۱۱ پاسخ

ای خداوابسته شده🥹عزیزم بغلیش نکنید پدر درمیاره من داداشم بغلی شده بود یادمه تا مامانم میزاشتش زمین گریه میکرد😂

دقیقا منم مشکل ترو دارم وابسته شد به مادرم امروز رفتم خونه مادرشوهرم اینا که دوروز بمونم اونجا انقدر گریه کرد که برگشتم مامانم بردش اتاق پیش خودش خوابیده🥺 خیلی ماراحتم هنیشه دلم میخواست حس ارامش بدم به بچم

چقد من 🤣🤣🤣🤣منم دقیقا همین مشکلو دارم ولی من ناراحت نیستم شبا با خیال راااحت میخابم خخح.البته شاید شیرمون کمه هرچی میخورن گریه میکنن .😔

لباس مامانت رو بپوش به بوی بغل مامانت عادت کرده لباسشو بپوش وبغلش کن

سعی کن بغلش بگیر نگو چون گریه میکنه بدی مادرت اروم بگیره باید بغل تو اروم بگیره خوب میشه سعی خودتو بکن

دختر منم به مامانم وابسته خیلی

اتفاقا با صدای قلب تو اروم میشه.
شاید یه علتش همین استرس و اضطرابت باشه که بچه میاد بغلت حسش میکنه🤔
و شاید هم به خازر تغییرات هورمونی حستس شدی و گریه کردن بچه تو بغل خودت را فقط می بینی و از اونطرف فقط ساکت بودنش تو بغل بقیه را چشمت می بینه نه گریه ها را.
یه جورد دیگه اینکه خوردن شیر خشک با شیشه شیر خیلی ساده تره پس طبیعیه بچه اونو قبول کنه!
اصلا ربط چندانی به اینکه کی میده نداره!

عادتش نده
بچه باید تو اغوش مادرش اروم‌بگیره
چندتا مدل محتلف امتحان کن ببین چجوری اروم‌میشه تووی بغلت

مگ چندوقتشه عادت کنه مادر عزیزم

عیب نداره خودتون تنها بشید ب تو وابسته میشه دختر منم تا زمانی که خونه بابام بودم ب مامانم عادت داشت

میترسم نتونم تنهایی بزرگش کنم و وابسته مامانم بشه

سوال های مرتبط

مامان پسری✨️🤍 مامان پسری✨️🤍 ۴ ماهگی
تجربه‌ ۱۰ روز اول بعد زایمان

برای من ۱۰ روز اولم سخت ترین روزای این مدت که زایمان کردم بود...
بعد اینکه مرخص شدیم از بیمارستان شب اولی که خونه خودمون بودیم پسرم خیلی گریه میکرد ،مامانم و شوهرم فقط منو واسه شیر دادن بیدار میکردن بعدشم میبردنش اتاق دیگه ای که من بیدار نشم، مامانمم شب قبلش بیمارستان کنار من بود و کل شب بیدار بود مراقب من و پسرم، واسه همین خیلی خسته بوده و پسرم هم انگار فقط بغل مامانم آروم بوده، بعد همسرم میره خواهراشو میاره تا مامانم بتونه استراحت کنه
من از اونجایی اون شب رو یادمه که یهو چشامو باز کردم این دو تا خواهر بالاسر من یه ریز در حال تز دادن و حرف زدن که بچه حتما این مشکل و داره گریه میکنه اون مشکلو داره از اون طرف من حالم داغووون جوری که حرفایی که زدم و یادم نمیاد مامانم برام تعریف میکنه، بعد هی پشت سر هم حرف و اصرار که شیر نداری سینه اتو فشار بده ببینیم شیر میاد شیر دوش بزن ،حالا منم نوک سینه هام زخم بود🫠🫠خییییییییلییی درد داشت وقتی پسرم شیر میخورد انگار داشت گوشت تنمو می‌کند، خلاصه اینا مامانمو فرستادن اتاق دیگه که بخوابه داشتن شوهرمو هم می‌فرستادن منم بین اینا خیلی حس بدی داشتم به شوهرم گفتم بمونه گفتن چراااا!!! دیگه گفتم که ریختین سر من و باقی حرفام یادم نیس ولی فقط همین ریختین سر من شاید حرف بدی به شمار میومد، خواهرشوهرام قهر کردن رفتن و من موندم و شوهرم و کللللییییی حس بدددد ، دیگه تا صبح خوابم نبرد، شوهرم داشت از من پیش مامانم گلایه میکرد که مامانم گفت حال دخترم خوب نیس نباید انقدر بالاسرش حرف میزدن و اینا ولی شوهر من مگه توجیح میشد!