۱۴ پاسخ

بنظرم کلا بچه رو بسپر به شوهرت خیالت از هردوشون راحت میشه🤣🤣

عالی نوشتی عزیزم👍👍👍

خیلی شوهر خوبیه جدی یکم هواشو بیشتر داشته باش

کم کم راه میوفته نگران نباش😂

منم دیروز بیرون بودم شوهرم هر پنج دقیقه زنگ‌میزد میگفت پس کی میای😁😁

حالا شوهر من باشه میگه باهم بریم
فقط ی دستشویی که با من نمیاد 😂😂😬

همین که گوشیت نسوخته خدارو شکر 🤣🤣

ای خدا🤩😂😂😂

😂😂😂😂

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣بیچارههههههه

🤣🤣🤣🤣.

🤣🤣🤣از دست تو غزل

😂😂😂

🤣🤣🤣🤣اخی

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 ۷ ماهگی
تنها که میشدم تو تاق یک دل سیر گریه میکردم شب میلاد امام رضا بود خیلی گریه کردم تو اهواز کسی نداشتم خانوادم مشهد زندگی میکنن مادرم خواهرام زن داداشن لحظه به لحظه زنگ میزدن میرفتم حرم تصویری میزدن منم دل سیر گریه میکردم چشمم به گوشی خشک شده بود که از بیمارستان زنگ بزنن بگن بچه ها حالشون خوبه بیا بشون شیر بده من به علی میگم زنگ بزن به بیمارستان اونم به من میگفت تو زنگ بزن دوتامون دلشو نداشتیم اما دیگه علی زنگ زد گذاشت رو اسپیکر داشت با ماما که پیشه بچه هامون هستش حرف میزد من قلبم داشت از جا میکند گفت دوقلوهای حمیدی خدارو شکر اکسیژن ازشون کم کردیم امروز فردا خبر میدیم که مامانشون بیاد شیرشون بده من بی اختیار اشکام ریخت همه که دورم بودن خدارو شکر میکردن گریه میکردن علی رفت بیرون گریه کرد خلاصه فردا صبح بهم.ن زنگ زدن مادره دوقلوها بیاد بهشون شیر بده و وسایلشو بیاره بیاد بمونه پیششون تا یک هفته منم هرچی لازم بود برداشتم رفیتیم بیمارستان وای دلم تاپ توپ میزد برا دیدنشون وقتی رفتیم سمتشون دیدم خیلی بچه ریزه هستن کلی دمادستگاه روشون وصله خیلی ترسیده بودم خلاصه موندم تو اتاق مادران هر ۳ ساعت باید بهشون شیر میدوشیدم بهشون میدادم روز به روز بهتر میشدن گفتن دیگه باید از سینه خودت شیر بدی دستگاه هارو کم کردن اکسیژن قطع کردن هیچ دستگاه بهشون وصل نبود روز 8هشتم دکتر گفت دوقلوهای حمیدی ترخص هستن خدارو هزار مرتبه شکر کردم الان نشستم خونه پدر شوهرم احتمال داره فردا برم خونه خودم دوتا جوجه هام خواب الان بیدار میشن شیر بخوان
مامان ویهان👶🏻🩵 مامان ویهان👶🏻🩵 ۹ ماهگی
دیشب بچم حدود چهار ساعت اینا خاب بود بعد مامانمم اینجا بود مادرشوهرمم اومد بچم بیدار شد همش نغ میزد دستونک دادم تا شیر براش درست کنم ولی مینداخت بیرون گریه میکنم قبلا پسرم 60تا میخورد ولی الان 90تا میخوره داشتم به بچم شیر میدادم که مادرشوهرم برگش گف که این بچه سینش صدا میده نباید شکمش رو سیر کنی تو به بچه زیاد شیر میدی و اینا بعد رو کرد طرف مامانمم که اره این بچه رو همش پوشک میکنه زیاد به بچه شیر میده واسه همین سینه بچه صدا میده منم عصبی شدم گفتم من بچه رو بردم دکتر. دکتر گف چیزی نیس جپن رشد بچت زیاده بخاطر اونه بعد تو میای میگی که اره بخاطر شیره گف خو من چن تا بچه بزرگ کردم میدونم گفتم تو بزرگ کردی بچه هاتو تمام شد رف حالا من میخام بچمو بزرگ کردم هر وقت بخام مای بیبی میکنم هر جقدر شیر بخاد بهش میدم بعد بم گف اصلا درست صحبت کردن با بزرگترت رو بلد نیسی منم گفتم بزرگترم نباید تو هرکاری دخالت کنه بعد برگشت گف باشه من گو... .......... خوردم اینقدر بده بهش که باد کنه😑😑😑😑😑بعد من دیشب میخاستم جریان رو به شوهرم بگم که اینا ده تا دیگه نزارن روش بهش بگن دیگ شوهرم اومد تا شام خورد خابید ولی قبل اینکه بخاد بخابه بهش گفتم میخام باهات حرف بزنم اونم فهمید درمورد مادرشع گف باز چیشد ک من گفتم بعد شام میگم بعد یه ساعت پیش شوهرم زنگ زد که میخاد بام صحبت کنه ولی چون من گیج خاب بودم گف بعد زنگ میزنه کلا ذهنم بهم ریخته میگم نکنه چپه براش تعریف کردن