۴ پاسخ

پسرمن اسباب بازی دوست نداره فقط عاشق کابینت خالی کردنه وباعصانیت میگه زهراایناچیه وعاشق گشتن بادوچرخه است ازبغل کردن زیادی کلافه میشه دیشب عمه اش اصلاح ورنگ موبرام کردفکرکردداره کتکم میزنه ازدیشب دنبالش بودتاامروزگیرش اوردچنان زدتوصورتش وچشمش بیچاره چنددقیقه فقط آب ازچشمش اومدمن کارهاش کنارحرف زدنش وبوس کردنم روخیلی دوست دارم یه حال عجیبی بهم میده😍😍😍

دختر من همه کار میکنه فرش خونرو جمع میکنه جز عروسک بازی

من بچه اولمه ولی زیاد حساس نیستم که به جایی بخوره یا کسی بغلش کنه اینجوری لذت بزرگ شدنشو میبریم

بچه ها بزرگ ک‌میشن کاراشونم شیرین تر میشیع
منو همسرم با اینکه بچع اولمونه ولی داریم ازش لذت میبریم و هر روز ب اداهای جدیدی ک‌از خودش در میارع ی عالمع میخندیمو کیف میکنیم

سوال های مرتبط

مامان گوده ها مامان گوده ها ۱۷ ماهگی
سلام مامانا.من دوقلوی ناهمسان دختر دارم.
الان تقریبا یه سال و یک ماهه که بدنیا اومدن.همین که بدنیا اومدن قل بزرگتر پنج روز رفت دستگاه یه شلنگی کردن تو بینیش و یه سری مایع و اینا از معدش میکشیدن بیرون.میگفتن تنفس سریع داشت و اینا.
بعد الان احساس میکنم یاد گیری و ارتباط گرفتنش کمتر از اون یکی دخترمه.
قل کوچیکتر اجتماعی تره و چیزی بهش میگی یاد میگیره مثلا صدای هاپو یا چشات کجاست یا مثلا اینو‌ بده به آبجی بگیم میبره میده یا آب میگه خلاصه یه سری کارا رو بهش بگیم انجام میده یا یه سری آوا و صدا از خودش در میاره ولی دختر بزرگترم هرچی تکرار میکنیم فقط نگاه میکنه و لبخند میزنه.کم با بقیه ارتباط میگیره ولی به شدت مهربونه خودش بدون اینکه بگیم یه چیزی برداره اتوماتیک وار یدونه دیگه رو هم میبره به اون یکی دخترم میده چون میدونه اگه نده اون میاد ازش میگیره.با اهنگ میرقصه زودتر هم راه افتاد ولی نه صدایی رو‌تقلید میکنه نه کاری که بخوایم رو انجام میده. نمیدونم این روند دیریادگیریش بخاطر اون مشکل بدو‌تولدشه یا ربطی نداره.
میدونم زوده هنوز برای حرف زدن و اینا ولی احساس میکنم تلاشی هم نمیکنه.
به کسی از اطرافیانم نگفتم این موضوع رو تا حالا هم به روم نیاوردن ولی کاملا مشخصه این تفاوت و‌یژگیاشون.قشنگ قابل قیاسن.
نیاز هست از دکتری مشاوره بگیرم و ببرمش ویزیت یا صبر کنم؟
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟