز درهم قلاب کرد و گفت:

- جواب ازمایش مینو رو اوردی؟
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت40

-نمی‌تونم مینو منتظر منه، می‌ترسه اگر خونه نباشم باید برم خونم.

وقتی صداقت در حرف‌هایش باعث شد راهنما بزند و مسیر را به سمت پایین شهر دور بزند.

هر دو تا مقصد سکوت کرده بودند و‌ ملورین هر از گاهی به کیسه داخل دستش نگاه می‌کرد و لبخند می‌زند.

با این وسایل خورد و خوراک چند ماهشان جور شده بود و فقط مجبور بود پول داروهای مینو را بدهد.

محمد با دیدن ملورین آب دهانش را به سختی قورت داد، مثل اینکه واقعا محتاج بود که با چند تا بسته خوراکی اینطوری خوشحالی می‌کرد.

با یک دست فرمانش را گرفت و دستش را جلو برد، ملورین خودش را جمع کرد و به محمد نگاه انداخت.

در داشبورد را باز کرد و کاندوم و قرص‌ها را کنار زد، دستش را بیشتر دراز کرد و حواسش را به جلو داد.

دستش که به پول هایی که در داشبورد خورد برداشت و به ملورین گفت:
-در داشبورد رو ببند.

ملورین سر تکان داد و این کار را انجام داد، در حال رسیدن به مقصر بودند که یک دسته تراول دستش داد.

دختر همونطور به دست محمد خیره شده بود که توی هوا تکانش داد.
-بگیر دستم خشک‌شد.

-این چیه؟
-بگیرش.

ملورین از دستش گرفت و سوالی به نیم‌رخش نگاه کرد.
-برای خرج دوا و درمون خواهرت به دردت می‌خوره.

ملورین بغضی کرد این خانواده بیشتر از هر کسی به دادش رسیده بودند، همسایه‌های چندین ساله‌اش که اصلا برایشان اهمیتی نداشت که با چه چیزی دست وپنجه نرم میکرد
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت24
-چی شده شما دوتا دوباره مثل سگ و گربه شدین؟

-به بچه جماعت فضولیش نیومده، کیشته! برو سر درس و مشقت.

نیلا به محض شنیدن این حرف از زبان امیر انگار که به یکباره روی آتش نشسته باشد شروع به جلز و ولز کردن کرد.

محمد که سرگرم شدن امیر با کلکل کردن با نیلا را دید نفسی از سر آسودگی کشید.

واقعا حس میکرد که توانایی این را ندارد به او جواب پس بدهد!

احساس خستگی‌ای که در بدنش حس میکرد تا قبل از دیدن ملورین رسما از او مرده متحرک ساخته بود.

ولی الان که میتوانست در ده قدمی خودش دختری را ببیند که چند روز خواب و خیال راحت برایش باقی نگذاشته احساس آرامش بیشتری داشت.

با شدت گرفتن کلکل امیر و نیلا بی حوصله از کنارشان بلند شد و قدم‌هایش را به سمت بالکن کج کرد، اصلا حوصله این را نداشت که بخواهد در این مهمانی بماند.

دلش میخواست هرچه سریعتر زمان بگذرد و به نیمه شب نزدیکتر شود تا بتواند با ملورین تنها باشد، نگاهش را به آسمان تیره و ابری شب دوخت.

فقط خدا میدانست که تا به چه حد دل در دلش نیست که بتواند دوباره تن بی نقص ملورین را میان بازوهایش داشته باشد.
مامان رمان گندم مامان رمان گندم ۵ سالگی
#پارت116

دخترک دست هایش را در هم پیچ داد و به ارامی زمزمه کرد:

- دوست ندارم تو اون حال و روز ببینمش!

سر بالا گرفت و نگاهی به چشم‌های محمد انداخت و اهسته تر از قبل ادامه داد:

- موهاشم داره میریزه!

محمد با استیصال دستی به موهایش کشاند و همانطور که انها را عقب می‌فرستاد گفت:

- مینو روحیش قویه ولی اگه تو رو تو این حال و روز ببینه، حالش بد میشه ها!

راست میگفت!
مینوی عزیزش حتی از او هم قوی تر بود!

دخترکی خرد سال که با سن کمش با بیماری شدیدی که داشت مبارزه میکرد و دم نمیزد!

مینو قوی تر از اویی بود که با دیدن حال و روز خواهر کوچک ترش جان از بدنش رفته بود.

محمد به ارامی شانه‌ی دخترک را لمس کرد و تکانی کوتاه به شانه‌اش داد و گفت:

- بریم تو، ببینه تو هم اینجایی حالش بهتر میشه، بدو دختر خوب پاشو!

بی میل از روی صندلی پاشده و به همراه محمد وارد اتاق شد و چشمش مینو را شکار کرد.

روی تخت نشسته بود و عروسکش را محکم به تنش فشار میداد


صدای در را که شنید به سمت ان دو برگشت و با لبخندی ذوق زده رو به ملورین گفت:

- اومدی ابجی؟
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت73

صدایش به قدری ضعیف بود که به گوش ملورین نرسد به همین خاطر گفت:

- ببخشید متوجه نشدم؟

محمد لبخندش را به سختی فرو خورد و دستی میان موهای نامرتبش کشید.

خواست حرفی بزند که همان لحظه صدای ناله‌ی تو گلویی توجه اش را جلب کرد.

سر چرخاند و چشمش به همان دختر دیشب افتاد که حال به سر و وضعی نامرتب روی تخت نیم خیز شده بود.

اخم در هم کشید و با دست جلوی میکروفون گوشی را پوشاند و گفت:

- هی؟

توجه دختر به او جلب شد و سر چرخاند.
محمد حتی نیم نگاهی به بالاتنه‌ی عریانش ننداخت و گفت:

- پاشو برو بیرون

حرفش را زد و دوباره گوشی را کنار گوشش گذاشت و با نیشی باز گفت:

- چخبر شده که شما بعد از یک ماه از ما سراغ گرفتین؟

ملورین لب گزید و با استرس عرقی را که روی شقیقه‌اش جریان گرفته بود پاک کرد و گفت:

- م...میشه لطفا...ببینمتون؟

محمد از خدایش بود که دوباره آن موجود ریزه میزه و دوست داشتنی را ببیند.

تمام این یک ماه فکرش به طرز ناجوری درگیر ملورین شده بود و او را میخواست!

ولی هیچ وقت بهانه‌ای پیدا نکرده بود که به سبب آن به دخترک نزدیک شود!