چجوری با دوتا بچه شیر به شیر برای بزرگه وقت میزارید من نه مدادرنگی و مداد شمعی بازی باهاش و اینارونداریم همه چی خوب بود مهد میرفت اما الان سرماخورده نمیره .کوچیکه هم اصلا براش وقت نمیزارم الان یک سالگیش رد کرده راه نیوفتاده هنوز اصلا کمکش نمیکنم اصلا کلمه نمیرسم باهاش کار کنم که یادبگیره یکم حرف بزنه همش از صبح تا شب بینشونم که دعوا نکنن که کوچیکه رو نزنه تا الان خوب بود اما الان بد شده .الان داشت روی هنسرم بپر بپر میکرد همسرم زدش خیته شدم هرچی فوش زشت هم هست از همسرم یاد گرفته .میدونید این بچه از صبح تا شب کنار منه با مدیریت من همه چی خوبه این مرد که از در خونه تو میاد رادمهر انقدر جو‌میگیرتش یه کارایی میکنه زله شدم دیگه حرف گوشم نمیکنه باباشو میبینه ی جایی هم میریم همینه از صبح تا شب با برادرش رابطشون بد نیست اما شبا افتضاحه خدایا خسته شدم هرچی به این مرد میگم تحمل کن نزنش دعواش نکن اما فایده نداره الان دعوامون شد با پدرش رادمهر انقدر گریه کرد رادوین هم نخوابید

۱۰ پاسخ

ب شوهرت بگو بچع دوم حاصل بی احتیاطی خودته همون باعث شده ن برا اولی وقت باشه ن دومی حالا چته ک میزنیش

خوب معلومه با اومدن پدرش پسرت از یکنواختگی در میاد بچهای منم اینجورین
پدرشون میگه من شکنجشون میکنم ک با دیدن اون بال در میارن
دیگه میسپرم ب پدرشون من ب کارام میرسم

بشین با پسر بزرگت حرف بزن مثلاً بگو اینکار اشتباهه... این حرف بده.... و اینکه برادر کوچیکش رو میزنه یه وقتا بهس بگو مثلاً مراقب داداشت باش... من یه بار تو حمام رفتم صابون بیارم گفتم آرین مراقب داداش باش همش میگه مامان رفت صابون بیاره من مراقب عرشیا بودم

حالا بچهای تو شیربه شیرن بچهای من که پسرم دوازده سالشه دخترم شش سالش انگار سگ وگربه هستن همین ظهر میشه میان خونه آرامش از من گرفته میشه.دیگه ولشون میکنم به حال خودشون میرم تو اتاق درمیبندم ظهرا وقتی میام بیرون انگار بمب ترکیده تو خونه همجاها هم ریختن پروسیله وظرفه

اوووف حرف دلمو زدی ب خدا
امشب میخواستم تاپینگ بذارم اینجا ک بگم خستم از زندگی و.. اصلا وقت نمیکردم
تا گوشی دستم میگرفتم بچه بزرگم میگزف این ب کنار
منم دقیقا عین خودت از صبح تا شب مواظبم ک همدیگ رو نزنن ینی بچه بزرگم پدرمو دراورده بخدا
دائم کوچیکه رو میزنع یا گاز میگیره یا دعواش میکنه
یک سره دهن کوچیکه هم بازه
یا ابشو میخوره اون گریه میکنه
شبا هم ک ۷ ب بعد شوهرم میاد هر شب هر شب هرشب بلا استثنا دعوا داریم با شوهرم
حالا چرا دعوا
بزرگه کوچیکه رو میزنه
این دهنشو باز میکنه و گریه
شوهرم پسر بزرگمو میزنه و فحش ناجور میده
بعد هر دوتا بچه باهم گریه میکنن
منم میرم شوهرم دعوا میکنم یا نصیحت میکنم یا غر میزنم یا فحش میدم
بستگی بحالم داره این قسمتش 😅
هر دوتا بچه گریه میکنن
اخرش شوهرم کوچیکه رو اروم میکنه من بزرگه رو
خداشاهده دروغ گفتم اگ بگم ی شب اروم داریم ماها
بعد از اینورم تا از راه میرسه تلویزیون رو میزنه با صدای بلند هی میگم کم کن سرم رف
۲ تا کم میکنه ووقتی حواسم نیس باز تا اخر زیاد میکنه
خیلی رو مخمه این تلویزیون
تو طول روز باز نسیت ب شب خیلی بهترن ها
شبا وحشتناک وضعیت خونه ما

عزیزم اینکه میگی شوهرت میاد بچت جو میگیرتش پسر منم دقیقا همینه و من فک میکنم از خوشحالیشه که اینطور میکنه.در رابطه با اینکه برادرشو میرنه باهاش حرف بزن همش بنظرم خیلی تاثیر داره.پسر من اوایل میزد دخترمو ولی الان خیلی روش حساسه حتی نمیزاره دخترمو دعوا کنیم میگی نیلا چیزی نگین گناه داره ناراحت میشه😂 کلا حساس شده رو خواهرش که کسی چیزی بهش نگه.بچه شیر به شیر مادر پیر میشه قشنگ درکت میکنم ،منکه باردارم هستم باز از الان غصه سومیو دارم

ای خدا نمیدونم این بچه های ۱۴۰۰چرا اینجورن زهره باورت میشه تمام این کارایی که داری میکنی اهورا هزار برابر بدترشو میکنه یعنی این باورت نمیشه امشب فقط دلم میخواست برم بزارمش سر کوچه اشغالی ببرش اینقدر اذیتمون میکنه هر چی برسه میگه هر کار میرسه میکنه هیچکسم حریفش نمیشه اصلا اروم و قرار نداره این بچه گاهی اوقات میگم بهش غذا ندم یه کوچولو انرژیش کم بشه کمتر اذیتم کنه نمیفهمم دیگه باید چکار کنم باهاش پدرش بدتر از خودش گاهی اوقات میخوام بشینم وسط اینقدر خودمو از دستشون بزنم تا بمیرم

والا منم همینم اصلا وقت نمیکنم صبح خونه ام به معنای واقعی ترکیده بود ولی دیگه آروین با باباش رفتن بیرون من رادوین اول خوابوندم سریع جمع جور کردم تمیز کردم من دیگه ظرف ها رو وقتی خوابن میرم می‌شورم و کار میکنم بعد می‌خوابم

گلم خدا قوت درکت میکنم با کلمه کلمه حرفهات زندگی کردم وگذروندم صبر باش تا دوره بگذره گلم فقط اونجا که میگی مدیریت بچه همش با خودته فحش ها از بابا یاد میگیره من رو این مسله خیلی حساسم متسفانه یه بار یه کلمه شوهرم گفت از اون روز تکرار کرد حالادو تاشون میگن بیرون که هیچی انگار همه این کار بچو از چشم‌من میبیند انگار خستگی این کارسون به تنم می مونه

بعنی از شیش شب به این ور دلم مبخواد نباشم هر ساعت اندازه هزار ساعت برام میگذره .تمام آشپزخونم زیر ظرف نشسته هست نمیرسم بشورم اینا به کنار همه سختگی های من بکنار و دست تنها بودنم بکنار این ساعت شیش شب به این ور هم دلم میخواد همسرم مارو ببره پارک خانه بازی تو خیابونا چرخ بزنیم که فقط خونه نباشیم خسته شدم به خدا

سوال های مرتبط