تنها که میشدم تو تاق یک دل سیر گریه میکردم شب میلاد امام رضا بود خیلی گریه کردم تو اهواز کسی نداشتم خانوادم مشهد زندگی میکنن مادرم خواهرام زن داداشن لحظه به لحظه زنگ میزدن میرفتم حرم تصویری میزدن منم دل سیر گریه میکردم چشمم به گوشی خشک شده بود که از بیمارستان زنگ بزنن بگن بچه ها حالشون خوبه بیا بشون شیر بده من به علی میگم زنگ بزن به بیمارستان اونم به من میگفت تو زنگ بزن دوتامون دلشو نداشتیم اما دیگه علی زنگ زد گذاشت رو اسپیکر داشت با ماما که پیشه بچه هامون هستش حرف میزد من قلبم داشت از جا میکند گفت دوقلوهای حمیدی خدارو شکر اکسیژن ازشون کم کردیم امروز فردا خبر میدیم که مامانشون بیاد شیرشون بده من بی اختیار اشکام ریخت همه که دورم بودن خدارو شکر میکردن گریه میکردن علی رفت بیرون گریه کرد خلاصه فردا صبح بهم.ن زنگ زدن مادره دوقلوها بیاد بهشون شیر بده و وسایلشو بیاره بیاد بمونه پیششون تا یک هفته منم هرچی لازم بود برداشتم رفیتیم بیمارستان وای دلم تاپ توپ میزد برا دیدنشون وقتی رفتیم سمتشون دیدم خیلی بچه ریزه هستن کلی دمادستگاه روشون وصله خیلی ترسیده بودم خلاصه موندم تو اتاق مادران هر ۳ ساعت باید بهشون شیر میدوشیدم بهشون میدادم روز به روز بهتر میشدن گفتن دیگه باید از سینه خودت شیر بدی دستگاه هارو کم کردن اکسیژن قطع کردن هیچ دستگاه بهشون وصل نبود روز 8هشتم دکتر گفت دوقلوهای حمیدی ترخص هستن خدارو هزار مرتبه شکر کردم الان نشستم خونه پدر شوهرم احتمال داره فردا برم خونه خودم دوتا جوجه هام خواب الان بیدار میشن شیر بخوان

۷ پاسخ

خداروشکر عزیز🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

خدارو صد هزار مرتبه شکر

خداروشکر🤩🤩🤩

قدم نو رسیده مبارک گلم خدا حفظشون کنه

خدا رو شکر

عزیزم بازم خداراشکر مرخص شدن اومدن پیش خودت

خداروشکر

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 ۵ ماهگی
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 ۵ ماهگی
تا رسیدم چند سوال ازم پرسید گفت خانم بخواب معاینت کنم گفتم عمرا اگه بذارم خاطره بدی دارم تو این بیمارستان و معاینه کردن بچه اولم ۳۶هفته اومدم کیسه اب با ناخنتون که کاشت بود ترکوندید خلاصه گفت خانم معاینه نکنم تو راه خونه زایمان میکنی گفتم نمیذارم گفت شوهرت صدا کن بهش بگم گفتمش مردا چه میدونن از معاینه چیه بهش میگی میگه باشه معاینه کن دیگه منم مجبور بود وترس از دردی که داشتم گذاشتم معاینه کنه که یهو گفت خانم ۴سانت بازی سر بچه داره میاد بیرون رفت زنگ زد اتاق عمل گفت ارژانسی عمل بشم یکی بسر اومده یکی بریچه ۳۲هفته ۶روز منم بیشتر ترسیدم ترسم از اینکه بچه هام چیزشون بشه از عمل نترسیدم ولیچر برام اوردن شنیدم که گفت همراه حمیدی منم گوشی زنگ زدم مامان شوهرم گریه میکردم میخوان عملم کنم مادر شوهرم فقط بهم دلداری میداد که من الان اسنپ میگیرم میام دیدم پرستار با علی بحث میکرد که چرا زود نیوردیش بچه داره به دنیا میاد من ولیچر اوردن من با گریه نگاه علی میکردم منو برن اتاق عمل ساعت ۱۷:۴۵بود وارد اتاق عمل شدم تمام ترسم ریخت قشنگ داشتن بام حرف میزدن که امپول تو کمرم زدن بعد چند دقیقه از کمر به پایین بی حس شدم شروع کردن به عمل کردن من هیچی نمیدیدم فقط میشنیدم که قل اول دراوردن گریه اشو شنیدم بعد چند ثانیه قل دوم اونم گریه کرد شروع کردن تمیز کردن شکمم بخیه زدن ربع ساعت طول نکشید هیچ دردی حس نمیکردم
مامان نور✨ مامان نور✨ ۲ ماهگی
قسمت دوم
حال همین حسن که درگیر زردی دخترم بودم سینه های خودم متورمممم شده بود ی جورایی بی حس شده بودن انقد دیگه سفت بودن
من هر روشی بگید امتحان کردم انقددددد گریه میکردم میدیدم شیر خشک میخوره دخترم بعد همه میگفتن اگه عادت کنه به شیر خشک دیگه شیر مادر نمیخوره

بماند که خیلی از این ماما ها و پرستارا اولش منو سرزنش میکردن که چرا شیر خشک دادی بچه ولی وقتی وضعیتم و چک میکردن حق و میدادن بهم

خلاصه من این چند روز به جای اینکه استراحت میکردم
یکسره در حال ماساژ دادن سینه بودم و دکترم بهم ازیترو و مترونیدازول داد گفت سینه ات ماستیت شده. باید جلوگیری کنیم که ابسه نکنه
شب ۶ام دیگه سینه ام واقعاااا جایی نداشت انقد بزرگ شده بود و من چندین بار رفتم بیمارستان شیرمو بدوشم سینه چپم خوب شده بود ولی راست نه
دیگه دکترم ارجاع داد منو به جراح
ولی من همچنان میرفتم بیمارستان و شیرمو میدوشیدم و اونجا پرستار و ماما ها خیلی کمکم کردن با ماساژ هایی که انجام دادن (هرچند واقعااااا عذاب کشیدممممم)ولی مجاری شیر دهیم باز شدن و تقریبا ۳.۴روز من صبح و شب میرفتم شیرمو میدوشیدم
تو خونه هم با بخار گندم و ماساژ میدادم
تا اینکه مشکلم حل شد حالا مونده بود دخترم که ترم شیر خشک بدم
چون عادت کرده بود اونم با سختی انجام شد و بخیر گذشت واقعا روزای اول با چالش زیادی روبرو شدم
همش گریه میکردم حالم اصلا خوب نبود
این تجربه امو گفتم اگه مامانی مثل من هست بدونه تنها نیست و صبوری کنها
مامان سه تا فسقلی مامان سه تا فسقلی ۲ ماهگی
سلام خوبین
من زایمان کردم5/21
ساعت 12منو بردن اتاق عمل ساعت15ونیم از اتاق اومدم بیرون
وضعیت رحمم داغون بود تمام فشار ها رو حس میکردم
حالم بدشد تو اتاق عمل دستگاه برا قلب بهم وصل کردن اکسیژن وصل کردن
کلی بالا اوردم
همش بهم سرم و امپول میزدن
دکتر عربده میزد بالا نیار ولی دست خودم نبود
بهش گفتم معدم داره میترکه گف به درک
وضعیت رحمت داغونه لوله هات ببندم منم ترسیده بودم چون عملم سخت بود گفتم نه
بچه به دنیا اومد فقط گریه هاش شنیدم
بعد بردنش ندیدمش کلی گریه کردم
بردنم تو بخش درد هام رو فراموش کرده بودم فقط میگفتم دخترم رو بیارین
میگفتن نمیشه
هیچی نخوردم تا11شب گفتن مایعات فقط
ساعت 12 با سون اومدن بلندم کردن راه رفتم با بدبختی راه میرفتم
صبح با دردی که داشتم میخواستم برم بچه ببینم
هرجوری بود خودم رسوندم آن ای سیو 😭😭😭
دخترم کلی دم و دستگاه بهش وصل بود چشمای نازش بسته بود باهاش حرف زدم بعد برگشتم تو بخش گفتن باید شکمت کار کنه منم شیاف گذاشتم کار کرد
ساعت 14سون رو کشیدن
هی آزمایش خون میگرفتن سرم میزدن
مامان ملکا مامان ملکا ۱ ماهگی
تجربه زایمان❤️
پارت ۲



خلاصه زنگ زدم زایشگاه بیمارستان علائم و گفتم گفت بیا اینجا تا چک کنیم تا شب وایستادم به مامانمم گفتم که درد دارم من میرم بیمارستان،رفتم زایشگاه یکبار معاینه کرد هیچی نگفت من پرسیدم سر بالا جواب داد گفت برو اون اتاق تا بیام ان اس تی بگیرم،من ساعت ۸نیم رفتم تا ساعت ۹ نیم یک رب به ۱۰ داشت ان اس تی میگرفت و دردم شروع شد و نینی خیلی سفت میکرد منم نپرسیدم که چیشد پرستار اومد گفت بچه تکون میخوره گفتم نه گفت خیلی خب باز رفت هیچی نگفت دوباره اومد همه ی سونو هامو برداشت رفت منم نمیدونستم میخواد چیکار کنه دوباره بعد از یک رب بیست دقیقه اومد گفت هرچی طلا داری دربیار بلند شو لباساتو عوض کن میخوایم بستری کنیم شوهرت رفته پرونده تشکیل بده منم هری دلم ریخت یهویی خودم تنها تو بیمارستان نه گوشی ای نه هیچی گفتم یه تلفن بدین به مامانم زنگ بزنم گفتن همسرت هست خودش خبر میده،منم دیگه گریه هام شروع شد کلی گریه گردم واسه اینکه تنها بودم اومدن سرم و اینارو وصل کردن دوباره ان اس تی گرفتن منم رو تخت گریه میکردم بعد دیدم پرستارا دارن باهم حرف میزنن که خانم دکتر تو راه داره میاد مریض و اماده کنید گفتم خانم دکتر براچی داره میاد گفت قراره بری اتاق عمل واسه زایمان گفتم یا ابلفضللل دوباره کلی گریه کردم اومدن سوند و اینارو وصل کردن بعد از نیم ساعت گفتن خانم دکتر رسیده بیارینش پایین سوار ویلچر کردن ساعت ۱۱ شب منو بردن سمت اتاق عمل واقعا یه شوک بزرگی بهم وارد شده بود.


#فرزندپروری
مامان آناهید 🩵🌈 مامان آناهید 🩵🌈 ۷ ماهگی
۱۳.بعد از ۴ ساعت رانندگی تو ترافیک رسیدیم اکبرآبادی ، رفتم nicu بالا سر دخترم با همون شکم هفت لایه پاره و بخیه ها وایسادم . خداروشکر لوله اکسیژنو از دهنش دراورده بودن و فقط توی بینیش اکسیژن زده بود ، زردی گرفته بود و زیر دستگاه بود و چشماشو پوشونده بودن و دخترم آشفته بود و تند تند نفس میکشید و هی گریه میکرد . گریه میکرد و من هییییییچ کاری از دستم برنمیومد حتی شیر نداشتم بهش شیر بدم . فقط دستامو ضد عفونی کردم و انگشتمو گذاشتم روی لبش و شروع کرد مکیدن انگشتم و آروم شد و خوابید .🥲 (عکس مال همون شبه )
۱۴ . با دل خون برگشتم خونه و از اون روز تا یک هفته برنامه ی هر روز من رفتن به اکبرآبادی بود . تو شلوغی شب عید ، تو ترافیک ، تو لحظه ی تحویل سال که دخترکم تو nicu تو بغلم بود ، یک هفته گذشت و وضعیت دخترجان بهتر شد و منم در تلاش بودم که بهش شیر بدم ... سینمو نمیگرفت ، مک نمی‌زد . دکتر هم میگفت دخترت هنوز داره دارو میگیره و تا وقتی هم که نتونی بهش شیر بدی اجازه نمیدیم مرخص بشه 🥲 حالم بد بود ، خیلی حالم بد بود به حدی که غذا از گلوم پایین نمیرفت ، شب خوابم نمیبرد ، به دست و پای سوراخ سوراخ و کبود دخترم فکر میکردم و کارم شده بود گریه . وقتی دخترمو میذاشتم اونجا و میومدم خونه احساس میکردم بدترین مادر دنیام 😞

۱۵ . بعد از یک هفته دیگه روز آخر با صورت خیس و اشکی بهشون التماس کردم با رضایت شخصی دخترمو بدن ببرم خونه . خودم میذارمش زیر سینه انقدر تلاش میکنم تا بالاخره سینمو بگیره ( که بالاخره گرفت خداروشکر )
خلاصه بالاخره تونستیم مرخصش کنیم دخترمو و اون لحظه که تو بغلمون گرفتیمش و نشستیم توی ماشین قشنگ ترین لحظه ی زندگی من و پدرش شد .
مامان آوید مامان آوید ۶ ماهگی
تجربه من از زایمان در بیمارستان رضوی مشهد
تقریبا ۴۰ هفته ام پر شده بود دکترم گفت که دوشنبه برو بیمارستان برای ent ؛ اگر لازم باشه پرسنل به من زنگ میزنن ؛ من رفتم اتاق معاینه ؛ رفتار پرسنل خوب نبود از همون اول استرس به من وارد کردند و خیلی هم نوبتم طول کشید با اینکه خلوت بود ؛ خلاصه معاینه شدم و گفتن هنوز یکی دو روز دیگه جا داری ولی با این حال به دکترم زنگ زدن و جواب آزمایش ها رو بهش دادن و اون گفت برای فردا طبیعی ؛ بستری بشم ؛ با اینکه هیچ دردی هم نداشتم و دهانه رحمم هم اصلا باز نشده بود ؛ اینجا بود که پرسنل استرس وارد کردند و بهم گفتند زود برو کاراتو بکن و وسایلتو بیار و .... که بستری شی ؛ من بیرون داشتم با همسرم حرف میزدم که یکی از اون خانوما با لحن بد بهم گفت خانم زود باش دیکه بیا بهت لباس بدن برو لباساتو دربیا و اینا ؛ خیلی بد بود
خلاصه که من رفتم اتاقم و لباسامو تحویل دادم دوباره بهم الکترود و فشار اینا وصل کردن تقریبا ۵ دقیقه بعدش ضریان قلب بچه کند شد و صداش نمیوومد به پرستار گفتم اومد و رفت و بتز دوبار اومد بهم دستگاه اکسیژن وصل کردن و به دکترم زنگ زدن یهو گفتن دکتر گفته سزارین اورژانسی ؛ منو بگو داشتم میمردم سوند وصل کردن داشتم میلرزیدم و یخ زده بودم خیلی بد بود بلاخره رفتم اتاق عمل ......
مامان محمد مصطفی🐣🐥 مامان محمد مصطفی🐣🐥 ۳ ماهگی
تجربه سزارین مامان اولی ۳
من برا بیمارستان شیر خشک نبرده بودم بدون اینجا همه میگفتن بیمارستان اجازه نمیده
شب اول هرچی سعی کردم به بچه شیر بدم نداشتم پرستارا اومدن هرچی فشار دادن شیری ترشح نشد و بچه گشته بود همش گریه میکرد اونجا بهم گفتن بهش شیر خشک بده ساعت ۴ صبح بود و همه جا هم بسته بود دیگه
برا همین پیشنهاد میکنم شما بگیرید داشته باشید که مثل من اسیر نشید تو اتاق ها دنبال شیر خشک از مامانا باشید
من خیلی درد داشتم ولی بلند شدم بتونم راه برم تا بتونم مدفوع کنم
و مرخص بشم
فردای زایمان همسرم کارای ترخیص انجام داد دکتر اومد برا معاينه گفت بچه زردی داره باید بستری بشه زردیش ۹ بود
ابن تجربه منه شاید کمکتون کنه
من چون بی تجربه بودم با این عدد زردی بستری شد بچه خودمم موندم ابن کار باعث شد بهیم عفونت کنه چون ۵ روز تپ بیمارستان بودم نشد به بخیم برسم و آب نخورد از طرفی رو‌ صندلی خوابیده بودم و جوری بود که همش فعالیت داشتم خیلی به بخیم فشار اومد
در صورتی که بچه های با زردی ۱۸ بستری میشدن
دیگه بعد چند روز با رضایت شخصی مرخص شدم چون بیمارستان اصلا دارویی نمی‌داد به بچه و فقط میگفت داخل دستگاه باشه بچم هم اصلا داخل دستگاه نمی‌رفت و گریه میکرد
دیگه اومدم خونه و شروع کردم سنتی درمان زردی انجام دادن