قصه امشب👼🌛
روزی روزگاری، یک موش کوچولو به اسم "میلی"🐭 بود که همیشه آرزو داشت بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کنه. 🧀 اون هر روز صبح زود بیدار می‌شد ☀️ و با کوله‌پشتی کوچیکش 🎒 راه می‌افتاد.
میلی تو راهش به یه گربه بزرگ و ترسناک 😼 برخورد. دلش ریخت، اما یادش اومد که مامانش همیشه می‌گفت: “شجاع باش میلی! ✨” پس میلی نفس عمیق کشید و از کنار گربه رد شد، بدون اینکه گربه حتی متوجه بشه! 🤫
بعدش، رسید به یه رودخونه عریض و پرخروش 🌊. میلی شنا بلد نبود 🏊‍♀️. اما به جای اینکه ناامید بشه، شروع کرد به فکر کردن. 🤔 یه چوب پیدا کرد 🪵 و با کمک اون تونست از رودخونه عبور کنه. 🥳
بالاخره، میلی به یه غار تاریک و مرموز رسید 🏞️. اون می‌دونست که پنیر بزرگ اونجاست. با ترس وارد غار شد 🦇، اما با خودش گفت: “من می‌تونم! 💪” و جلو رفت.
در آخر، میلی پنیر بزرگ رو پیدا کرد! 🏆 یه پنیر طلایی و درخشان که بوی فوق‌العاده‌ای داشت. ✨ میلی از خوشحالی بال درآورد! 🎊
اون روز، میلی نه تنها بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کرد، بلکه فهمید که با شجاعت، فکر کردن و تلاش، می‌تونه به هر چیزی که می‌خواد برسه. و این شد داستان موفقیت میلی کوچولو. 🎉😊
شب بخیر کوچولو شیرین زبون❤

۴ پاسخ

چه قصه قشنگی🙏🙏🙏🙏

عالی آموزنده مرسی مامان مهربون

از کجا پیدا میکنی اینجور داستانا رو ؟!

عالی بود عزیزم 😍👍

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۳ ماهگی
قصه امشب نی نی ها👼🌛
یه پنگوئن کوچولو بود به اسم “برفی” 🐧❄️. برفی توی یه سرزمین پر از برف و یخ زندگی می‌کرد 🌨️🧊. اون عاشق این بود که با دوستاش روی سرسره‌های یخی لیز بخوره 滑️.
یه روز که داشتن بازی می‌کردن، یه ماهی کوچولو دیدن که توی یه حفره یخ گیر کرده بود 🐠🧊. ماهی کوچولو داشت تقلا می‌کرد تا خودشو نجات بده، ولی نمی‌تونست! 😥
برفی با دیدن ماهی کوچولو، دلش سوخت. 🥺 اون با دوستاش مشورت کرد و گفت: “بچه‌ها، باید به این ماهی کوچولو کمک کنیم!” 🤝
همه با هم یه برنامه ریختن! 💡 اول، چند تا از پنگوئن‌های قوی‌تر شروع کردن به کندن یخ با منقارهای تیزشون ⛏️. بقیه هم با بال‌هاشون باد می‌زدن تا یخ زودتر آب بشه 🌬️.
بالاخره، بعد از کلی تلاش، تونستن یه راه باز کنن و ماهی کوچولو آزاد شد! 🥳 ماهی کوچولو با خوشحالی چند بار دور خودش چرخید و بعد با یه “فیـــــــش!” 👋 رفت توی آب. 🌊
برفی و دوستاش خیلی خوشحال بودن که تونستن به یه موجود دیگه کمک کنن. 🥰 اون روز فهمیدن که با کار تیمی و مهربونی می‌شه کارهای بزرگ انجام داد! 💪🌟
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۱۱ ماهگی
خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر
مامان ایدین مامان ایدین ۱۰ ماهگی
مامان ایلیا مامان ایلیا ۱۵ ماهگی