۳ پاسخ

دقیقا منم امشب خیلی بچم دعوا کردم و جتی زدمش ناراحتم ولی چ کنم چقد طاقت بیارم یباره دوباره از صبح تا شب فضولی ادم ده تاش چشمش ببنده کنار بیاد اخر کم‌میاره

آخی عزیزم خدا حفظشون کنه و البته بهت سلامتی بده من ک پسرم یکیه واقعا ب معنای واقعی پیر شدم خدا ب داد شما برسه

دقیقا بچه های منم همینن

سوال های مرتبط

مامان نینی مامان نینی ۳ سالگی
خاتما یه مشورت دارم
من و حاریم و مادرشوهرم تو یه ساختمونیم جاریم یه پسر ۸ ساله یه دختر ۱ ساله داره
من یه پسر ۳.۵ ساله و یه پسر ۵ ماهه دارم
جاربم خداییش دختر بدی نیست ولی به اخلاق بدی که داره الویت خودشه بقبه براش مهم نیستن
مثلا پریشب از ساعت ۶ تا ۱۰ شب رفت استخر شوهرش هم ول کرد با دخترش رفت پارک ماهم قرار بود بریم خیلی راحت گفت پسرم میگه حال ندارم بیام تو بمون تا بیاد پیشت و سه سوته قبل اینکه ما بگیم نه بچه رو فرستاد منزل ما و رفت

امروز من رفتم خرید برادرشوهرمو دم در دیدم سلام کردیم و اینا گفت نرفتی جایی گفتم نه خونم
اینم بچشو دوباره گذاشته اونو برده دکتر
و به منم نگفته یه ساعت بعد زتگ زده بچم پایینه هااا حواست باشه
بجه اومد بالا گرررسنه براش غذا اوردم میگه اینو نمیخوام اونو نمیخوام گفتم ما همینو داریم فقط
این زن ساعت ۱۰ رفت تا ۱
اخه سه ساعت برا یه اورژانس بیمارستان؟؟؟؟
نمیدونم چیکار کنم ؟؟؟
من بخدا بچه هام کوچیکن
اون پسرش بزرگه میتونه ببرش
یا حداقل با باباش بره مغازه سرکارش
با پسر منم مدام دعوا میکنن
به مادرشوهرم گفتم میگه والا به من چه
مامان هانا مامان هانا ۳ سالگی
سلام مامانا خوبین؟ماباخانواده شوهرمو دوتا جاریام یجا زندگی میکنیم بعد یکی ازجاریام پسرش یکسالونیم بادخترمن فاصله داره خانواده شوهرم یکی دوبار دخترمنو هرموقع کار پیش میومد دریکساعت نگه داشتن یروز که پی پی کرده بود دخترم گریه میکرده نمیزاشته بشورن اونام دیگه تلاش نکردن بشورنش به شوهرم زنگ زدن ازکار برگشت بعد اومدن دنبال من دکتر اصن یه وضعی بود کاملامشخص بود که دلشون نمیخواد دیگه بچمو نگه دارن،منم متوجه شدم ازون به بعد دیگه ندادم،هرجا رفتم باخودم بردم ازبانک بگیر تامراسم ختم ودکتر حالااونوقت پسرجاریمو انگار میپرستن الان دوساله نگهش میدارن مامانش میره دانشگاه همه کاراشو انجام میدن پی پیشو تمیز میکنن بدخلقیاش واسشون انگار خنده وشادیه کلا میپرستنش وقتی هم که دختر من میره پیششون پدرشوهرم اصلن نمیخواد دختر منم بغل کنه بهش میگه تودیگه بزرگ شدی نباید ناراحت بشی وقتی پسرعموتو بغل میگیرم خب مرد حسابی ازیه بچه انتظار داری ازباباجونش بغل نخواد اونوقت خودت نمیتونی فرق نذاری وبه ظاهر که شده محبت کنی پسرجاریمو هرروز باماشین میبره میگردونه نصفه شبم شده باشه هرکاری براش میکنه حالا خوبه جاریم پدرشونو درآورده انقدر ادیتشون کرده ولی بازم دوسش دارن هرکاری براش میکنن اما قلب منو بچه منو بارها شکستن دیگه نمیتونم تحمل کنم ازمقایسه ها وفرق گزاشتنا دیگه یجوری شده که دخترم خودش بغلش نمیره فک میکنه دیگه نباید بغل بشه هرروز دارم دعا میکنم ازخدا میخوام هرچندباری که دل بچه منو خون کردم خدا به دلش زخم بزنه هزار برابرش دلشون باید خون بشه من آروم نمیگیرم فقط سپردم به خدا