۴ پاسخ

سلام مامان دنیز، منم اینجوری بودم، اگه منظورت روحیه، منم از لحاظ روحی داغون بودم، تنها چیزی که بهش نیاز داشتم بودن کسی بود که نوزاد رو یکی دو ساعت به جام بگیره و بخوابم یا به خودم برسم، اوایل سخته خدایی، من تا حد جنون و افسردگی رفتم و حالم با هیچ کی خوب نمیشد چون همه در حد حرف و ادعا بودن، هیچکی یه ساعت بچه مو نگه نداشت، حتی شوهرمم دقیقا روزی که پسرم به دنیا اومد منتقل شد شمال، من موندم یه بچه بیست روزه و یه دختر چهارده ساله و درد عمیق روحی و بی کسی، خلاصه یه روز که حالم بد بود در حد جنون، رو به قلبه کردم و از ته دل زار میزدم خدایا حالمو حال دلمو خوب کن و تو همه کس من شو، از اون روز به لطف خدا کم کم بهتر شدم و دست تنها همه چیو پیش بردم

تا میتونید تنهاش نزارید وقتی تنها باشه الکی فکر میکنه میترسه از بچه داری‌ بیشتر افسرده میشه

ب هم ریختگی هورموناس
سعی کنین نذارین تنها باشه بدتر میشه و بیرون بره حتی باماشین دور هم بزنه حالشو بهتر میکنه

فقط همسرش باهاش صحبت کنه و وقتشو با اون بگذرونه
اگه میتونن که با هم یه دور بیرون بزنن عالی میشه

سوال های مرتبط