دیشب ساعت ۶ صب خابیدیم دخترم ساعت ۱۰ بیدار شد هی ام گریه میکرد ت خابم بعد تا صبحانه دادم و کارای خونه ساعت شد ۲ و نیم خوابوندمش باباش با سر صداش بیدارش کرد ساعت ۳ بیدار شد دیگ ناهار باباشو دادم کارای خونه لباساش عوض کروم شستم ب باباش گفتم نگه دارش تا من ناهار بخورم گفتش ک میبرمش پایین خودمم پیش‌پیششم خونه مادرشوهرم آقا بردن همانا یدفعه صدای جیغ و گریه بچم شنیدم دویدم ت رله پله با مادرشوهرم اینا قهرم دیدم دختر خاهرشوهرم در باز کرد گفتم چرا گریه میکنه گف هیچی بخدا استرس داشت از دختر خاهرشوهر بزرگم پرسیدم گف هیچی از برادرشوهر پرسیدم گف خورده زمین گفتم خوب بگین چطوری افتاده برادرشوهر رف تو اعصابم خورد شد شوهرم بیرون بود گفتم چرا بچه رو گذاشتی رفتی چنان پرخاش کرد بهم جلو همه فقد میخاسم ی ناهار بخورم ساعت ۵ و نیم بعد ازظهر همه چیو باهم میخاد هیچ کاری هم نمیکنه خیلی مراقب دخترم نمی‌نمیوفته اما همش میوفته این‌هم حداقل نمیگن چطوری افتاده صدری گفتم بچه بو تنها نزار باهاشون

۳ پاسخ

من‌شوهرم ازین کارا بکنه سگ‌میشم
کسی ک عرضه بچه‌نکهداشتن نداره بیخود میکنه بچه میسازه

همسرمنم تو نگهداری رادمهر اصلا کمک نمیکنه خیلی کم میارم واقعا

دیشب ۶صب ؟

سوال های مرتبط

مامان جوجه کوچولو 🐣 مامان جوجه کوچولو 🐣 ۱۶ ماهگی
از پریشب با شوهرم قهرم ن ک قهر ها سرسنگینم
شوهرم دیشب اومد بوس خاس بکنه نزاشتم
هر چی شوخی و خنده همراهی نکردم اومد کمکم واسه شام نزاشتم
گف این دفعه سوم یا چهارمه
گفتم هر چقد باشه قرار نیس تمام خ ف رو ب من بگی بعد با دو تا بوس و بغل تمومش کنی
واقعا دلم میخاس بعد از یکسال قهر و آشتی حداقلش ی شاخه گل بگیره
دیشب از غذا تعریف کرد بعد از غذا اومد کنارم دراز بکشه یکم همراهیش کردم ، بعدش پسرم اومد باهم خندیدیم ، گف دوس داری من بمیرم سکته کنم کج بشم گفتم آره واقعا ، بعد ب حالت شوخی گریه کرد
بعدش فیلمش ک شروع شد سرگرم فیلم شد ، تموم ک شد دوباره شوخی و خنده ساعت ۱۰ دقیقه ب ده رف‌ تو اتاق خابید
پسرمم بهانه خاب خابوندمش
دیگ یدفع نصف شب پسرم بیدار شد تو تاریکی یدفه دیدم یکی نزدیک اتاق میشه جیغ زدم شوهرم گف از کی دارم صدات میکنم چرا جیغ میزنی گاهی اوقات میترسیدم میرف ی لیوان آب میآورد ، ولی دیشب من تا سر حد مرگ ترسیدم انگار ن انکار ، گف بیاین این خونه بخوابین ، پشه اون خونس بچه رو پشه کنده ، بعد از نیم ساعت رفتیم منو هم نیش زده بود ، بدنم ب خارش اومدم کنارم دراز کشید دوباره پسرم گریه کرد بهش شیر دادم
اصلا نمیخاستم آشتی کنم همزمان هم دوس داشتم با کل بیاد بغلم کنه
بگه ببخشید من دلم برای زندگی قبل دعوامون تنگ شده
من دارم دیوانه میشم
خودم می‌دونم دلیلشم می‌دونم
چندین دفعه های مار دیدم میگه دشمن ، چندین دفعه خاب تمساح و کروکودیل دیدم زدم هوش مصنوعی میگه دشمن بزرگ و مخفی
از این طرف مغزم سیاهیی گرفته ، فکرای عجیب غریب ب سرم میزنه
نمی‌دونم چیکار کنم تو دو ماه گذشته این دفعه سومه ک اصلا نمیتونم خودمو بعد از دعوا ها جمع کنم 😭💔