مامان sana مامان sana ۱۰ ماهگی
مامان فندق مامان فندق ۵ ماهگی
خانما بیاین بحرفیم. میگم مادرشوهرم کلا اخلاقش اینطوریه که بین شوهرمنو پسر کوچیکش همش فرق میزاره و کلا اون هرکاری هم بکنه هواشو داره. بعد کلا هرمشکلی یااتفاقی بیفته اول به شوهرمن که پسربزرگست میگه و ازاون انتظار داره. بعد مثلا اگه فقط یه روز شوهرم بهش زنگ نزنه دیگه مادرشوهرم جوابشو نمیده و باهاش قهرمیکنه و بعدشم استوری غمگین میزاره و می شینه توخونه گریه میکنه و کلا دیگه یه جوری رفتارمیکنه که انگار پسرش مقصره . یکی دوبار گفتم مامان توبهش یه زنگ بزن میگه بچه بایدبه مامانش زنگ بزنه ولی برادرشوهرم بیرون باشه بهش زنگ میزنه خبرمیگیره. شوهرمم خداییش همیشه هوای مامانشو داره وبرعکس برادرشوهرم همیشه هرکاری براشون انجام میده و کمکشونه. خداییش من این اخلاقشو خیلی دوس دارم همیشه دوس دارم بچمون مثل شوهرم مسئولیت پذیرباشه و هوای خانوادشو داشته باشه ولی خب ازاین اخلاق مادرشوهرم خیلی لجم میگیره و اکثرا برادرشوهرمم هرکاربدی بکنه مادرشوهرم میگه داداشش بایدازش حمایت کنه😕
مامان نی نی مامان نی نی ۲ سالگی
مامان پسرکم💙 مامان پسرکم💙 هفته بیست‌وچهارم بارداری
با شوهرم بحثم شد.. ببینید حق با کیه
ما یک ماه دیگه اسباب کشی داریم.. پارسال موقع اسباب کشی که همه چیو خودم تنهایی برده بودم جز یخچال و کنسول و لباسشویی و.. بزرگا مونده بود
بعد دقیقا روز اسباب کشی ما به دامادشون و باباش گفتیم بیان با پدر خودم.. به مامانم گفتم نیا چون همه کارا رو انجام دادم خودم اونم نیومد
ولی خانواده همسرم ظهر موقع ناهار اومدن در صورتی که ما اسباب کشیمون عصر بود
خواهر کوچیکش و مادر و خواهر بزرگش هم اومدن
بدون ناهار خوردن و بدون اینکه آب یا چایی اورده باشن
منم فک میکردم تنها مردا هستن و عصر میان و میرن و دیگه غذا نخریدم
اجاق گازم نداشتم که چیزی درست کنم توی اون وضع
یخچالمم خالی بود
اومدن از ظهر تا شب هی نشستن و گفتن چایی نیس آب نیس
فلان کن بهمان کن..
بدتر اعصابم خورد شد
باباشم که کلا اهل کار کردن نیس پاش درد میکنه زیادم کار نکرد
فقط دستش درد نکنه دامادشون و بابام کار کردن

حالا امسال بهش میگم خواهشا به کسی نگو اسباب کشی داریم.. ریز جات رو خودمون با ماشین میبریم
بزرگارم یا رفیقاتو بگو بیان یا بابام بیاد فقط با هم بردارین ببریم تموم شه
برگشته میگه اره من نمیتونم به خانوادم و بابام نگم که اسباب کشی دارم
نمیتونم که به مادرم بگم شما نیاین
برگشتم گفتم خب اخه مادرتینا ی چیز نخورده بودن اومدن خونه من که بدون فرش و بهم ریخته بود از ظهر تا شب نشستن کمکم که همه کارامو کرده بودم نکردن.. چرا بگی بیان.. خودمون میکنیم دیگه
میگه نه نمیشه
اعصابم خورد شد شام نخوردم‌‌ و اونم هی داره غر میزنه و شامشو میخوره.. اونوقت همش به من میگه سر خانوادت تعصب داری ولی منه بدبخت همیشه خانوادمو نادیده گرفتم

حق با شوهرمه؟
بخدا من ادم منطقی هستم
اگه از نظرتون من مقصرم برم عذرخواهی کنم