تا رسیدم چند سوال ازم پرسید گفت خانم بخواب معاینت کنم گفتم عمرا اگه بذارم خاطره بدی دارم تو این بیمارستان و معاینه کردن بچه اولم ۳۶هفته اومدم کیسه اب با ناخنتون که کاشت بود ترکوندید خلاصه گفت خانم معاینه نکنم تو راه خونه زایمان میکنی گفتم نمیذارم گفت شوهرت صدا کن بهش بگم گفتمش مردا چه میدونن از معاینه چیه بهش میگی میگه باشه معاینه کن دیگه منم مجبور بود وترس از دردی که داشتم گذاشتم معاینه کنه که یهو گفت خانم ۴سانت بازی سر بچه داره میاد بیرون رفت زنگ زد اتاق عمل گفت ارژانسی عمل بشم یکی بسر اومده یکی بریچه ۳۲هفته ۶روز منم بیشتر ترسیدم ترسم از اینکه بچه هام چیزشون بشه از عمل نترسیدم ولیچر برام اوردن شنیدم که گفت همراه حمیدی منم گوشی زنگ زدم مامان شوهرم گریه میکردم میخوان عملم کنم مادر شوهرم فقط بهم دلداری میداد که من الان اسنپ میگیرم میام دیدم پرستار با علی بحث میکرد که چرا زود نیوردیش بچه داره به دنیا میاد من ولیچر اوردن من با گریه نگاه علی میکردم منو برن اتاق عمل ساعت ۱۷:۴۵بود وارد اتاق عمل شدم تمام ترسم ریخت قشنگ داشتن بام حرف میزدن که امپول تو کمرم زدن بعد چند دقیقه از کمر به پایین بی حس شدم شروع کردن به عمل کردن من هیچی نمیدیدم فقط میشنیدم که قل اول دراوردن گریه اشو شنیدم بعد چند ثانیه قل دوم اونم گریه کرد شروع کردن تمیز کردن شکمم بخیه زدن ربع ساعت طول نکشید هیچ دردی حس نمیکردم

۷ پاسخ

مرسی 🤣از دست دوقلوها برنامه هامونو خراب کردن

خداروشکر عزیزم مبارکه😍

مبارک باشه ۳۲ هفته بچه ها رفتن دسگاه؟؟

نینی ها الان سالمن؟؟مگه شیاف پرژسترون هرشب استفاده نمیکردی؟؟

خببببب

از دست تو علی😂
مبارک باشه عزیزم

به سلامتی 😍😍

سوال های مرتبط

مامان هانا خانم مامان هانا خانم ۶ ماهگی
تجربه زایمان ۱
هفته ۳۸ و ۵ روز رفتم برای معاینه دکتر گفت اصلا سر بچه تو لگن نیومده و هنوز بالاس منم با کلی استرس ورزش و پیاده روی رو زیاد تر کردم
دو شب بعدش یه شیاف گل مغربی گذاشتم خوابیدم نصف شب یه سر رفتم دستشویی اومدم دیدم یکم دلم درد می‌کنه، ساعت شیش صبح دوباره پاشدم برم دستشویی دیدم یکم شلوارم خیس شد تو دسوییی همینجور آب ازم اومد پایین و لکه خون اومد
رفتم حموم آماده شدم رفتم سمت بیمارستان
منو بستری کردن دکتر ساعت هشت اومد بالا سرم معاینه کرد گفت یک سانت بازی ولی انقباضات خیلی خوب داره پیش می‌ره همینجور فعلا ادامه می‌دیم
گذشت تا ساعت ۱۲ دیدم دل دردام داره بیشتر میشه ولی قابل تحمل بود دکتر گفت یکم دیگ میام معاینه کنم ببینم چقدر باز شدی یک ساعت گذشت دیدم خبری از دکتر نشد، ماما اومد معاینه کنه گفتن دکتر گفته خودم میام گفت مادر دکتر فوت شده ول کرد رفت ، اونجا بود که استرس به دردممم اضافه شد ، ساعت دو بود ک باز معاینه کردن گفت ۴ سانت باز شدی نگران نباش دکتر انکال میاد بالا سرت
منم دردام داشت بیشتر و بیشتر میشد
زنک به دکتر انکال زدن گفت براش آمپول فشار بزنید که زودتر انجام بشه
از یه جایی به بعد دیگ نفهمیدم کجام و چیکار میکنم فقط خواهش و التماس که مسکن بزنید من آروم بشم
ماما معاینه کرد گفت هشت سانت باز شدی خیلی خوبه یکم دیگ تحمل کنی بچه به دنیا میاد
زنک به دکتر زدن دکتر گفت باید بیام معاینه کنم
اومد معاینه کرد گفت موقعیت حنین بده باید فوری ببرین اتاق عمل اورژانسی سزارین بشه
اونجا بود که کلی گریه کردم و گفتم من این همه درد کشیدم که الان سزارین بشم
اینقدر جیغ زدم که نفهمیدم چ جوری تا اتاق عمل منو بردن
آمپول بی حسی رو زدن به کمرم دیک اونجا بود که هیچ دردی نفهمیدم
مامان ملکا مامان ملکا ۱ ماهگی
تجربه زایمان❤️
پارت ۲



خلاصه زنگ زدم زایشگاه بیمارستان علائم و گفتم گفت بیا اینجا تا چک کنیم تا شب وایستادم به مامانمم گفتم که درد دارم من میرم بیمارستان،رفتم زایشگاه یکبار معاینه کرد هیچی نگفت من پرسیدم سر بالا جواب داد گفت برو اون اتاق تا بیام ان اس تی بگیرم،من ساعت ۸نیم رفتم تا ساعت ۹ نیم یک رب به ۱۰ داشت ان اس تی میگرفت و دردم شروع شد و نینی خیلی سفت میکرد منم نپرسیدم که چیشد پرستار اومد گفت بچه تکون میخوره گفتم نه گفت خیلی خب باز رفت هیچی نگفت دوباره اومد همه ی سونو هامو برداشت رفت منم نمیدونستم میخواد چیکار کنه دوباره بعد از یک رب بیست دقیقه اومد گفت هرچی طلا داری دربیار بلند شو لباساتو عوض کن میخوایم بستری کنیم شوهرت رفته پرونده تشکیل بده منم هری دلم ریخت یهویی خودم تنها تو بیمارستان نه گوشی ای نه هیچی گفتم یه تلفن بدین به مامانم زنگ بزنم گفتن همسرت هست خودش خبر میده،منم دیگه گریه هام شروع شد کلی گریه گردم واسه اینکه تنها بودم اومدن سرم و اینارو وصل کردن دوباره ان اس تی گرفتن منم رو تخت گریه میکردم بعد دیدم پرستارا دارن باهم حرف میزنن که خانم دکتر تو راه داره میاد مریض و اماده کنید گفتم خانم دکتر براچی داره میاد گفت قراره بری اتاق عمل واسه زایمان گفتم یا ابلفضللل دوباره کلی گریه کردم اومدن سوند و اینارو وصل کردن بعد از نیم ساعت گفتن خانم دکتر رسیده بیارینش پایین سوار ویلچر کردن ساعت ۱۱ شب منو بردن سمت اتاق عمل واقعا یه شوک بزرگی بهم وارد شده بود.


#فرزندپروری
مامان 🩵🩶💙محمدرضا مامان 🩵🩶💙محمدرضا ۶ ماهگی
آنژیوکت رو بد جا زد و اولش از آرنج دستمو نمیتونستم خم کنم ، بعدشم که خم میشد خون برمیگشت تو سرم🤕
بعدش سوند رو آوردن، سوند هیچ دردی نداشت فقط یه سوزش کوچولو و یه حس بد که همش فکر میکنی میخواد دراد😑🤕
ساعت یه ربع به یازده با ویلچر اومدن ، بردنم اتاق عمل ، مامانم و خواهرم و خواهر شوهر موندن تو اتاق و ازم خدافظی کردن🥹 و همسرم تا در اتاق عمل اومد🥺 هیچ استرسی نداشتم ، شب نخوابیده بودم چون داشتم آشپزی میکردم برا چند روز ، حسابی خوابم میومد😴جلو در اتاق عمل هم باز فشارمو و ضربانمو چک کردن و چند تا سوال پرسیدن ، بعدش بردن اتاق عمل شماره ۱۱ ، نشستم رو تخت ، تا دکتر خودم بیاد ، دکتر بی حسی گفت خم شو جلو ، آمپول بی حسی رو زد به کمرم درد نداشت ولی باز یه حس خاصی داشت ، یه فشاری به کمرم میومد که یکم‌ ناخوشایند بود ، بلافاصله کمک کردن دراز بکشم و پاهام داغ شدن و دیگه نتونستم تکونشون بدم! دکترم اومد ، اول شروع کرد جای عملو ضدعفونی کردن و بهم‌گفت که نترسم داره ضدعفونی میکنه و متوجه میشم، بعدش گفت که میخوام عمل شروع کنم آماده ای؟ گفتم یس😁😎 از سقف نور چراغ یه جوری بود که دیده میشد دکتر داره چیکار میکنه😮😵‍💫
مامان ملکا مامان ملکا ۱ ماهگی
تجربه زایمان❤️
پارت ۳



گفتم همسرم و میتونم ببینم گفتن همسرت تو راه رو منتظرته همسرم و دیدم و همه ی وسایلم و دادم بهش گفتم من میرم دیگه گفت چرا انقد یهویی🥲 خودمم تو شوک بودم یه عکس یادگاری هم ازم گرفت،مامانم زنگ زده بود به خالم که سریع خودتو برسون بیمارستان من دیر میرسم با خالمم خداحافظی کردم رفتم سمت اتاق عمل دکترمم شاکی بود که چرا انقد دیر منو اوردن گفت توکه درد داشتی چرا صبح نیومدی منو نصف شب کشوندی اینجا😂 گفتم خانم دکتر خودمم تو شوکم.
رفتم سمت اتاق عمل و همشون داشتن اماده میشدن دکتر بی حسی اومد یک خانم بود گفت کمر تو شل کن منم هرچی شل میگرفتم نمیتونست بزنه دوبار سوزن و در اورد دوباره کرد تو کمرم کثافت بعد دیگه بی حس شدم باهم گز گز میکردن بدنم داغ کرد، تو اتاق عمل یه حس خفگی و حالت تهوع بهم دست میداد بزور نفس میکشیدم پرستاره گفت بخار اینه که دارن شکمت و فشار میدن بچه رو بیارن پایین رفته بالا خلاصه ساعت یازده و نیم زایمان کردم بچه رو اوردن من دیدم حس ذوق و هیجان داشتم دلم میخواست سریع برم بیرون از اتاق عمل بچمو بیارن کنارم🥺خلاصه منو لزر گرفته بود تمام بدنم میلرزید گفتن طبیعیه منو بردن ریکاوری و بعد نیم ساعت یعنی ساعت ۱ شب بردن بخش❤️



این بود تجربه ی زایمان من و ملکا خانم ما ۱۴۰۴/۶/۲۳ به دنیا اومد💋


#فرزندپروری
مامان رادمان💙 مامان رادمان💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین
پارت سوم
خودم موندم همون اتاق تا ساعت 3 که اومدن دنبالم با ویلچر با شوهرم و جاریم رفتیم بالا اتاق عمل برگه هارو امضا کردیم و شوهرمو بغل کردم و خداحافظی و رفتم اتاق عمل. البته که استرس داشتنم این لحظه طبیعیه. هم استرس هم اشتیاق. ولی باز استرسم بیشتر بود چون یه ماما از رو اندازه شکمم گفت واا چرا انقد شکمت کوچیکه مطمئنی 38 هفته ای. استرسم بیشتر شد گفتم نکنه اشتباه حساب کردم
برگردیم اتاق عمل. همه چیز سریع انجام شد یه اتاق سرد که کولرم روشنه گفتن برو رو تخت بشین نشستم کمرمو بتادین زدن اقای دکتر برام امپولو زد وسط کمرم سه تا حس برق گرفتگی سمت پای راستم داشتم سریع درازم کردن روتخت. خانومی که بالاسرم بود گفت پاتو بیار بالا بعد از چهاربار حرکت دادن پاهام سنگین شد. پردرو کشیدن ولی من هنوز سردی بتادین زدنو حس میکردم. یکم حس خفگی بهم دست داد اکسیژن زدن و بهتر شدم. تکون خوردنای شکممو حس میکردم فشاری از سمت معدم حس کردم که قشنگ جیغ زدم از درد فشار بعد صدای گریه پسرمو شنیدم منم گریم شروع شد حین عمل به همتون دعا کردم.
گریه میکردم دکترم گفت خانم گریه نکن شکمت تکون میخوره. همش گفتم بچم بچم. بچم سالمه گفتن اره دارن کاراشو انجام میدادن خلاصه بچمو ندیدم. تا عمل تموم شد.فشار و گره بخیه های اخرو حس میکردم
مامان سه تا فسقلی مامان سه تا فسقلی ۲ ماهگی
سلام خوبین
من زایمان کردم5/21
ساعت 12منو بردن اتاق عمل ساعت15ونیم از اتاق اومدم بیرون
وضعیت رحمم داغون بود تمام فشار ها رو حس میکردم
حالم بدشد تو اتاق عمل دستگاه برا قلب بهم وصل کردن اکسیژن وصل کردن
کلی بالا اوردم
همش بهم سرم و امپول میزدن
دکتر عربده میزد بالا نیار ولی دست خودم نبود
بهش گفتم معدم داره میترکه گف به درک
وضعیت رحمت داغونه لوله هات ببندم منم ترسیده بودم چون عملم سخت بود گفتم نه
بچه به دنیا اومد فقط گریه هاش شنیدم
بعد بردنش ندیدمش کلی گریه کردم
بردنم تو بخش درد هام رو فراموش کرده بودم فقط میگفتم دخترم رو بیارین
میگفتن نمیشه
هیچی نخوردم تا11شب گفتن مایعات فقط
ساعت 12 با سون اومدن بلندم کردن راه رفتم با بدبختی راه میرفتم
صبح با دردی که داشتم میخواستم برم بچه ببینم
هرجوری بود خودم رسوندم آن ای سیو 😭😭😭
دخترم کلی دم و دستگاه بهش وصل بود چشمای نازش بسته بود باهاش حرف زدم بعد برگشتم تو بخش گفتن باید شکمت کار کنه منم شیاف گذاشتم کار کرد
ساعت 14سون رو کشیدن
هی آزمایش خون میگرفتن سرم میزدن
مامان دلوین 🎀 مامان دلوین 🎀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی که به سزارین اجباری ختم شد پارت۴
هی داره میره بالا چون از صبح ۶تا زایمان صدای جیغ و دادشونو شنیده اجازه معاینه میدین دکترم گفت نه اماده سزارینش کنید و ۱۱و نیم بفرستین پایین وایییییی که چقدر من از زایمان سزارین میترسیدم انقدر که تو همین گهواره راجبش بد خونده بودم به ماما گفتم بلند بشم ورزش کنم امپول فشار زدی ؟چرا معاینه نمیکنی و ... گفت دکتر دستور دادن دیگه اومدن لباسای زایمان طبیعی در اوردن لباسای اتاق عمل تنم کردن و سوند وصل کردن (سوند گذاشتن و برداشتن اصلا درد نداشت)گذاشتنم رو ویلچر همراهی هام از تعجب هنگ کرده بودن وقتی شرایطم دیدن همسرم بغل کردم کلی گریه کردم مامانمم کلی بغلم کرد و گریه کرد و من راهی اتاق عمل شدم
واقعا اتاق عمل برای اولین بار خیلی عجیب بود همه چی تمیز یه محیط سرد و استریل با استرس رفتم پایین اما تا دکترم دیدم انقدر اروم شدم که خدا میدونه دکترم واقعا بینظیر بود و حرفه ای نه گذاشت کسی معاینم کنه اخرین ویزیتم
مامان آوید مامان آوید ۶ ماهگی
تجربه من از زایمان در بیمارستان رضوی مشهد
تقریبا ۴۰ هفته ام پر شده بود دکترم گفت که دوشنبه برو بیمارستان برای ent ؛ اگر لازم باشه پرسنل به من زنگ میزنن ؛ من رفتم اتاق معاینه ؛ رفتار پرسنل خوب نبود از همون اول استرس به من وارد کردند و خیلی هم نوبتم طول کشید با اینکه خلوت بود ؛ خلاصه معاینه شدم و گفتن هنوز یکی دو روز دیگه جا داری ولی با این حال به دکترم زنگ زدن و جواب آزمایش ها رو بهش دادن و اون گفت برای فردا طبیعی ؛ بستری بشم ؛ با اینکه هیچ دردی هم نداشتم و دهانه رحمم هم اصلا باز نشده بود ؛ اینجا بود که پرسنل استرس وارد کردند و بهم گفتند زود برو کاراتو بکن و وسایلتو بیار و .... که بستری شی ؛ من بیرون داشتم با همسرم حرف میزدم که یکی از اون خانوما با لحن بد بهم گفت خانم زود باش دیکه بیا بهت لباس بدن برو لباساتو دربیا و اینا ؛ خیلی بد بود
خلاصه که من رفتم اتاقم و لباسامو تحویل دادم دوباره بهم الکترود و فشار اینا وصل کردن تقریبا ۵ دقیقه بعدش ضریان قلب بچه کند شد و صداش نمیوومد به پرستار گفتم اومد و رفت و بتز دوبار اومد بهم دستگاه اکسیژن وصل کردن و به دکترم زنگ زدن یهو گفتن دکتر گفته سزارین اورژانسی ؛ منو بگو داشتم میمردم سوند وصل کردن داشتم میلرزیدم و یخ زده بودم خیلی بد بود بلاخره رفتم اتاق عمل ......