۹ پاسخ

اوخی بمیرم خدا صبر بده هممونو
پسر من ازالان شروع کرده شیطونیهاشو

کرشمه چع اسم قشنگی انگار هندیه

منم مثل توام خواهر الان منتظرم یکی بپرسه چی شده تا من جون تو تنم هست فقط گریه کنم تازه شوهرمم رفته ماموریت نیست اومدم خونه مامانم اینا که کمکم کنن ولی نمک رو زخم میشن همش میگن میخواستی بچه نیاری اوج دلداری دادن خانواده منه 🥲 دلم میخواد خودمو بکشم راحت شم من دختر این خانوادم ولی با من و بچه هام مثل موجودات اضافی برخورد میکنن درصورتی که بچه های من نوه های اولشونه.
کی اینا میخوان بزرگ بشن من صدتا کفن پوسوندم الان به بغض گنده تو گلومه دلم میخواد برم یه گوشه فقط گریه کنم خودمو خالی کنم ولی خونه بابامم نمیشه.

خیلی سخته واقعا ادم میمونه ب کدوم برسه ، حتی نمیتونم چیزی بگم ک ارومت کنم

وااای عکس عالی بود بعضی وقتا منم همچی حسی بهم دست میده ک روااانی شدددددم🤣🫠

الهی فدات شم عزیزم
خیلی سخته ولی همش میگذره
پسرت با تلویزیون مشغول نمیشه؟

خیلی ببخشید ولی نمیدونم چرا خندم گرفت😅هم از عکس هم از شیطونیای کوروش جاان😅

عکسشو 😂

والا من که پسرم ۷ سالش داره تموم میشه و بچه بازی نداره باز بعضی وقتا میره رو مخم
چه برسه شمایی که بچه اولتون کوچولوعه

سوال های مرتبط

مامان امیرطاها مامان امیرطاها ۱۰ ماهگی
دیروز از ظهر تا شب مهمونی بودیم.
پسر بزرگم که از ظهر بازی میکرد و فوتبال میکرد تا شب. امیرطاها هم هی چرت میزد و بیدار میشد، یکم میخندید و باز دوباره میخوابید. دیگه هربار بیدار میشد بغل یکی میرفت. شب ساعت ۹ که خواستیم بریم خونه هردوتا پسرا توی ماشین خواب بودن.
تا کلید انداختیم توی در و وارد خونه شدیم جفتشون بیدار شدن و شروع کردن به گریه کردن. امیرحسین گریه میکرد و میگفت «حالممممممم بده» و عرق سرد کرده بود و هی سرفه میکرد، هر لحظه نزدیک بود هرآنچه از صبح خورده بالا بیاره، جیغ میزد که مامان باید بیاد پیش من بخوابه. از اون طرف امیرطاها از تهِ حلق گریه میکرد و شیر میخواست تا آروم بشه. رفتم امیرطاها رو بیارم که سه تایی پیش هم بخوابیم دیدم امیرحسین گریه میکنه که «فقط مامان تنها پیشم بخوابه» 🤦🏼‍♀️
خلاصه به هر بدبختی بود امیرحسین ساعت ۱۰ خوابید.
ولی امیرطاها هیچ جوره آروم نمیشد. میذاشتمش زمین گریه میکرد که بغلم کن. بغل میکردم گریه میکرد که شیر میخوام. شیر میدادم گریه میکرد و نمیخورد. عوضش کردم، ماساژش دادم، هرررررررکاری میکردم آروم نمیشد ! اصن توی این ۴ماه اولین بار بود این شکلی میدیدمش. دیگه نمیدونستیم چیکارش کنیم ! شوهرم میگفت «باز فلانی این بچه رو بغل کرد و تنظیمات بچه ریخت بهم»
راست میگه تا حالا یکی دو دفعه این اتفاق افتاده بود که بغل این شخص خاص که میرفت شب تا صبح پدر ما درمیومد ولی بازم نه این شکلی ! خلاصه که ساعت ۱:۳۰ خوابید.
جفتشونم صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار بودن و توی سر و کله ما 🤦🏼‍♀️

نمیدونم واقعن ! جوری نبود که بگم خسته شده و گریه میکنه ! شاید واقعن انرژی بعضی از آدما بچه ها رو بهم میریزه 🤦🏼‍♀️