۱۵ پاسخ

عزییییزم خیلی کار سختیه بزرگ کردن ۲ تا نی نی و من اصلا نمیتونم درک کنم چون ۱ نی نی دارم
ولی فکر کنم بعدا پشیمون بشی چون تربیتش خیلی متفاوت میشه
و اینکه اصطلاحا میگن ۲ والدی میشه
دیگه بچه سردرگم میشه که باید از کدوم والد حرف شنوی داشته باشه
خیلی سخته اما دیدن نتیجه ش خیلی شیرین تره اینکه بچه هات رو خودت زحمتشونو میکشی و اونجوری که دلت میخواد بزرگ میکنی
حیفه یکیشون از وجود نازنینت کمتر بهره ببره

من دو قلو ندارم فکر نکنم اگه داشتم هیچ وقت دلم میومد بچم از خودم جدا باشه بزرگم بشه نمیگه چرا اون قول ندادی من و دادی عقده میمونه براش

اینجوری بینشون فرق میزاری فردا بزرگ بشن نمیگن مثلا آبجی رو بیشتر از من میخواستی ک کنارت خودت بود منو نمیخواستی جای مامان بزرگ گذاشتی اعتماد به نفس بچه داغون میشه و همیشه حس کم بودن میگیره

چندبارگفتن هر روزصبح تاظهریکی‌روببرن عصربیارن قبول نکردم بااینکه به غیرازدوقلوها دوتادیگه هم دارم واذیتم میکنن

ابدا
با اینکه میدونم مادرم هم دلسوز تر از منه هم خیلی بهتر بچه داری میکنه و با محبته

نه والله تربیتش فرق میکنه بچه کلا روش تاثیر بد میذاره ادم نباید بین بچه هاش فرق بزاره و اینکه با هم بزرگ بشن محبت بینشون زیاد میشه همو میشناسن نظر شخصی من اینه

من عمرا اگه بزارم دو ساعت بیشتر جایی بمونه بچهام چار ماهه ان یبار مامانم برده خونش اونم دو ساعت

من پدر و مادرم فوت شدن خواهری هم ندارم از ده روزگی بچه ها دست تنهام. فقط همسرم کمک حالم بود و هس. نمیگم سخت نیس خیلی سخته ولی حتی نمیتونم تصور کنم بچه هام یه شب ازم دور باشن حتی اگه مادرمم در قید حیات بود بازم همچین کاری نمیکردم و روزانه در حد چند ساعت کمک میگرفتم. هیچکس دلسوزتر از خودم و همسرم نیس. روزای خیلی سختی رو گذروندم ولی کم کم شرایطم بهتر شد. شما هم صبور باشید. بچه ها یه کم بزرگ شن نگهداریشون راحتتر میشه.

اصلا وابدا

منم دلم نمیاد ازم دور باشن ، یک روز خیلی حالم بد شد سرماخوردگی گرفتم ، تب و لرز شدید نمیتونستم از جام بلندشم، دوقلوهامو مامانم برد خونه خودشون که اونا مریض نشن ، داشتم دق میکردم از دوریشون،،با اینکه خیلی سخته دوقلو اما نمیشه آدم دلش نمیاد بچش ازش دور باشه

من که یکی دارم سختمه وای به شما
نکنی ولی اینکارو من مادرم بعد خواهر کوچیکم افسردگیی گرفتم منو یکماه گذاشت پیش مادربزرگم هنوز یادمه حالم بد میشه فکر میکردم دیگه منو نمیخوان چیزیم نمیگفتم ولی وقتی اومدن دنبالم قهر بودم باهاشون من سه سالم بود اون موقع

من کامل یکسال نمیتونم
ولی الان یکیشون و مامانم نگه میداره یکیشونو خودم
بعضی اوقات خواهرم میبره یه روزه میاره

منک مامانم فوت شده اوایل انقدرسختم بودشبانه روز گریه میکردم خاسم یکیوبدم دس جاریم ولی شوهرم نزاشت گف هرچقدم سختی داشته باشه خودت مراقب بچت باش واینگونه شدکه من ازلحاظ اعصاب شدم یه روانی

اصن اصن اصن یه خیابون میرم میام همه دلم پیششونه فک کن شب پیشم نباشن 🥺🥺

اره.

سوال های مرتبط