خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر

تصویر
۱۱ پاسخ

قبونتتتتتتت بشم عششششششقم 💗💗💗💗

چه بامزه 😍 دوستیتون پایدار باشه💖💖

عالیه واقعاخوش بحالت من بایکی رفیق شدم بعدفهمیدم جزشوهرخودش باچندنفررابطه داره ازش متنفرشدم
بدبین شدم نمیتونم رفیق پیداکنم

ای جونم پایدار باشید

خداروشکر😍منم چنتا دوست پیداکردم هفت هشت سال پیش تو تلگرام وبایکیشون از نزدیک هم همودیدیم والان چندساله شده بهترین دوستم 😍😍😍

بعضی آدما نه دوستن نه رفیق نه خواهر نه هیچ بلکه یه وجود و حس و حال خوبن....

منم یه رفیق دارم مثل همیم کلا ما از رمان مدرسه رفیقیم ‌ و اون از من دو یا یه سال کوچیکه زودتر از من ازدواج کزد اما تا ابد رفیقیم‌ خیلی رفیقیم هاااا

خداروشکر ک حالتون خوبه کنارهم

چقد جالب
دوستیتون پایداار😍❤️

ممنون از گهواره 😍🙏

ای جان بمونید واسه هم😍

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
قصه امشب👼🌛
روزی روزگاری، یک موش کوچولو به اسم "میلی"🐭 بود که همیشه آرزو داشت بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کنه. 🧀 اون هر روز صبح زود بیدار می‌شد ☀️ و با کوله‌پشتی کوچیکش 🎒 راه می‌افتاد.
میلی تو راهش به یه گربه بزرگ و ترسناک 😼 برخورد. دلش ریخت، اما یادش اومد که مامانش همیشه می‌گفت: “شجاع باش میلی! ✨” پس میلی نفس عمیق کشید و از کنار گربه رد شد، بدون اینکه گربه حتی متوجه بشه! 🤫
بعدش، رسید به یه رودخونه عریض و پرخروش 🌊. میلی شنا بلد نبود 🏊‍♀️. اما به جای اینکه ناامید بشه، شروع کرد به فکر کردن. 🤔 یه چوب پیدا کرد 🪵 و با کمک اون تونست از رودخونه عبور کنه. 🥳
بالاخره، میلی به یه غار تاریک و مرموز رسید 🏞️. اون می‌دونست که پنیر بزرگ اونجاست. با ترس وارد غار شد 🦇، اما با خودش گفت: “من می‌تونم! 💪” و جلو رفت.
در آخر، میلی پنیر بزرگ رو پیدا کرد! 🏆 یه پنیر طلایی و درخشان که بوی فوق‌العاده‌ای داشت. ✨ میلی از خوشحالی بال درآورد! 🎊
اون روز، میلی نه تنها بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کرد، بلکه فهمید که با شجاعت، فکر کردن و تلاش، می‌تونه به هر چیزی که می‌خواد برسه. و این شد داستان موفقیت میلی کوچولو. 🎉😊
شب بخیر کوچولو شیرین زبون❤
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
قصه امشب نی نی ها👼🌛
یه پنگوئن کوچولو بود به اسم “برفی” 🐧❄️. برفی توی یه سرزمین پر از برف و یخ زندگی می‌کرد 🌨️🧊. اون عاشق این بود که با دوستاش روی سرسره‌های یخی لیز بخوره 滑️.
یه روز که داشتن بازی می‌کردن، یه ماهی کوچولو دیدن که توی یه حفره یخ گیر کرده بود 🐠🧊. ماهی کوچولو داشت تقلا می‌کرد تا خودشو نجات بده، ولی نمی‌تونست! 😥
برفی با دیدن ماهی کوچولو، دلش سوخت. 🥺 اون با دوستاش مشورت کرد و گفت: “بچه‌ها، باید به این ماهی کوچولو کمک کنیم!” 🤝
همه با هم یه برنامه ریختن! 💡 اول، چند تا از پنگوئن‌های قوی‌تر شروع کردن به کندن یخ با منقارهای تیزشون ⛏️. بقیه هم با بال‌هاشون باد می‌زدن تا یخ زودتر آب بشه 🌬️.
بالاخره، بعد از کلی تلاش، تونستن یه راه باز کنن و ماهی کوچولو آزاد شد! 🥳 ماهی کوچولو با خوشحالی چند بار دور خودش چرخید و بعد با یه “فیـــــــش!” 👋 رفت توی آب. 🌊
برفی و دوستاش خیلی خوشحال بودن که تونستن به یه موجود دیگه کمک کنن. 🥰 اون روز فهمیدن که با کار تیمی و مهربونی می‌شه کارهای بزرگ انجام داد! 💪🌟
مامان نیک 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۵ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

در آغوش دریا، با تو:
برنامه‌ی دریا رو چیدیم. وسایل پیکنیک رو جمع کردیم و دل به جاده زدیم.
اولین بار بود دریا رو می‌دیدی.
همه منتظر بودیم ببینیم اون چشمای قشنگ و کنجکاوت چطور به آبی بیکران دریا خیره می‌شن.

رسیدیم به دریا.
صدای موج‌ها با نسیم قاطی شده بود و بوی شور آب توی هوا پیچیده بود.
با کنجکاوی به هیاهوی اطراف خیره شده بودی. با ترس خودتو محکم‌تر بهم چسبوندی.
بغلت کردم و با هم رفتیم به سمت پهنه‌ی آبی روبرومون. نور خورشید روی دریا مثل پولک‌های نقره‌ای می‌درخشید؛ انگار آسمون لباس عروس به تن کرده بود.

بابا بردت تو آب. روی دست و پاهات کمی آب ریخت و پاهاتو روی ماسه‌های خیس گذاشت. قطره‌های آبی که روی پوست لطیفت نشسته بود میدرخشیدن.
هیجان و ترس، مثل موج‌هایی که با هم برخورد می‌کنن، تو چهره‌ات می‌رقصید. اما تو عمق چشمای نگرانت، هنوز سایه‌ی ترس بود؛ یه ترس لطیف، مثل وقتی که پرنده‌ای برای اولین بار پرواز می‌کنه.
بغلت کردم، نشستیم روی ماسه‌های گرم. صدای امواج، مثل لالایی دریا توی گوشت زمزمه می‌کرد. آروم شده بودی. انگار زمان ایستاده بود و ما غرق تماشای اون همه زیبایی بودیم.
بوسیدمت و تو گوشت آهسته گفتم:
“جات تو بغل من امنه پسرم. مامان مراقبته تا همیشه و همیشه و همیشه…”