خلاصه ساعت ۱۲ظهر بود زنگ زدم مادر شوهرم گریه میکردم اونم گفت هرچه وسایل برا خودت بچه اهات داری بیار اینجا بمون ازت مواظبت میکنم منم وسایلمو جمع کردم غذامو بردم رفتم خونه پدر شوهرم ناهار خوردیم دردم کمتر شده بود طوری میگرفت ول میکرد مادر شوهرم گفت علی ببرش بیمارستان ببینن دردش از چیه شکم زنت اومدن پایین ببرش دکتر ببینه علی دنده لج افتاده بود که دکترش نیس بذاریم برا فردا هم سنو بده هم نشون دکتر بده ساکت شدیم تا ساعت ۵عصر من دردم شروع شد اینبار همه گفتن علی لیلارو ببر بیمارستان علی گفت باشه میبرم اما الان کاری براش نمیکنن میدونم خلاصه من اخمو علی اخمو سوار ماشین شدیم رفیتم بیمارستان رفتم سمت پرستاری که پرنده درست کرد گفت خانم براچی اومد گفتمش درد دارم گفت صورتت زرده چند وقتته گفتم دوقلو ۳۲هفته ۶روز گفت الان ارژانسی برو زایشگاه طبقه بالا من الان بهشون زنگ میزنم تا بهشون زنگ زد من رفتم سمت علی گفتمش باید برم سمت زایشگاه

۴ پاسخ

وای ببخشید ولی خیلی شوهرت تو موخیه😡😐اوف چقدر حرصم گرفت از دستش

شوهرت چقدر خنثاس😂

عزیزم بسلامتی قدمشون پربرکت
حالا چ بود بچهات خوب بود بیمارستان امیر کبیر چقد گرفت
بچهات نرفتن دستگاه

خونتون کجاس

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 روزهای ابتدایی تولد
لیلا تو روخدا خونه خالی کن الان خونه منفجر میشه خونه پشتی اتیش گرفته توروخدا بیا بیرون منم به دختر بزرگم گفتم دست ابجیتو بگیر برو وسط کوچه بچه هام تا رفتن پایین منم هرچه وسایل برقی داشتم از برق در اوردم بدو بدو رفتم تو کوچه قشنگ دو پله یکی میکردم میپریدم رفتم بیرون دیدم کلی مردم جمع شدم از پشت خونمون دود زیادی میومد اون موقع حس کردم زیر شکمم درد گرفت امبولانس اوردن خونه پشتیموم اتیش گرفته بود پارسال این موقع به علت گاز منفجر شده بود خونه هامون خیلی تکون بدی خوردن ایبار خونه جفت اون خونه که خالی فقط دستگاه ماینر توش بوده سوخته منم از ترس زنگ زدم علی خلاصه خونه خاموش کردن ما هم برگشتیم خونمومن شب باز با درد خوابیدم وارد ۳۲هفته ۶روز شده بودم حدود ساعت ۵صبح دردم گرفت دلم نیومد علی بیدار کنم اما من نگاه به ساعت میکنم کمرم دردش بیشتر میشد ساعت ۷شد حس کردم دو قطر اب گرم اومد روی پاهام بازم علی بیدار نکردم 8نیم شد علی بیدار کردم که قطره اب ازم اومد گفت بگیر بخواب چیزی نیس گفتمش امروز دکتر تو بیمارستانه بریم گفت اهوا خاکیه بخواب تو مثل همیشه درد کاذب داری اشکال نداره چیزی نیس منم خوابیدم اما با درد ساعت ۹شد گفتمش تو رو خدا پاشو برام نوبت بگیر تو کلینیک پیشمونه سنو سیستمی دارم ببینم دردم چیه اونم پاشد رفت اما زنگ زد گفت سنو بالا نمیاد تو سیستم گفتم فقط تو سایت بیمارستان باز میشه باید اونجا سنو بدیم تا اومد ۱۰شد گفت دیگه وقت نیس بری دکترت ۱۱خودش میره بذارفردا میبرمت منم گفتم باشه پا شدم ماکارانی درست کردم خونه تمیز کردم اما تو بین کارام دردام شدیدتر میشد یهو از حال میرفتم نمیدونستم اینا درد. زایمانه چون بچه اولم طبیعی بود دردی نکشیدم زایمانم عالی بود
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 روزهای ابتدایی تولد
تا رسیدم چند سوال ازم پرسید گفت خانم بخواب معاینت کنم گفتم عمرا اگه بذارم خاطره بدی دارم تو این بیمارستان و معاینه کردن بچه اولم ۳۶هفته اومدم کیسه اب با ناخنتون که کاشت بود ترکوندید خلاصه گفت خانم معاینه نکنم تو راه خونه زایمان میکنی گفتم نمیذارم گفت شوهرت صدا کن بهش بگم گفتمش مردا چه میدونن از معاینه چیه بهش میگی میگه باشه معاینه کن دیگه منم مجبور بود وترس از دردی که داشتم گذاشتم معاینه کنه که یهو گفت خانم ۴سانت بازی سر بچه داره میاد بیرون رفت زنگ زد اتاق عمل گفت ارژانسی عمل بشم یکی بسر اومده یکی بریچه ۳۲هفته ۶روز منم بیشتر ترسیدم ترسم از اینکه بچه هام چیزشون بشه از عمل نترسیدم ولیچر برام اوردن شنیدم که گفت همراه حمیدی منم گوشی زنگ زدم مامان شوهرم گریه میکردم میخوان عملم کنم مادر شوهرم فقط بهم دلداری میداد که من الان اسنپ میگیرم میام دیدم پرستار با علی بحث میکرد که چرا زود نیوردیش بچه داره به دنیا میاد من ولیچر اوردن من با گریه نگاه علی میکردم منو برن اتاق عمل ساعت ۱۷:۴۵بود وارد اتاق عمل شدم تمام ترسم ریخت قشنگ داشتن بام حرف میزدن که امپول تو کمرم زدن بعد چند دقیقه از کمر به پایین بی حس شدم شروع کردن به عمل کردن من هیچی نمیدیدم فقط میشنیدم که قل اول دراوردن گریه اشو شنیدم بعد چند ثانیه قل دوم اونم گریه کرد شروع کردن تمیز کردن شکمم بخیه زدن ربع ساعت طول نکشید هیچ دردی حس نمیکردم
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 روزهای ابتدایی تولد
تنها که میشدم تو تاق یک دل سیر گریه میکردم شب میلاد امام رضا بود خیلی گریه کردم تو اهواز کسی نداشتم خانوادم مشهد زندگی میکنن مادرم خواهرام زن داداشن لحظه به لحظه زنگ میزدن میرفتم حرم تصویری میزدن منم دل سیر گریه میکردم چشمم به گوشی خشک شده بود که از بیمارستان زنگ بزنن بگن بچه ها حالشون خوبه بیا بشون شیر بده من به علی میگم زنگ بزن به بیمارستان اونم به من میگفت تو زنگ بزن دوتامون دلشو نداشتیم اما دیگه علی زنگ زد گذاشت رو اسپیکر داشت با ماما که پیشه بچه هامون هستش حرف میزد من قلبم داشت از جا میکند گفت دوقلوهای حمیدی خدارو شکر اکسیژن ازشون کم کردیم امروز فردا خبر میدیم که مامانشون بیاد شیرشون بده من بی اختیار اشکام ریخت همه که دورم بودن خدارو شکر میکردن گریه میکردن علی رفت بیرون گریه کرد خلاصه فردا صبح بهم.ن زنگ زدن مادره دوقلوها بیاد بهشون شیر بده و وسایلشو بیاره بیاد بمونه پیششون تا یک هفته منم هرچی لازم بود برداشتم رفیتیم بیمارستان وای دلم تاپ توپ میزد برا دیدنشون وقتی رفتیم سمتشون دیدم خیلی بچه ریزه هستن کلی دمادستگاه روشون وصله خیلی ترسیده بودم خلاصه موندم تو اتاق مادران هر ۳ ساعت باید بهشون شیر میدوشیدم بهشون میدادم روز به روز بهتر میشدن گفتن دیگه باید از سینه خودت شیر بدی دستگاه هارو کم کردن اکسیژن قطع کردن هیچ دستگاه بهشون وصل نبود روز 8هشتم دکتر گفت دوقلوهای حمیدی ترخص هستن خدارو هزار مرتبه شکر کردم الان نشستم خونه پدر شوهرم احتمال داره فردا برم خونه خودم دوتا جوجه هام خواب الان بیدار میشن شیر بخوان
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 روزهای ابتدایی تولد
سلام خواهرا میخوام از زایمانم براتون بگم
۳۱هفته بودم که پرونده تشکیل دادم تو بیمارستان امیرکبیر اهواز که دکترم گفت دوهفته یک بار باید بیای برا چکاپ چون شکمت کوچیکه بچه هات جا ندارن شکمت باز نمیشه بیشتر ازین که هست اخرای ۳۱هفته بازم برا دکترم رفتم چون حس میکردم که درد دارم تو شکمم انقباض رحمی با درد داشتم هی دردم بیشتر بیشتر میشد برام سنو ۱۷نوشت که گفت احتمال داره اول خرداد یا اخر اردیبهشت زایمانت کنم سنو گرفتی بیار ببینم که بهت زمان دقیق بگم اون موقع ۱۰اردیبهشت بود برگشتم خونه باز درد داشتم تحمل کردم دردمو از بس به شوهرم میگفتم درد دارم میرفتیم دکتر خسته شده بود دو روز بعدش خانواده شوهرم دعوتی بزرگی داشتن منم رفتم خونشون مادر شوهرم اجازه نمیداد دست به سیاه سفید بزنم میگفت بارت سنیگنه برو دراز بکش منم نمیتونم ساکت بشینم شروع کردم به سالاد درست کردن باز مادر شوهرم دعوام کرد خیلی نشستی به کمرت فشار میاد یکم قدم بردار بعد دراز بکش بچه اذیت نشن تو شکمت باز نذارشت کاری بکنم اما تا اخر شب خونشون بودم حالم خیلی بد شدپاهام خیلی گرم میشدن درد پریودی گرفتم انقباض رحمم بیشتر میشد یخ میذاشتم رو پاهام زود اب میشد مادر شوهرم گفت علی بیا زنتو ببر خونه استرحت کنه فردا ببرش دکتر درد داره باز اخرشب رفتم خونه با درد کمر خوابیدم اما اقا علی صبح منو نبرد دکتر صبح که پاشدم کارای خونه انجام دادم حدود ساعت ۳ظهر دیدم زن همسایمون زنگ میزد جواب دادم فقط جیغ میزد
مامان حنا | هیرا 👣 مامان حنا | هیرا 👣 ۱ ماهگی
ادامه
وای از اینجا شروع شد😓
من همچنان دردم خیلی کمتر بود یعنی کمر درد پریودی داشتم ولی در برابر اون بعدی ها این اصلا درد نبود
هیچی خلاصه خاله ام تو راه بود قرار ب این بود بیاد چون روزای آخرم هست پیشم بشینه شوهرم بهشون گفته بود ما رفتیم بیمارستان بیاین اونجا کلید تحویل بگیرید
من رفتم داخل گفتم ۳۹ پنج روز هستم کمردرد خیلی ‌دارم فشار اینا گرفت همچی اوکی بود گفت برو معاینه
معاینه‌ ام کرد گفت دو سانتی،ولی مطمعنم دروغ می‌گفت 😓😓
چون ب بیمارستان که رسیدم یکم بیشتر شد
هیچی خلاضه بمن گفت آن اس آتی انجام بده گفتم بعدش میتونم برم گفت آره
اونم انجام دادم من که نیمدونم شاید داخلش انقباض دیده بود
چون گفت خوبه ولی یه دوساعت بچرخ بعد دوباره بیا معاینه ات کنم
من گفتم میتونم برم گفت بری مسولیتش با خودته میری هم برو
ب شوهرم گفتم پس تو برو اونا هم کلیدا گرفته بودن خونه بودن گفتم برو من هنوز ۲ ساعت باید بمونم فکر کنم حدودا ساعت ۷ عصر بود
اون رفت من نشستم داخل گفتم ب نشستن چیزی درست نمیشه
رفتم حدودا چند دور از روی پله ها بالا پایین داخل بیمارستان
گفتم شاید اثر بزاره
دیگه دیدم دردم هی داره بیشتر میشه گفتم بشینم خاله دیدم پیام داد من در زایشگاه هستم رفتم گفتم بیا تو...
مامان امیر رضا مامان امیر رضا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان من 💕 پارت یک
سلام مامانا من چند روزی بود که ورم شدید داشتم یه طرف بدنم بیشتر از اون طرف بود خلاصه آزمایش دادم و چند روزی درگیر این بیمارستان و اون بیمارستان بودم دکتر شخصی خودم میگفتم باید بستری سی دفع پروتیین خطرناکه ولی هیشکی گوش نمی‌داد و می‌گفت خطرناک نیست خلاصه سه شنبه واقعا پف کرده بودم رفتم بیمارستان میلاد تحویلم نگرفتن گفتن برو هیچی نیست طبیعیه باز از اونجا رفتم شماره دو ( که خداروشکررررررر تحویلم نگرفتن به جون خودم اگه اونجا میزاییدم جنازمم بیرون نمیومد ) خلاصه عصبی شدم گفتم من میرم خونه دیگه بیمارستان نمی‌رم هرچی شد بزار بشه خلاصه تا رسیدم خونه ۳ نصفه شب بود 😐 یکم نون و ارده و شیره خوردم و خوابیدم نیم ساعت یه چیزی تو شکمم گفت تق عینه اینکه یه بادکنک بترکه ینی چشمتون روز بد نبینه کل تشک و فرش و همه چی خیس شد تا مادر شوهرم و صدا کردیم و زنگ زدیم مامانم شد ساعت ۴ دیگه سریع سوار شدیم رفتیم سمت بیمارستان .......
مامان آنیکا🎀 مامان آنیکا🎀 ۱ ماهگی
پارت ۲
بیمارستان میلاد که سریع گفت بسترییی گفتم چی گفت اصلا این فشار طبیعی نیس گفت سریع بخواب معاینه شی گفتم معاینه چرا من سزارینم طبیعی نیستم که دستم ماما گفت گفت سریع شلوارتو در بیار گفتم خانم متوجهین من اصلا نمیخام یهو دکتر اومد گفت ببین نمیدونم میخای بری بیمارستان خصوصی اینا کاری ندارم ولی با این فشار که هی داره میره بالا بچت خفه میشه خودتم تو سزارین تشنج میکنی گفتم اشکال نداره هر چی بشه رضایت دادم اومدم
به بابامو خواهرم گفتم بریم بریم بیمارستانی که سونو میگیره الان بیمارستان خودم سونو نداشت خلاصه رفتم بیمارستان لاله سونو دادم خداروشکر سونوم خوب بود همون جا رفتم ان اس تی بدم گفتن دکترت هر کی هست باید دکتر ما نظرشو بده گفتم اشکال نداره من سریع باید ان اس تی بدم خلاصه کتر ان اس تیم تموم شد دیدم ماماو پرستارا هی باهم حرف میزنن یهو گفت شماره ای دکترت داری گفتم اره گفت زنگ بزن بهش گفتم چیزی شده گفت یه دونه آیتمش اصلا خوب نیس
بعد یه زنه اونجا بود هی جیغ میزد منم گفتم تا سزارین هست چرا خدایی طبیعی یهو ماما گفت بهش حق بده ۳۲ هفته بچه تو شکمش مُرده وای اینو نگفت من قلبم هری ریخت به دکترم زنگ زدم گوشی گرفتن رفتن تو یه اتاق با دکترم حرف زدن من شنیدم که ب دکترم گفتن وظیفه ما که الان بستریش کنیم اینجا شما اگه مطمئنی میاد همون بیمارستان رضایت بگیریم
مامان ماهان🩵 مامان ماهان🩵 روزهای ابتدایی تولد
بعد رفتم زایشگاه تا تاریخ سونو رو نگا کردن دیدن ۳۵ هفته ۴روزم گفتند برگرد برو گفتم درد دارم دهانه رحمم بازه گفتند تا دوهفته دیگه میتونی نگه داری خلاصه خیلی اذیتم کردن تا بستری کردنم دکترم زنگ زد بهشون دعوا کرد گفت مریضم زایمان میکنه
بعد منو بردن او اتاق گفتند که باید باشی با دردای خودت پیش بری ساعت ۱۲ بود اومدن آمپول ریه زدن بعد خلاصه منم کم وبیش درد داشتم همینجوری ادامه داشت تا ساعت پنج ونیم دکترم اومد گفتم که من امروز زایمان میکنم یا نه گفت بعداز مطب میام کیسه آبتو پاره میکنم تا زایمان کنی
خلاصه دکترم ساعت ۱۰شب اومد کیسه آبم پاره کرد همچنان کم درد داشتم از ۱۱دردام وحشتناک شروع شد دکتر اومد معاینه کرد گفت ۵سانتی
البته هیچ آمپول فشاری بهم نزدن اینا دردای خودم بود
دکتر معاینه کرد رفت ساعت ۱۲ اومد واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم دردارو دکترم با فوت کردن که بهم یاد داد عالی بود به محض اینکه دردام شروع می‌شد با فوت کنترل می‌کردم تا یه ربع به یک احساس مدفوع داشتم دکترم گفت سر بچه دیده میشه تا کاراشونو کردن بایه زور عالی
ساعت ۱شب به دنیا اومد پسرم
بعد دیگه دکتر شروع کرد به بخیه زدن ترمیم هم کردم
۳۵ هفته ۵روزم بود پسرمم با وزن ۲۸۰۰
مامان شاهان👶🏼🫀 مامان شاهان👶🏼🫀 ۱ ماهگی
سلام صبح بخیر مامانای عزیز 🌹

تجربه زایمان...🙂
۹ فروردین صبح من وقت دکتر داشتم رفتم بعد فشارمو گرفتن گفتن ۱۴ روی ۱۰ فشارت باید بستری بشی بعد نوشتن آزمایش گفتن برو آزمایش بده تا جوابش بیاد بیا کارای بستری رو انجام بده منم هم استرس داشتم هم میترسیدم بعد رفتم کارو کردم تموم شد جواب آزمایش اومد بردم پیش دکتر گفتش دفع پروتئین داری بعد منم ک ب شوهرم گفتم میگن باید بستری بشی قبول نکرد گف زود بر اومدن بچه بعدشم تورو اینجا ازیتت میکنن وقتی درد نداری چون طبیعی بود زایمانم...
خلاصه شوهرم رضایت داد اومدیم خونه دکتر ب شوهرم گفت داری خانومتو میبری خانومت فشارش بالاس حر لحظه امکان دارع تشنج کنه ب خانومت یا بچه چیزی بشه خلاصه خیلی گفتن دکترا ولی این گفت ن که ن
اومدیم خونه هرکی ی چیزی ب شوهرم میگف ک چرا بستری نکرد یعنی اینم بگم یکم آمادگی نداشتیم دیگ موندم ۱۱فروردین رفتیم بیمارستان ک منو بستری کنن ساعت 1 ظهر بود که منو بستری کردن و از ساعت ۳ظهر شروع کردن ب وصل کردن سرم و آمپول اینا بعد دکتر اومد معاینه کرد گفت اصلا دهانه رحمش باز نیس آوردن سوند رحمی گذاشتن با سوند رحمی معاینه ۳ سانت باز شد تا ساعت ۱۲ شب دیگه پدرمو در آوردن رفته رفته درام بیشتر میشد ولی هیچ تغییری نمی‌کردم دهانه رحمم همون ۳ سانت مونده بود
بعد هرکی میومد میزایید می‌رفت من میموندم دکترا دیدن ترسیدم بعد توی زایشگاه هم کسی نبود رفته بود بیرون دیده بود مامانم آبجی بزرگم شوهرمو مادر شوهرم جلو در زایشگاه بعد بهشون گفت بود کسی نیس اگ میخایید بیایید ببینیدش بعد همشون اومدن پیشم نشستن تا همشون برن ساعت شده بود ۲ اینم بگم به قول پرستار تنها کسی بودم ک خانواده اش اومده بودن داخل زایشگاه 😂🥲
مامان فندق🩵 مامان فندق🩵 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی🙂
پارت ۱
۱۶ فروردین معاینه تحریکی شدم دکتر گفت ۲ سانت دهانه رحمت بازه.‌‌.
فکر میکردم روز بعدش زایمان میکنم ک معاینه تحریکی شدم اما خبری نبود و هیچ دردی نداشتم تااااا ۲۳ فروردین. که میشد شنبه ... جمعه شب خوابیدم یهو ساعت ۳ شب از درد بیدار شدم هر ۱۵ دقیقه یکبار کمرم شدید می‌گرفت و ول میکرد فکر میکردم خوب میشم .. هی خواب میرفتم دوباره از درد بیدار میشدم. خلاصه رسید به ۱۰ دقیقه یکبار. شد ساعت ۸ صب که من اصلا نخوابیده بودم از ساعت ۳ شب. ۸ صب همسرمو بیدار کردم گفتم درد دارم اما اصلا نمی‌دونستم ک درد زایمانه فقط گفتم درد دارم و صبحانه خوردیم و رفتم دوش گرفتم ورزش کردم اسکات زدم زیر دوش . ساعت ۹ و نیم زنگ زدم مامانم گفتم درد دارم که خبر داشته باشه. اصلااا و ابدا نمی‌خواستم برم زایشگاه گفتم اگر ادامه دار بود تا شب دردامو میکشم تو‌خونه بعد میرم زایشگاه اما مامانم گفت به ماما همراهت هم ی خبر بده من پیام دادم به مامام گفت برو یه نوار قلب بگیر گفتم اصلا نمیخام برم بمونم نگهم میدارن گف نه برو یه اطلاع از حال بچه داشته باش. منم رفتم ساعت ۱۰ رفتم برا نوار قلب اصلا نمی‌خواستم بگم ک درد دارم ولی مامای زایشگاه فهمید همون لحظه دردم شروع شد گف درد داری گفتم آره دید چقدر شدیده گف برو معاینه نوار قلب نمیخاد. خلاصه منم با ترس رفتم معاینه و گفتن ۶ سانت باز شده رحمت 😐من هم از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم هم متعجببب.
همیشه دعا دعا میکردم برم زایشگاه ۶.۷ سانت باشم ک اذیت نشم اونجا. تو خونه هم نمی‌خواستم برم میگفتم تا شب بمونم خونه ب همین دلیل ک حداقل ۶ سانت بشم ک همون ساعت ۱۰ صب ۶ سانت بودم....

ادامه تاپیک بعد